ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

منظومه دریای بن بست


منظومه دریای بن بست

شاعر: رامبد عبدی فخرایی

***********************

چشمانم در افق

آنسوی دور دریا در نظر خندید

ساحل و دریای مواجی

در ناکجا آباد اندیشه 

زیر سنگین تن آبی هوشیار آسمان

با خشمگین موج هایی از آشوب دریایی شوریده

هر روز زیرک تر ,سیاهتر برای طوفان ها , تهدیدگر

آسمان را انباشته , سنگین تن ابرها, فریبنده ولی توفنده تر

زیر خشم آلوده دسیسه ای عاصی در خواستگاهی که میکاود

دانه های ریز شن را برای ساختن فرار یک زورق

و باد را بی قضاوت نمیشود

در گوشها زمزمه کرد, بی آفریده رشک بر سبک بالی او

آرزویم بود سبک بالهایش را  

شلاقی شده بی رحم , حرمت شکن می کشد شلاق بر تن برهنه ی من

با شن خشک او را دسیسه ایست و گاهی در خشکیده نیزارها او راست شلاقی شکنجه گر  

دور نیست هیچ چیز

جز آن که میگویند بعد از دریا آنجا که انگشت نشانه میرود

چشم نازک ,بسته میشود تا ببیند امتداد باریک آن شهر را

همه می گویند آه ! , فریب نخور ای پسر شاه ور

شهر نیست آنجا را, به غرب تا به غرب و شرق تا به شرق

دیواری است کشیده به هر سوی

تا بگرد جهان و باز فکر می کنم که اینان پریشانند در اسارت خویش

و نگاه کن آن آلباتروس را که پرواز کنان از فراز شهر می آید او تنها موجود آزادی است!

دیده شهر را و دیده آزادی را

ای کاش می توانستم با او وایو آن ایزد بادها سخن گویم

بپرسم آنگاه که با آلباتروس می آمدی او را چگونه یافتی؟

 ای آلباتروس چرا تنها و چرا همیشه تنهاتر به این  سو می آیی؟

چرا هیچگاه تو را یاری جز ایزد باد نیست

که بر آن سواری با او هم سخن

یک روز به بالای تنها کوه جزیره گرد رفتم

آن بالا بر بلندترین قله ها بر توهم تخمش نشسته بود ,بیچاره

گفتم میدانی که تخمی در کار نیست پرنده

و چنان امیدوار نشسته ای که گویی بر گرد جهان نشسته ای تا زندگی زاده شود!

 بی سخن بود

کمی کنارش نشستم و بیم نداشت

رود بر بال باد سوار

یا برود از ترس آگاهی توهمی که فهمیده بود که داشت

گویی میدانست که من هم به دردی دچارم در این سرزمین

چون خودش

غروب خورشید که بر لبه دور شهر خوشبخت نشست

پایین رفتن از کوه را تصور کرده بود در فکر خویش

برخاسته بودم در نور خون غروب

مینگریستم که پایم کجاست نه روی خون غروب که سر خورم و خونی شوم , بیفزایم بر اندیشه ی این غروب

زبان باز کرد پرنده بگفت: میروی ؟!

زود نیست در این شتک های خون

صبر کن تا شب شود

ماه پیدا شود

نور مهتاب رسد بر مسیر اگر روز را نرفتی به شب ره شود

در گاهی از تعجب بلغزیدم بر سنگها

در آن لحظه ی مرگ بار بلند شده به پرواز در آسمان

رسانید پای خویش بر دست من که چنگ می زد هوا

گرفتم پایش را و بال زد در هوا, مرا از سقوط رها کرد

گفت او راست تقصیر کار

که دیر سخن گفته با من خسته راه

چنان آرامش در من فرو ریخته بود

که به جانم گویی دشنه ای خورده بود

بالا آمدم و با خون و تکه های گوشت کنده شده از دگر دست خویش !

او را به دیدم نشسته در آرامشی صنم وار بر قله ای

غروب خونین به پشتش و کوه در آرمشش

گویی همه او را ستایش گرند!

