ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

دریای بن بست


ساحل دریای مواجی

در ناکجا اباد اندیشه

زیرآبی خاکستری زیرک آسمان

و باد قضاوت

شلاقی بی رحم

بر تن بی خیال دریا

خروشان و نعره کشان امواج تاریکش

با لجاجت بر صخره های عمر می کوبد

نسیمی سرد

وزان از وسوسه های تخریب شده لذت

شاهدان را با مستی انهدام گرش

به آغوش شهوانی خود فرا می خواند

***

افق این دریا دیواریست

چند قدم مانده به دهشت مجهولات 

که ساخته اند آن را افسانه های لجوج 

چنان با عناد صبور

که شده آیینی خود را

و فراسویش

خانه اخگران خورشید

داستانهایی نادانسته که دانسته ها را افراشته اند

در این سو بیکران زندگیست

بیکران جنبیدن

در باوری حیاتی

به فلسفه رویای دریایی قربانی

در پدیداری  صنعت

نه زیبایها به کمال

نه شادیها به حد لذت

همه اسیر ارشاد حاشیه ها

همه درطیف رنگ باور اگاهی

اما ساحل این دریا

برای من  امنترین نقطه این دایره است

ساحلش ارامگاه ارزوها ی هلاک

ماسه هایش

زحمت راه

درختانش

کچل از شوری  تند خطا

بی اجازه سبز رسته در اغوش ساحلی بی قید 

از خشم داغ کویرفلسفه ها

***

دستان پر ز خار روزگار

دراز شده برای کمک

دست میدهم بر دستانش

خون می پاشد

میمالد و میماسد بر صخره های کهن ساحل اندیشه ما

که درغارهایش شب زندانیست

من در قایق کوچک سرخ

در فرار از بازی سهمگین امواج خروشان تقدیر شهر حیات

چرخان  از عجولانه تصمیم های زندگی

بر گردابها

و قایقی که  می رود  بر مسیرنابودی

یا شاید بر مسیر خوشبختی

بر دریای طوفانی

زیر اسمانی روانی

و  بادی شلاق گون عاصی

به انتهای دریا

سوی سرزمین رهایی

***

به انتهای راه دیواریست

نه به قامت افسانه ها

به طول زمان

و ستبر ادراک

خورشید چشم درخشان

نشسته بر سر ان

خیره به زیر

خیره به من

رعد وار

قهقهه سر داده

از نافرجام تلاش

*****************************

 ضربان تاریک October ‎03, ‎2012

*****************************

*****************************

شعر دریای بن بست بعد از ویرایش در تاریخ چهارم آبان هزار و  چهار صد و سه

به صورت زیر ویراست و بازنوشته شد .

