ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

بستر هراس


بیمارگون در بستر هراس

آواره ای از خواب ناب

مانده در بیهوده راه زندگی

هراسان از جنون شراره های آسمانی

درآگاهی از سرنوشتی شوم

با الکن کلامی دعا گون

و باوری سخت

بر ریشه های پوسیده ی درخت

تازم به سوی مه  

در زمانه ای به غایت سیاه

...

خسته راهی هستم از مردمان ناکام روزگار

آرزوهایم

نوزادانی کشته در بدو جنگ تلاش

چنگهایم شکسته وخون آلود

در تکاپویی با سنگهای خلنگزار های بلا

...

بیمارگون آرمیده

بر بستری مشوش از افکار سکوت

در صحنه خودکشی ی رویاهایم

خون چکان مسیر نگاهم

فریادکشان و زجه کنان

از قتل العامشان با پنامی به رخ در خوابهایم

در آرامستان خواستگاهم

و آرامگاه انتظارم

در شورم و در انزجارم 

از روز نخست گلی کاشته اند

با برگهای هلاکت

*********************************                       

ضربان تاریک.آتن 1390                     

                             

 

سرنوشت

                      

 

این خوابگاه سرد

 محصور شده با ترس

و سنگهای سیاه حسرت

عصیانگاه خوابهای دیوان است

که در ان کودکی نابسامان

طرح میزند سرنوشت را بر کاغذهای پوسیده زجر

...

تن بی تاب و

من عریان

با افکاری ورم کرده و درد ناک

در میان بی پایان صدای جیرجیراهنین سرد زنجیرهای ابدیتم

 

وچکاچک قفل ارزوهایم

و خسته از ظلم خدا

و جامعه مدون گشته بدست انسان چموش

دربرابر قضاوت اوار تمدن

و زمین سرد یخ پیشه

ایستاده ام لرزان به انتظار اصوات هولناک قضاوت بر خود

بی انتظار و خلع صلاح شده در برابر حیات

در تاریکی شب و روز

در سایه رنگهای باخته از زندگیم

می نگارد سرنوشتم را چه شوم

این فرشته کوچک ظلم

بر دوشهای دیوان

در این خانه اوارگی و عصیان وبی خوابی

در زندان تیره حسرت

...

دستانم درگیرالتماس اهنهای سرد و متعفن

و ذهنم بی امان در رویاهای برندهای

که تکه های جسمش را به اسارت می کشد

نهفته در قصال گاه سیمانی به خواب میروم

در جرمی ساخته شده از  بافته های تزویر وریا

روحم تکیده از دیوارهای بلندو مالامال از تاریکی

پاهایم تا به زانو در مدفوع دیوانگان اسیر

چه بگویم

تنم رنجور از ظلم خداست

ان خدایی که معبد زهد مرا بر سر کوه بلند خردم محو ابرهای نادانی مردم میکرد

ودر فراسوی پنجره اسارتم

خدای دانایی را قربانی میکرد

و دچار بی حرمتی مردم خود میگردید

...

هر روز از لانه بلند کلاغ

امید رهایی فوران میکرد

و به میان زمین سگان درنده در پای زندان میرخت

وسخت تکه تکه می شد

اما زمان روزی گذشت و

لعنتی های زمان زود بر خاک گرفتار شدند

جان بدادند واسیر خس و خاشاک شدند

اینچنین بود که اوار بریخت

نه از ان دیوار بلند خواهش

بلکه از نفرت مردان اسیر خاک بریخت

 

                                ضربان تاریک .اتن .1390 تابستان