دست زخمی پیچیدم به پیراهنم

گفت نیازی نیست بگیر از یکی از میان پرم

چنان کردم و پرش را زدم بر زخم خویش

به سحری که او را بود

دست زخمی , سالم بشد

از میان پیراهن در آمد آن دست سرخ

پرنده گفت : اکنون سحری دارد دست, تو

دیدم کمی در آن نور سرخ غروب می درخشد سرخ واره, کبود

گفتم راز سحرش چیست کار

گفت خواهی دید در آینده که آمد به کار

چنان گفت که روزی از روزها, او ایزد شده

آلباتروسی مقدس شده که بر روی بت ایزدان زنده شده

دست دریده و خون من ,فدایی به جادو شده

آلباتروس گفت: بیهوده بر تخم نشستن من هم

داستان دست خونین تو است !

بیهودگیها راه های نجاتند و شرحه ها ,ریشه ی دردهای لذتبخش ستایشگر بی امان

گفتم: به راستی !

گفت: من آرزوی تو را چنین دیده ام و از آنسوی خبرها نمی آورم  شود هر کس را که خسته از دنیای خویش

بگیرد پی ترک سرزمینش به انگیزه و تلاشهای خویش

راه زندگی دشوار است و تلاش بی امان

اگرچه اصرار از حد بگذرد

زندگی پریشان شود

پوست از سر سرنوشتت به ناگه بر کند

پس از آن درسی بیاموزی

در حالتی که هستی ملول و معلول

که اشراق خواسته ها را نتوان به فرازهای بالا و تا آرزوهای بی کران پر کشید

گفته و روایتها همه داستان

نشاید پای از پای آنچنان ور کشید

پس از مرز زندگی باید با آرامش گذشت

گذر را گام به گام آرام گذشت

آخر گفت: از مرز آرزوهایت یا در گذر یا مصیبت ببینی که پایت شکست

گفتم: زورقی خواهم ساخت حتی شده از صخره ها

به قانون طبیعت کنم قالب صخره را

تا که بر آبها رود چون چوب ها

اراده کرده ام سخت در این راه صعب

مرا نترسان از این کار سخت

من بدانم که موفقیت , چیست راه

که من در این سرزمین زندانیم

ولی به آنسو که می نگرم , نه خستم, نه افسرده ام

حتی شده آب دریا را شلاق میزنم

تا مرا بر کول گیرد تا آنسوی خویش

خوشبختی را زندگی را می خواهم

نه دیوانه ام که او را در آنسوی می جویم در دنیای خویش رهنمون شو مرا در این سخت راه