*****************************

دریای بن بست

*************

ساحل دریای مواجی

در ناکجا آباد اندیشه

زیرآبی خاکستری زیرک آسمان

باد قضاوت

شلاقی بی رحم

بر تن بی خیال دریای ماتم

خروشان و نعره کشان امواج تاریکش را

با لجاجت می کوبید بر صخره های عمر

نسیمی سرد

وزان از وسوسه های تخریب شده لذت

شاهدان را با مستی انهدام گرش

فرا می خواند به آغوش شهوانی خویش

***

افق این دریا دیواری است

چند قدم مانده به دهشت مجهولات 

که ساخته اند آن را افسانه های لجوج 

چنان با ذهنی معاند و صبور

که شد آیینی خود ساخته خویش

و فراسویش

خانه اخگران خورشید

داستانهایی است نادانسته

که دانسته شدن را بر میخ

بر چلیچا بر سیخ

گردانده خویش را مصلوب

در این سو بیکران زندگی است

بیکران جنبیدن

در باوری حیاتی مصنوعی

به فلسفه رویایی

جزیره دریایی که قربانی است

در پدیداری  صنعت

بی رخ

نه زیبایها به کمال

نه شادیها به حد لذت

همه اسیر ارشاد حاشیه ها

همه درطیف رنگ باور آگاهی

اما ساحل این دریا

برای من زندانی

امنترین نقطه این پرگار است

ساحلش آرامگاه آرزوها یی

که اندر شده اند بهلاکت

ماسه هایش

زحمت راه رویش درختان نروک

نخل هایش

کچل از شوری  تند خطا

بی اجازه, سبز رسته

در آغوش ساحلی بی مسئولیت  

نه از خشم داغ کویر فلسفه ها

از زندان دیوارها

***

دستان خار اندود روزگار

برای کمک

تا به من کشیده خویش را

دست میدهم بر دستانش

خون می پاشد و میمالد , میماسد  

بر کهن صخره های ساحل اندیشه ی نا کجا آبادی که بود

درغارهایی که شب را زندانی کرده بود

من در قایق سرخ خویش

در فرار از بازی سهمگین امواج خروشان تقدیر به پیش

از این شهر حیات زندانی

چرخان  از عجولانه تصمیم های زندگی

بر گردابها , شدیم سوار

تا قایقی که می رود شاید

تا مسیر نابودی

یا شاید تا مسیر خوشبختی

بر دریای توفانی

زیر آسمانی روانی

و بادی شکنجه خواه ,شلاق گون عاصی

به انتهای دریا

سوی سرزمین رهایی

یا که دیوارها

***

به انتهای راه دیواری است

به قامت افسانه ها

به طول زمان

و ستبر ادراک

خورشید درخشان چشم

نشسته بر سر آن دیوار بلند

خیره به زیر

خیره به من

رعد وار

قهقهه های شومش را

از نافرجام تلاش

می خندد ما را  

*****************************

ضربان تاریک سوم اکتبر سال دوهزارو دوازده

بازنگاشت چهارم آبان هزار و چهارصد و سه

 

 

 

 

 

 

 

 

 





انتحار



مردی سفر گرفته  

خسته به گوژسنگی

لنگان پایی چه زخمی

از دوزخینه راهی

تفتیده به هرم خورشید

گویی خراش دشنه

خورده به جان هشته 

آمده کنار ساحل  

فرو خورده شکنجش 

آورده انبانش را

انباشته زخم هایش را

دوخته با تار غم ها

درزهای کوله اش را

گناه آژینه اش را

چهر اش رعد غران

طاقی یه سرد طوفان

این حال مهلک او

عاصی از روزگار است   

راهش پایان زندان روزگار است

***

آن مرد سخت تنها

خسته شده زغمها    

طغیانها و دردها

از رنج هرزگی روزها   

خورده به سر خدنگی

سنگی و پاره سنگی

از بی وفایی آدما

شکسته جام قلبش

از پوچی زمانه

امید را گم کرده هر زمانه

چندین صبا گذر کرد

 کلاغ به کلاغی

گفتا

خبر بدانی؟

در  گوری نهادند

بی سر امید او را

رازی نگفته دارد

در پشت دیوار مرحمت ها  

آن شب در پس روز     

کشید دشنه ای را

هرزه ی کورحیلت

نامش سپند سیرت

در ژرفنا بپوسید

پتیاره ی  پلشتی  

 باد دروج وزیدش

خیانتی در آنگه

نا گاه با تن شب تا صبح همدمی کرد

سروش صبح آنروز

مه گینوار در سایه همرهی کرد

روزی دیگر برآمد

آن سان پوچی او

فزونتر شد به سیاهی

زآن هورشید تابان رویش در خفا کرد

نه, در انگاره ی تو با یک تنی ریا کرد

او ساز و کار عالم با مردی بی ریا کرد

مردی شکسته در خویش

می کوبد بر سرش تیش    

فریاد کشان از حسرت 

مشت ستبر خود را

از بغض و کینه او

می کوفت بر رخ خویش

هر دم  گناه او را

دریایی هراس و غیض است

امواج شور و مرگش

تا سوی آسمانها تا اوج میرهاند !

سخت عذاب برده از باور آدمی

 پس از آن سکوت یکتا

فکری دگر ندارد

جز راه انتحارش ,چاره ای دگر ندارد

چشمانش آبراه ,خونین چشمه ای بود

راهی دگر ندارد 

تنیده درد و زجر

میان ابروانش 

شکافهای پیری

راه رسوخ خشم است

بوی تعفن عشق

بیمار کرده او را

قدمها بی مهابا تا سوی قلعه ی سرخ با آن تغزل کفر   

بسوی دریای خروشان

جز مرگ 

راهی دگر ندارد

تنش سبک بار و سبک بال

مگر دردی ندارد؟

دگر خوابی ندارد 

جز مرگی به راه هستی 

موجی دریا ندارد

آوازی تار می خواند

آواز او بلند است

***

روزی باسازهای شادی

در زادروز یک عشق

بر برجهای افلاک

تا بیکرانه می خواند

پر شور ,پر از احساس

کل ها میکشیدند

اما در خط پایان

امروز می نوازد

با سازی خیالی

جز یک زبان خشک و یک دندان شکسته 

آواز حزن و پایان

کمر کشان به امواج

گویا که خواب گردی     

بیهوده می خرامد

سوی عروس دهشت

تا مرگ را ستاید

سپس آن را می سراید

در عالم خیالش

دیگر توان ندارد

در ژرفای آبهای تیره گم گشته هستیش را

دریای خروشان

سرد و برهنه از شرم

بر سینه ی کبودش بعدها, سرها می گذارند

شنیده درد او را

گرفت جان او را

از سوگ این بی ریا

آرام شد امواج سخت مرگش

این دریای آدما   

************************

ضربان تاریک - تابستان1377

آژینه:ابزاری پولادی مانند تیشه