ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
به صحرایی که تو خالیست
شنهای روان جاریست
***
امروز
سوی افقهای سرزمینی میروم
زندانی اکنونم در اعماق صحرایش
در برابرم درخشش خورشید و عقرب و مار
سوی دیگر پشته ای ز پس مانده های سرنوشت
اویخته بر نگاهم
میکشم بر دوش
***
روزی روزگاری
ان احساس جنون ویرانگر
در ورطه ای اسارتمند
خواب شیرینی را شکست
ریخت بر دستان انتظار روزهای زندگیم
خاطره های شکسته
برید دستانم را
با تعلل
اما
باز اویختمشان
در کوله بار غمهایم
با امیدی سرد
سوی اینده خواهم رفت
در این واحه دیوانه عریان
***
از دور سایه ای تیره
هیئتش انسان گون
دفن به نیمه در رویای انهدامی نهان
سوی من می اید
سوخته و تیره وخسته ز این دشت چموش
چوب خشکیست که در باد لرزان می اید
گویا در خواب
سوی ان رویا ها ی بر باد رفته اش می اید
از او پرسیدم
تو ز شهر می ایی؟
او به سختی نگاهم می کرد
چشمانش پر ز خرده رویاهای شکسته در باد
چه منجمد مینگریست بر این دشت
شاید مرا مرده ای میدید در دام بلا
با دستانی خسته و با زبانی ترک خورده از بی ابی روز
گفت:
باز گرد سوی احساس
که در پس این صحرا شهرها ویران است
و امید
هرزه ای دیوانه
***
این جمله را گفت و برفت
سوی افق در بر کوه
ناگهان ایستاد و نشست
رست بر بستر یک رویای جدید
رها کرد من حیران را در غروبی سهمگین
منم هزارها دروازه شدم
در اغاز ان شهرهای ویران امید .
ضربان تاریک 2000