مگو نه , بهانه نگیر , که جانم در رفتن است از این آب راه

آلباتروس گفت: همین است , نواختن بر طبل آرزو

زندگی در پیش نشسته , امیدوارم که تنبیه او

نباشد شکنجه تو را و شاید اگر خواب نیست

او دهد آنچه خواهی تو را

پرواز که کرد به رنگ خونین غروب شد

بسان پرندگان دوزخ  اما رنگهایی چنان کبود

که بر پرهای آتشین خود ندیده اند

در افق که گم گشت ,کوه را پایین آمدم

و فرسوده درختان پوسیده بودند در پای کوه

گاه به گاهی تنه ای ضعیف روییده بود از میان تنه های پوسیدگان

چون پنجه برگی رو به سرخی ,رخ زده بود به زردی ولی خجل در غروب سرخ

درختان همه کج و کوتاه بیهوده

آلباتروس چرخی زد فرازم را و گفت: قدیم, چه درختان بلندی بود بر گرد کوه

روییده چنان که بیشه ای به جنگل بدل شود

اسفا که اکنون به مغاک پوسیدگی اندر اند

می دانم طعمه ی لهیب رعد بوده اند

به یادم هست از آنسو که می آدم , قتل عامشان به آتر دیده ام

با خود گفتم : زورق از چوبهای پوسیده ی کهن ؟! , هرگز

نشستم بر اندیشه که آن درختان ریشه ها داشتند

و شن ها ,آیا جویدند ریشه ها را چنان که پوسیده تنهای آنان در میان؟

تنه راه جستجو بود بر ماسه ها و خاکهای پای کوه

به گشتن نشستم بر ریشه ها, درخت کهن سوخته ها

 یافتم ریشه هایی در زمین , زنده مانده , نپوسیده و سخت تن

که سالیان سال از درختها گرچه افتاده بودند دور ولی زندگی کرده بودند به زیرین کوه  

عجیب بودند و پیچیده زیر خاک

به ژرفا رفته بودند پاک

در این جزیره ی کوچک , میان دریا

چگونه این درخت باقی کانده بودند به زیر خاک

روزهای بعد

کندم شنها را زیر و رو

یافتم تناور ریشه ها را به ژرفای خاک

به هر زحمتی بود

ریشه ها را بیرون کشیدم از خاک

بریدم به سختی و بافتم آنها را به تن های پیچ در پیچ یکدیگر به چند

ساختم قایقی گویی رسته از ریشه ها  

ریشه ها همه جان شدند بر پیکر قایقی تن شدند

چنان قایقی ساختم که پر می شد از پنج تن

ولی من تک بودم و راهم به آنسوی بود

نبود مرا کسی همسفر

همه در جای خود بودند شاد

به جهانی دور دست نمی دیدند رویاهای شاد

آن روز که قایق به پایان رسید

زیر قایق را به پیه ,اندود کردم و ضد آب

قایق بر آبها افکندم ,به آزمون خویش و شب را در آن خفتم تا به صبح

صبحگاه برخاستم گویی در آغوش قویی خوابیده بودم تا به صبح

و دیدم بر آب به سان پری غوطه میخورد سبک

نه آبی درون قایق نفوذ کرده بود

نه کابوسی به چشمانش گذر کرده بود

بر تن بی خیال دریای خروشان نرم بود

هرچه نعره کشید امواج درد بود

ولی هیچ بر هیچ فریادی بر او کارساز و دشمن نبود

گویی دریا فهمیده بود

امواجش با لجاجت بر صخره های عمرش کوینده بود

با نسیمی سرد

وزان و سوزان ,از مویه های تخریب می گفت ولی هیچ بر قایق من کار ساز نبود   

دریا , او را مستانه و آرزومند , خراباتی و شهوانی به آغوش خود در می کشید

به آن سان بود که با زورقم که بافته بودمش از ریشه های درختان ستبر کهن

نشستم وآوردم چوبی بلند و پارویی تراشیده و بسته بر دو سمت ماهرانه تراشیده مجکم چو سنگ  

به دل دریا زدم, دل دریایی که خروشان بود

چون موجها به سینه قایق نشست

چون سینه ی قایق به قدرت نشست

موجها و دریا رام شد

افسون و پریشانی و مستی از آن دور شد

زیر لب باد گویی میخواند تمام سه روز را بر مسیر

به آنسوی دریا آوایی در مدح خویش

آنسو چونان در نظرم خوشبخت بود

سرزمینی دیگر که خورشید می آرمید در سرزمین غربش همی

نوشین صبحگاهانی داشتم و صبحگاهان چونان درخشان بر آسمان پر میکشدر حیالات خویش

خوشبختی آن روزها بود که در خیالات می زیستم

درحالی که تیره باد بد خواه زمزمه میکرد گاه

" افق این دریا دیواریست

چند قدم مانده به دهشت مجهولات 

که آن را افسانه ای با لجاجت ها ساخته است "

آلباتروس با صدای دلگرم پرهایش در زمزمه های شوم باد بالای قایق ریشه ها میرقصید

گفته بود ایزدانه شده است

باور باد بد,تیره سرشت را به می گفتم ولی گویی در هپروت بود در پرواز  

می اندیشیدم با خویش ,هیچ کس در این روزگار تنها خیرخواه شاخه گندمی در توفان نیست

باد تیره دوباره میخواند

"چنان که گویی به عناد آئین شده است

و فراسویش

خانه ی آتشین خورشید محو و لعنت نهرها و دیوارها است"

