چه احساسی داری ؟
وقتی به تو می گویند:
“آن موجودات عجیب
با نیزه هایی که زیر میکروسکوپ های غول آسا
با توان هزاران اسب بخار
پشت سنگر هاشان در کشوری کال
تازه تازه
حریم کیهانی درخت سیب سرخ را
کشف کرده اند
آن تخم سیب نشینان هنوز
مخالفانی در میان خود دارند
که کمربند چرمین پوست سیب
برایشان جهانی تخت است
و نور را
هنوز گوشت زرد بین پوست تا دانه ی سیب
میدانند
که می درخشد
هر صبحگاهان از میان دنیاهای سرخ دیگر
یا که گردهایِ سرخِ دیگر”
من این کشف را آنقدر شگرف یافتم
که صبح ها
که کسی هنوز به لابراتوار نیامده بود
من چشمم را از جا در می آوردم
و جای خالی آن را به ناچار
با بوسه پر می کردم
تا درد, تحریک به فریاد کشیدن از دهان نشود
و من بتوانم یک قدم بیشتر چشمم را
در میکروسکوپی فرو بَرم
که هزاران اسب بخار توان دارد
آخرِ کلام
من از نزدیک تر می توانستم عشقِ ماورایی خود را
روی آن تخم سیب ,ببینم
و گاهی لبهایش در خیالم
عرصه را بر من تنگ می کرد
لبهایم را در می آوردم
و برعکس جایش را
که هیچ نبود
لب او را در آن جای خالی و هیچ, تصویر می کردم
و هیچ را روی صورت خود می بوسیدم
زندگی سخت است
در دوری و فراق
که خیالات، مهمیز پوشیده شلاق میزند
احساس را و هی می کند اسب افسار گسیخته عشق را
و پوچی ای که گسترده می شود
در پی سکوتم
مرا بی دلیلی غیر قابل توضیح می کند
در جمجمه ام که می دانم
یک روز، سیب سرخی بزرگ می شود
از فشار زبان اَلکنی
که قادر به بیان نیست, عشقش را
*******************************
رام دایمون – 16.بهمن. 1403
قبل از خواندن این شعر چند نکته لازم است که بدانید .
تضاد در شعر رویه ای است برای بیان مفاهیم ژرف و همچنین آرایه ای ادبی است . البته در زبان روزمره هم چنین است . چنین جملاتی هر روز بر زبان ما جاری می شود و جمله هایی با مفاهیم تضاد ساخته می شوند که معنی عکس دارند . مانند آنکه کودکی که زمین می خورد مادرش می گوید "مادر برات بمیره" در این جمله مادر حمایت خود را از کودک نشان میدهد و با تضاد با مفهوم اصلی "مرگ" -معنا راتشدید می کند . این شعر بر این پایه بنا شده و اصل تضاد را در پیش می گیرد و رذالت را بر جای فضیلت می نشاند و چنین است که مفهومی نه از پیش تعیین شده بلکه بر اساس آنچه خواننده در می یابد می آفریند . و این نکته را خاطر نشان کنم که شعر به صورت کلی به شخص یا گروه یا امر سیاسی خاصی اشاره ندارد و در بطن ادبی سعی در کنکاش مفهوم دارد.
رام دایمون
******************************
**************************************
رام دایمون - 22.دی .1403معادل 1.11.2025
دروج : دروغ
می زند بانگ, زنگوله ی گوری
زیر این تل سیاه
می زید مرده ای در حبس
زیر لمس تندیس باد
زندگی را بی هراس
***
رخشان شه سوار شهر
رسیده بر گهواره ی رامش به فرمان کیان
با ارابه ی سیه اسبان چموش
در رسیده دستور تصاحب
به دستان دیان آدینه بند
برلاله بان لاله های واژگون و سرخگون
باغ بی صاحب ,به غصب حریم امن گلهای قشنگ
روز دار و روز دفن و روز زنگوله به یاد
نیاید کس صاحبی را یاد از ملک لاله بان دیرینه به یاد
ای صاحب خود خوانده ی جوی های روان باغ لولیان
ای خود خوانده لاله بان زحمتکش باغ بهان
دانی قانون و حکمت شزی ی ایزد سرشت عادلان
شاه و قاضی بر بلندایی
شوند شاهد به غرق گنه کار بد سرشت
در رودی که ایزدش حکمش نوشته در مرگ گناه کار از ازل
گر سری بر سنگ کوبد موج خشم
سر شکافد
خون شود رقاص بر مجلسی, شاهش ایزد شزی
شک نماند
کشته بوده آن گناه کار دیرینه سنگ
ویرانه شوند ,هم زمین و هم لاله های مولیان
مالک شاکی شود
صاحب نه بر زمین لاله ها
بی هیچ اثر از آبراهه ها
مردابه ای ویران به لیش آبه ای کابوس ها
بی تعلل باغبان لاله ای چید
و نهان کرد
در مشت خویش
در جا خود بیفکند
نا دانسته, بر تیغه ی موج ها, اما چه سود!
