ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
از میان افکار تو
به خدایی پناه برده ام
که اغوشش فضایی لایتناهی و نیستیست
در جهانش
بودنش در نبودش انگار می شود
وخاموشی حضورش ز حکمتش متشعشع
و شریعتش بی حرمت به حریم حیات
و فرشتگانش بندگانی زیبا در بند اطاعت و نمازی ابدی
سر در گریبان تنهایی
به اغوشش و به میان بیهودگیش
سر فرو برده ام
از حفره های اندیشه تنهاییش
به میان مسخ شدگان متعصب گریخته ام
در اغوش نیستیش
معلق در سرنوشتم گردیده ام
در میان خارهای جنگل تقدیرش
خون خود ریخته ام
در عصیانگاه اشوب درونش
خشم را اخته ام
چه بی پیرایه در ازدحام مخلوقش خود را بافته ام
در این ابدیت بی پایان چه رنگی باخته ام
چه تنی سوخته ام
تندیس گون بر مزاری ایستاده ام
خاکستری رنگ
سرد و مزین به تنهایی
چه غمگین قرنها میگذرد
تا که شاید امیدی کوچک
از عابر خسته دلی بگریزد
و همچو پروانه ای خسته ز نور
بر تارک این جان بنشیند
مینوشم مستانه
انگیزه های کور کوچک را
انچنان خسته و دشوار که زجر
رخت از زندگیم بر بندد
و ملوکانه ز خود خواهم رست
دستانم را یاری
بر این چشمانم دو خته ام
زین همیاری
دستان درگیرم در بند های پر ز خارهای پولادی
دشنه گون و درد اور
از میان افکارت
اینچنین امده است
چه سان پنام گونه
سوی تو
به میان خارها و تیز خنجرهای ویرانگر و صعب
در بستر خونین خود اگاهی
خفته ام
تا که مرگم را ه باشد
زین فرارم از کلامت از مسیراین جهانت
از خدای بی خیالات
تا که روح رنجیده ام زین سرابت
زین بی حرمتیها ی کلامت حفظ گردد در ورای باور تو
تا که استخوانهایم ز ارامش
ارام گیرند در نیستیهای بی مانند
تا که شاید در سیاهی محو گردم
از خیالات زمانم و مکانم
تا که شاید با گذر از این هزاره
محو گردد ان حضور بی مثالت .
ضربان تاریک ایروان 2003
از دفتر دنیای تاریکی
زیر این تاریکی
زیر این ابی تاریک حسود
ابرها
و قوس قزح پیدا بود
زیر گنبد سه رنگ اسمان
نرسیده به حیات
ان بالا بالا ها
در سکوتی حیران
سرد وسیمین و سفید
رود
با ارامش
سپس پر هیجان
و خروشان
اشوبواره
سر کوه را می شکند
می ساید
می برد سنگهای ستبر
سخت را
با خود به ان دریاهای زیرین زمین
زین اوج
می رسد میریزد به ابراه ان شهر سیاه
در اعماق
***
در روی زمین
ان جنگل سبز
با هوایی تازه
با نور درخشان طلوع خورشید
در خروشان رنگها
چه بی تاب است حیات
برای اغاز زین خاک
و دور در بکرگروهی انسان به نماز خدایان قدیم
مشغول به راز مرگ و حیات
به راز شب و روز و ان تخم حیات
گردونه خورشید
و ان ماه سفید
اندیشناک
میکاود
سپس می یابد
ان سوی دیگر جنگل سبز
تمدنی دیگر را
به جرم بودن
به جرم حسرت
همه سوی جنگند
چه سخت زمین می گرید
چه عاصی از این
دژاگه
انسان چموش
این زمین پر خون است
همه اجساد بر این دشت
همی خونین
این دژخیم چسان مخلوقیست
با خدایانی که از خون میطلبند
چه سان موجودیست
به خون زاده شده
چه دهشتناک است
خون میخواهد تا که اندیشه کند
دنیایی را
بسازد هر روز
شهرهایش را با تمدنهای زیاد
و چه سخت است صدای کشتار
زجه های مردن
همه خونین همه رنگین
زمین کر شده است
تنش همه رنگین شده است
از خونی که بشر میریزد .
ضربان تاریک
زمستان سیرجان 1377
از اولین دفتر شعر