انگار ته دل می دانستم

داستانهایی نادانسته که شادیهایم را خواهند کشید بر زنجیرهای درد  

چنان منکوب شوند شادی ها

بسان تابویی خونین که از اقرار بی جا, خون چکاند دبر را

در این سو که من از آن گریزانم بیکران زندگیست

بیکران جنبده نیست , فقط زندگی است

در باوری حیاتی

به فلسفه راضیم کن , من را از این رهایی

رویای دریایی قربانی اندیشه خودم کن

اما نجات راهم را در پیشگاه محرابه رنج

چون دعای ایزدی

راه نجاتم بگردان

می گفتم به زیر لبها با بادهای تیره

این زمزمه ها را

در روزهایی با ابرهای تیره  

تنهایی من را می اندیشید , آلباتروس نه غمگین

به همرهی استوار بود

بر فراز این قایق غوطه ور ,هم راز و هم نیاز بود

یادم آمد میان دریا

نه, زیبایها به کمال, به بادی فرو پیچیده در گیسوان درختان جنگل مو

در جزیره ای که دیگر نیست , درختانی که دیگر نیست

نه, شادیها به حد لذت , به سان ایزدان دریا بر آبها زیستن

و چه خودخواهانه در خدایان نمود یافتن

 بودنم در تلاطم آبها و اندیشه های خیال

همه درطیف, باور یکسوییه آگاهی

روز دهم از زیر بادبان حصیری که شبانگاه بر خود می کشیدم به خواب

تا قایق شیهه کشان در خواب به انحراف کشیده نرود

بر خاستم

در برابرم میانگاه دریا, آنجا که به تصورم ساحل دریای آرزوهای آزادیم ساخته بود

و چه غمگینانه و چه فرو ریزنده امیدهایم در درونم

از دور میدیدم

هیچ نبود جز دیواری بلند و خارا

بتنی سرد و بلند در انتهای دریا

دیواری به بلندای ثریا شاید که در دورها در انحنای زمین نقش سرزمین آزادی را برایم بازی کرده بود

این محصور دهشت

این حصار دهشتناک

مرا چه می خواهد و ما را چرا زندانیست چنین به جهانی که در پای نهادیم به ندانستنها

آه , آه که چقدر درونم میسوزد

آه , آه که درونم شعله ها می کشد تا ثریا بالا

و از همه سختر آن است که بر بالای این دیوار بلند

هورشید درخشان نشسته میخندد

من فکر می کردم او در آن سرزمین شکوه , نازنین می خوابد

در حالی که سایه احلیلش بر پیشانیم آویخته

از این سو به سو تاب خوران در تمسخر من خندیده

گاه تصور میکنم در کابوس, سقوط کرده ام و او احلیلش را بر صورتم میکوبد تا در اتاق مردگان , حسدم به حناط اش , برخیزد

از میان مردگان این بار دگر بر می خیزم

زمزمه میکند , میخندد و انگشت داغش را در حفره ای میان چشمانم بر پیشانیم فرو میکند و میگوید

بگرد حفره را در دبر دیوار پیدا کن

حفره ای که فریاد شادمانیت را چون فریاد دردی که میکشی بیفزاید!

و فریاد کشان در حالی که کف قایق روی ریشه ها, خوابیده ام بر میخیزم

آلباتروس نگاهی میکند بر من از روی تیر بادبان

میگوید : دیوار ترسناکی نیست

که قالب تهی کرده ای , مرا ببخش که با شنیدن آرزوهای زیبایت درباره واقعیت سکوت می کردم

آخر ,آن سرزمین آزادی تو آنچنان زیبا بود

که من سیر نمی شدم از آوای شنیدن آن

خود چنان مسحور شدم , گفتم شاید تلاش بی امانت دیوار بن بست دریا را بگشاید

آری ,اراده مندان گشوده اند دیوار را

ولی گویا دیوارها احساس ندارند و گشوده نمیشوند و مانند درها حتی کلید هم ندارند آنها فقط مانند قاتلان

یک راه حل دارند کشتار

و ما هم یک راه حل داریم یافتن سوراخ دبرشان

تا فرو شویم به باطنشان و آنها را بدریم گذر کنیم از ستمشان

اول تصور کردم مانعی است ,مگر میشود در میان دریا از آن ساحل که کنون دیگر دور است , دیواری , ساحل آرزوها به نظر رسد!؟

آلباتروس که گویی افکار مرا میخواند گفت: همیشه دیوارها از دور به منظره سرزمینهای آرزو میدرخشند!