او پرید بر حیلت موجی
که پوشانده زیرینش را با تیز سنگ
دشنه را این رود , آماده کرده بود از پیش خویش
در جا لاله بان جانش شکافت و شکفت چون لاله ای
خون فواره زد از غنچه زخم گلوی گلواره اش
چون شاه دید این صحنه را
چهره در شک کرد از میان گره های پیشانیش
مالک نو چون هم آن شک را بدبید
چون ژرفای رود را فارق از سنگهای تیزش
با گوهرانش میشناخت
در فرو انداختن خویش ,ترس را نقاره زد
اما درونش خنده ها میکرد از مرگ لاله بان و لاله ها
بیرون پرید در چشمکی از آب رود
بر دیان و شاه کیان
سرمه کشید چشمانشان با گوهران
شادمان می کرد با غلطان مرواریدها دل هایشان
لاله بان بیچاره
پیچیده در مرگ, آغشته ی موجها
در گرد آب خونین خویش
نشست بر ساحل رود خموش
خروشان رود
نگه دارنده ی حرمت
تن بی جانش به رخساری سپید
نهادند اش
در گوری نمور و بر تلی سیاه
از شیطنت زنگوله ای بنهاده سر بار گورش
زنگ زنگ
ریسه ای از زنگوله بر دست مردارش درآویختند
مردمان گرد آمده گفتند:
(مرده , اگر زنده شود, زنگ زنگوله زند در پیش مرگ
ما رسیم و نجاتش می دهیم از خاک سرد )
اما امان از باد و زنگوله به گور
زندگی نبود که زنگوله زند
باد بود که با شیطنت گاهی زنگی در میان تنگ شب
با هراسی می زند
از آن تل سیاه
همین بس که پریشان می کند
مرگ لاله بان مرده
مردمان گرد آمده را روزها و سالها
صاحب پیروز باغ , تصور کرده بود در پیش خود
مرده ی زنگوله زن در بالای این تل سیاه
اگر بزنگد زنگوله را سالهای سال
هیچ کسی او را بجز نفرین شده ی عدالت در شهر پادشاه
نشناسد بعد از چندی از سال
***
کس نفهمید و ندانست هرگز
این راز گور
اما لاله بان لاله ای پنهان در میان چنگ داشت
شکفته سر رها میان رود او با لاله ای
شزی به رویا دید که آفتاب روز به سرخی می نهد
به لحظه ای گشود چشم ز ژرفای رود
دید آن شکفته سر
رفته جان , خونش کماکان می رود
سرخی گنگی بدید در موجهای آب
نه خون بود نه لخته خونی در پیچ و تاب
گلی بود
گلی نهان میان چنگ او
پیشکش برای او
چه مهربان کسی چنین
گناهی می کند
برای ایزد عدالت
گلی به راه مرگ خویش
چنین شکفته, فدایی می کند
شزی ستود مرد لاله بان را میان قلب خویش
و گل چنان درخشید و نشست درون چنگ او
بسان سحر
عطای عطر آن به زیر رود
شزی به زیر آب ندیده بود
گلی چنان بیفکنده عطر خویش
تا رود را بی هوا با عطر خویش عاشق کند
نهاد قضاوت را بدید پتیاره ای دون شان او
نهان قضاوت را به عطر و زیبا
خواست در گل شود
لاله بر چنگ گرفت و نهاد کنارتخت خواب خویش
گل از میان شکفته شد
به رسم شکافته سر از ارث مرگ لاله بان
شزی به عهد ایزدان
ندانسته دوخت روح لاله بان مرده را
به روح خویش
و چون زمین
نه میعادگاه برزخی است
لاله بان فرو شد به برزخی که آفرین شد با نام او
و تا ابد زیست در برزخی که ساخته شد به فکر ایزدی
ایزدی که خفت برای قرنها به بوی عطر دل انگیز لاله ای
که سحر شد به قتل العام لاله های بی گناه باغ آلاله ای
و برزخی که جهانی دوباره شد از رویش بی امان لاله های سحر انگیز لاله بان
و زنگوله ای که قرن ها به رسم جهل مردکی بساط ترس شد
از زنگها
چرا که در میان تل سیاه , لاله بان زنده بود
ولی در رویای ایزد شزی
در جهان سحرانگیز لاله های زندگی
**************************************
ضربان تاریک (رامبد عبدی فخرایی) -هجدهم مردادهزار و سیصد و نودونه ,ویراست : زمستان 1403
شزی : خداوندگار رودها در عیلام باستان از شفاعت او در نجات گناه کاران در رود برای براعت آنان از گناه و جرم استفاده میکردند. هر که زنده می ماند بیگناه شناخته میشد و غرق شدگان گنهکار بودند.