ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چناری در تلفن سکه ای
نویسنده : رامبد عبدی فخرایی
تقدیم به یوسف علیخانی و کتابهای شگفت اش
اسمش چنار نبود . دیلاقی بود مانند چنار , چنار که صدایش می کردند مثل فشفشه می شد ,هرچه سر راهش بود می شکست یا داد و فریاد می کرد و اگر زورش می رسید ,دیگهای مسی ننه را با پایش قر و قرابه های سرکه و آبلیمو را می شکست .گلدانها را دست نمی زد گل ها را دوست داشت . همیشه برای سپیدار درد و دل و غر غر می کرد. یک روز که حاجی آقا از بازار اتفاقی زودتر رسیده بود خانه, دیگ برنج ننه بی بی, غُر شده را وسط حوض ماهی ها دیده بود .دیده بود حوض خالی است. نگاه که به هو چیگری ی کلاغ های توی آسمان انداخته بود. فهمیده بود ماهی ها از ترس, از آب حوض پریده اند تا دامن پر چین آسمان که بالای سپیدار گیر کرده بود .نشسته اند به انتظار میهمانی کلاغها ,تک و توکی هم لای منقار کلاغهای زود به مهمانی رسیده ,در حال جان کندن .شدیدن عصبی شد . تعجب کرد. نمی شود که همه ماهی ها بی دلیل با هم پریده باشند بیرون حوض , هول کرد و فکر کرده بود ننه بی بی یا ریق رحمت را سر کشیده یا چنار پدر سگ مادر مرده دوباره تب مغزش نازل شده . سرش گیج رفته و در این حین دیده بود , چنار عربده کشان از روی جانپناه ایوان مانند دیوانگان به حیات می پرد و ننه بی بی هم با جارو دنبالش . دستگیرش شده بود که کار کار چنار است و نفس راحتی کشید که حال بی بی خاتون خوب است .در همان سایه ی تونل مانند درگاهی ایستاده بود و از عصبانیت شر و شر عرق می ریخت. قلبش انگار اینبار کنده شده بود و به قفسه سینه اش فرمان جنگ می داد. فکر کرده بود که باید اینبار به چنار یک درس فراموش نشدنی حسابی بدهد . بیل را از همان سرسرا برداشته بود و پریده بود وسط حیاط. شده بود مسابقه دوی سرعت به دور حوض ,چنار که حاجی آقا را دیده بود زهله اش ترکیده بود .حاجی بدو , چنار بدو . ننه هم که مردش را دیده بود که رسیده اول لبش را گزیده بود که عاقبت این بچه کار دست خودش داد و الان است که حاجی آقا با بیل فرق سر این دیلاق بی خاصیت عربده کش را دوتا کند. از روی ایوان با چادر نماز شده بود عین فرشته های ملکوت , بال بال می زد اینور , اونور .جرعت که نداشت خودش را وسط معرکه بیندازد از همان بالا همان صدای گرفته اش را بلند کرده بود و می گفت حاجی جان گه خورد ولش کنید این مادر مرده را , حاجی تصدقت شوم قلب شما ناراحت است (آن وسط به چنار هم آدرس می داد که چه کار کند تا خلاص شود!)در حیات را باز کنید این ذلیل مرده را بیندازید بیرون ,نهار که نخورد آدم می شود. خلاضه همه جوره دست به دامن حاجی آقا که ولش کن که قلبت وایساد مرد, یه گهی خرده حالا , خلاصه قائله ای بود که بیا او ببین . سپیدار هم عین مست کردن های شبانه حاجی آقا, وسط نسیم تفته ی تابستان با موهایش آرام قر میداد . آخر هم چنار دیلاق کودن بعد از چند دور اضافه که به دور حوض زد , حرف بی بی را شنیده یا نشنیده از در خانه فرار کرد و سر به کوچه گذاشت . چون فکر می کرد حاجی آقا مثل خودش جوندار است که مثل قرقی دنبالش بدود . به خیابان امیر آباد که رسید به خیالش تا حاجی آقا نرسیده ,در یک دکه تلفن سکه ای زرد رنگ که نزدیکش بود , قایم شود تا مثلن راه گم کرده باشد و حاجی او را پیدا نکند. خودش را گوله کرد تا از شیشه های دکه تلفن از بیرون پیدا نباشد (توی عالم بچگی , حاجی آقا شده بود هم بازی این دیلاق کودن ),غافل از این که چنار که فرار کرد و به کوچه زد. حاجی آقا خیس عرق بود .