همه شهر افکارم , همه شهر آرزوهایم

ویران سرایی بود , خاکستری با دیواری بلند

با لبخند خورشیدی که به تمسخر بر بالای آن نشسته بود

و سخن از پاره کردن دبر دیوار بود و گذر به خون 

نمیدانم چندین روز کنار دیوار راندم

گشنگی بر من فائق آمده بود

بجای غذای بهشتی سرزمین آرزوهایم

ماهیهای خون آلوده ای صید شده ی آلباتروس را میدریدم , میجویدمو میخوردم

آنچه هرگز در زندگی از آغاز کودکی انجام نداده ام

به انجام رسیده است

روز بیستم از کنار دیوار در امتداد دیوار به سمت غرب نگریستم

دیوار بلند از کنار زورق من شروع میشد و میرفت و بلندتر میشد تا جایی که دوباره دورنمایش

همان ساحل دروغین آرزوها بود, ولی دورتر و نا پیداترو حالا بی راز

دیوار را چه میشود ؟!

بلند گفتم و آلباتروس گفت: تو را چه میشود ؟! دیوار گرداگرد جزیره را در انتهای بمبست دریا محصور کرده است

به هر آنچه توانستم قسمش دادم که برایم بگوی آنسو چیست؟! گفت: میفهمی و آرزو خواهی کرد هرگز ریشه های در حال زندگی را به زورق بدل نمیکردی و بر آب نمی افکندی

خیالت این است ؟

گفتم, تو دیوانه ای هرگز این زندان را با آن کوه و درختان درحال سوختنش تحمل نخواهم کرد

 که بر زیر تن لش خورشید هرزه ی سوزان و آن ماسه های داغش که پاهایم را سالها چونان جنازه های آلباتروسهای پیر مرده بر خود کباب میکرد

آرزو نخواهم کرد

اگر چه آنچه نباشد که تصور کرده بودم ولی راه را باید رفت

گفت: اکنون نیز آنچنان نیست که تصور کرده بودی

از دور ساحل آزادی میدیدی و از نزدیک بعد از ده روز بر این زورق که در آب شور می پوسد, دیواری میبینی که خورشید هرزه احلیلش را برای آرزوهایت میجنباند

گفتم : خاموش باش ای سایه ی بی پروای زبان هلاکت

چنین مرغ آزادی ندیدم که بر اسیر خاک خرده گیرد

تو نه ایزدی نه تفاله ی ایزدی که شومی هستی بدخواه

و سکوت کردیم و آلباتروس پرواز کرد و آرزو کردم رعد آسمان شکارش کند

ولی میدانم, باز خواهد گشت این مرغ هفتاد ساله آزادی

تا چشم کار میکرد مانند کمانی تا بی انتهای مشرق  

و تا چشم کار میکرد تا انتهای مغرب, ادامه داشت, دیوار, که در دوردستهای ساحل

رهایی نبود چز جزیره و در نزدیکی دیوار بلند تا ثریا , اسارتی ایستاده و سینه کش به آسمان تا زیر احلیل هور

 ناگهان دلم , آرزوهایم, تصویرهایم , هر آنچه بود فرو ریخت

آلباتروس از آنسوی دیوار بازگشت و بر دیوار نشست , گویی همه درونم را ناگاه دید و گفت : راهی ندارد

زمزمه کردم ,دیوار در هیچ جایش دبری نیست  

گفت: نه, راهی هست سخت , از میان زندگی و مرگ

گفتم چیست؟ که مرگ را دعوت میکند و زندگی را به خاتمه میدهد نوید

گفت: حاضری ,جان نیمه کنی و مرگ بیفزایی

گفتم آری , راه دبر را بازگوی

گفت: شمش را چقدر میشناسی؟

گفتم همانقدر که گفتم , و کمی بیشتر, تمام سالهای زندگیم را صبحها بر او سلام کرده ام و در غروبها به راه نجاتش از آن شهادت بغرنج اندیشدیده ام , دشمنی عزیز و دوستی دشمن

گفتم درونم ندا میدهد او میداند

اما ساحل جزیره این دریا برای من امنترین نقطه این دایره است  سخت است و رنج آور گفتنش

ولی ساحلش آرامگاه آرزوها ی هلاک شده ی تمام دوران زندگیم بوده است  

ماسه هایش,زحمت راه , درختانش,کچل از شوری تند فسردگی و خطا 

بی اجازه سبز رسته در آغوش ساحلی بی قید  

از خشم داغ کویر فلسفه های انسانی مسکون , تنها

مگر نه آنکه هر آنچه میبینیم زایده ی گرهای پیچ در پیچ درون ماست

مگر نه آنکه رنج

تحلیل ته نشین شده ی بم بستها است؟!.

گفت: لابه مکن , لابه هایت را قرنها شنیده اند

تا گوشهای پرسندگان دور دست هم رسیده است

گفت: البته استیصال است , چون قبل از آنکه به مرگ ره به حضور بدهی , نیمه ی جانت را فرا گرفته است

آب شور چوب قایق را آرام جانش میگیرد و راهی نداری بجز ملاقات با دبر دیوار

گفتم: برویم بر درگاهش

برو هورشید را گوی بنشید بر سر دیوار تا بپرسیم کجای دیوار است

گفت: این کار از من بر آید ولی یکی طلبت

گفتم: با دروازه بهشت ,نیم جانم را به تو میدهم ,حالا برو

رفت در دل نور , گویی آتش گرفت , شایدم احلیل شمش بر سرش خورد و سوزاندش

از میان آسمان نور تغییر کرد و مانند آن بود که جهان سایه هایش را جهتی جدید میدهد

صدای جیغ سایه ها را میشنیدم که تن از سنگها و مکانهای چسبیدشان تن جدا میکردند

و چه درد ناک بر خانه های جدید فقیرانه سکنا میگزیدند!

هورشید بر بالای دیوار نشسته بود و پاهای بلورینش را بر دیوار آویخته بود

با صورت بزرگ و زیبایش بر من لبخند میزد

گفتم: هور

چگونه ای؟!

گفت: به برکت سبک و سنگین کردن شما پریش عزیز خوبم!

گفتم مرا ببخش که در این تنهایی دریا و ویرانی رویاهایم, دیوانگی بر من مستولی شده است

میبینی که ساحل رهاییم هم دیوار است

گفت: همان لحظه که دیوار را دیدی و من را بر آن در طلوع می دیدی بر تو گفتم راه گذر از دیوار یافتن دبر اوست

ولی تو آنقدر غرق در درون دنیایت بودی که هرگز نپرسیدی گجاست این سوراخ!

گفتم هوریای عزیزم به من بنما که از این دیوار برهم و به آزادی به پشت این دیوار رسم

گفت: مگر میدانی آزادی پشت این دیوار است؟چگونه چنین دیده ای؟!

گفتم ندیدم ولی دلم ندا میدهد!

گفت: همان ندایی که ساحل آزادی را میدی؟ ولی دیوار از آب در آمد؟!

گفتم: قول دادم, تندی نکنم راه را به من بنما , ترا التماس میکنم و هور همچنان لبخند بر لب پای بلورین میجنبانید!.

دستش را از بالا به زیر آورد مستقیم پای دیواری که در آب فرو رفته بود همان جایی که بر دیوار نشسته بود و گفت به زیر آب باید رفتن, آنجا شکافی است که اگر نفس و جان خوب نگاه داری و کمی در آن حفره شنا کنی به زودی نوری کم رنگ و آبی میبینی که به قول تو رهایی و آزادی است!

و لبخندی زد و مانند باد کنکی از بر دیوار برخاست و پاهای بلورینش کماکان تکان میخورد

گفتم آلباتروس چاره ای ندارم به درون آب شیرجه میزنم , نیم مرگ و نیم زندگی

یا دبر دیوار را می یابم و میگذرم یا مرگ دستم را میگیرد از حفره آن جهان عبورم میدهد

آلباتروس گفت: باشد که ره یابی به آنسوی

من به آنسو میروم و منتظرت خواهم ماند و پرکشید!.

***

پر ز خار ریشه های درختی کهن روزگار

دبر به مانند راست روده ای تاریک که تفاله ای دلگیر را به بیرون میراند

بیرونی به سوی بخت یا نگون بختی!

دراز شده و کتمان شده و محو در پسای حضور او که جستدارش از ساحل خوشبختیها به دیوار رسیده بود!

حالا حفره ای به دبر که آنسویش آزادی است؟!

به نگاهی در آن تاریکی ریشه های مواج آب سیاه !