حالش خوب نبود.قلبش کنده شده بود و داشت استخوان دنده ها و ماهیچه ها را پاره می کرد تا بیفتد بیرون ,با هر ضربه ای که قلبش می زد انگار تلاش می کرد از بندی رها شود ولی نمیشد.با اینکه دیگر نمیدوید و ایستاده بود ولی حالش هر لحظه بدتر شده بود. اول تصمیم گرفت لب حوض بنشیند ولی تا خواست بنشیند غش کرده و افتاده بود کنار حوض پر آب بی ماهی که قابله غُر برنج بی بی در آن غوطه می خورد. ننه بی بی هم که از سر نماز ظهر زا براه شده بود و آن چادر نماز سپید انگار بالها و لباس قماش فرشتگان را بر تنش کرده بود که خودش مستقیم نماینده قبض روح مردش در درگاه عزرائیل باشد . غش کردن حاجی آقا را که دید. از سر ایوان بالهای فرشته گونش را باز کرد و از روی پله ها تا کنار حاجی پرواز کرد و کنار حاجی آقا نشست . روایت ها می گویند حاجی آقا که مرد هنوز چنار دیلاق, بر نگشته بود خانه , ننه بی بی تا شهادت خورشید در مزبح غروب, سر جنازه حاجی آقا , گریه کرد و بر رش کوبید. شاید چنار را نفرین کرده باشد شاید هم نه ولی خیلی چیزای دیگر در دلش گفته بود که به راویان نرسیده است. فرشته ها از ملکوت مویه هاش را دیده بودند .کسی نمی داند چرا ولی در مورد بی بی درگوش هم نجوا کرده بودند که پرهایش سپید است , باید مستجاب شود. چنار دیلاق را دیگر کسی ندید ,درون همان تلفن سکه ای زرد رنگ خیابان امیری بعدها دیگر کسی نتوانست زنگی به جایی بزند کف بتونی را نهال چناری شکافته بود یک شبه رسیده بود تا خود تلفن, روزها و شاید ماه ها یا سال ها بعدش تصمیم گرفتند که تلفن دکه ای را بردارند چون دیگر تلفن شهری به صرفه نبود . چنار ماند و دکه ی زردی که در بتن محکم شده بود و کندنش برای شهرداری به صرف نبود , زمان گذشت و چنار از سقف دکه بیرون زد و آن وقتها بود که رنگرزها آمدند و بر دکه دوباره رنگ زدند و شد المان شهری باقی مانده از گذشته و دکور شهری زیبا با درخت چنار عجیبی بیست ساله که درون آن رشد کرده بود , راویان که تا چند سال بعد هم زنده بودند می گفتند چنار هرگز به خانه برنگشت و بی بی بعد از دفن کردن شوهرش هر شب چراغ دالان ورودی را روشن می گذاشت تا وقتی چنار بر می گردد حیاط تاریک نباشد ولی بعد از ده سال که چنار بر نگشت و بی بی هر شب می دید که ساختمانهای بلند خانه اش را دوره می کنند ,ترسید ,از اینکه این شهر او را نیز مانند چنار ببلعد. ترسید . ولی فروختن خانه را بلد نبود .خانه را رها کرد و رفت روستای خودش , به آن خانه پدری که خواهر پیرش بعد از مرگ شوهرش تنها شده بود . دیگر هرگز به تهران برنگشت و هرگز از کنار دکه ای که چنار بزرگی در آن در مسیر خانه شان روییده بود عبور نکرد ,راویان هم سالها بعد مردند و داستان هم فقط داستانی عجیب ماند در دفتر آن فرشتگان و ناظران ملکوت .
**************************************
عکس از یوسف علیخانی