خون, ابر و باد میسازد در برابر اولین شعاع نوری ناگهانی که سرخ میگذرد به چشمانم

آه از نهادم نمیگذرد , هوا نیست!

آه را می بلعم تا زمانی که پرنده بغض شده در گلویم را با جفت آرزویش در آنسو رها کنم و خود را به بازی در مرغزارهای رهایی سرگرم سازم برایم نوایی بخوانند.

سر بالایی تند و آبی از سوراخ او را بالا میکشد

در جریانی گرم ,میمالدش بر سنگهای صیقلی و سخت رود خانه ای

و او میماسد بر صخره های کهن ایستاده در حد فاصل دو ساحلی که هرگز بر آنها نمی اندیشید

سوی راست خط باریکی کنار دیواری بلند مرتبه تر از دیوار سمت چپ و در میانش پهن رودخانه ای کم عمق و پر آب و با کناره هایی که درختانی بلند و ناسور و هرز کنارشان رسته است

چرا از آن سوی که دریا بود درختها را ندیده بود ؟!

شاید هرگز به درخت فکر نکرده بود تا واقعیت یابند

آه که ما همه چیز را در چشمهایمان از قلم می اندازیم و با عینکهای رنگی کور بین زندگی می کنیم

بی خبر از آن که که شاید درختی سالها در پشت دیوار زیسته باشد, تازه خودمان را به آن راه میزنیم

چگونه از آن جزیره درخت را باید میدیدم؟!

هنوز نمیدانم جواب این اعتراض را چه کسی پاسخ میدهد

بی شک , مانند بقیه ماده های پوسیده ی طبیعی بر آب میپوسد و گناهش متوجه هیچ کس نمیشود

و به خود من که باز میگردد فراموشش کرده ام و منطقی تر سوالی میپرسم

به احتمال زیاد فاصله با رخدادی جوی

که درخت را از دید چشمان من مخفی میکرده است, این مرا راضی میکند

و همیشه من خود را راضی می کنم

چه دشوار که نا باور زیسته ام و نیاز دارم تا بدیهیات را دیگران برایم تشحیص دهند

در فرار از بازی سهمگین امواج خروشان تقدیر شهر اوهام دور و در حقیقت دیوارها ی بلند سنگی و سیمانی

اینجا به پایان رسیده ام

دریای بم بستی که بمبستر شده است 

نه پشتش به دریای دیگر ختم شده است که امید بخشد و نه تمدنی فرهمند که تو را در بدو ورودت مشایعت کنند و شگفتها را بر تو بگشایند!

آه ای خورشید میان دو دیوار و رودخانه ,

آه ای مسیر تنگتر از دبر

مرا به کدامین سرزمین رهنمون شدی که این بی شباهت به راست روده ی یک دیوار نیست

با دو کناره شنی کوچک و ابی آلوده که از میانش جریان دارد و گیاهان بی خیالی زرد و پژمرده که بر ساحلش روییده اند

خورشید گفت : باید گذر کرد فقط بدان گذرگذرندگان با عمرشان هیچگاه هماهنگ نبود

آنها برای رهایی در میانه راه از رنجها مردند

گفتم من آن نیستم که هر راه را به دنبال رهایی زندگی 

رها کنم من این رود را میگیرم و میروم تا کسی را بیابم یا به دیوار فرو ریخته ای برسم

که بتوانم از آن عبور کنم و به آنسو روم

پس چنین بود که گام برداشت و از دبر دیوار دور شد

و با خود گفت: محیط دریا دایره ای است

هر چقدر گم شوم یک روز از آنسوی دوباره به دبر دیوار باز خواهم رسید

ولی هیچ کس از او نپرسید محیط را در چند سال باید طی کنی ؟آیا میدانی ؟ و نمیدانست راز را

پس ره سفر گرفت به کنار رود که میان رود رفتن امکان نداشت 

ژرف بود و سنگلاخه ای گاه خطرناک 

خود نمیدانست ارزش رهایی بر سرگشتگیش را که در ترازو عقل سنگینتر است یا زندگی

**********************************

ضربان تاریک (رامبد عبدی فخرایی) -  سوم اکتبر 2012

ویراست و بازخوانی سوم آبان ماه هزار و چهارصد و سه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد