ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

افسانه


در حاشیه خاک الود جاده ای  

در کنارهای غرق در سکوت  

آمدند و بردند و ویران کردند 

آفریدگان خدای چیزهای کوچک را  

 بر دوشهایمان زندگی را ساختند

  با سنگهای ستبر کوه های سختی

هر روز  قتل عام کردند

دلهای پر امید را

و هر روز دعا کردند تندیسهایی از اجساد هزارهای دور را 

دلها را قسمت شاهانشان کردند  

و خونها را رنگ دیوارهای زندگی

 افکار مردم را پر کردند از پوشالهای دروغ  

و عارفان را درگیر رویای ابدی رسیدن به خورشید  

راهنمایان اسرار حیات کردند بیهودگان را 

   ××××× 

 سرزمینی شاد شد      در گذر از راه زمان  

و در برکات نورانی جاهلان مقدس  

سرزمینی رنگی با رنگهای سبزگون و شاد و نورانی  

مردمش پاک بودند    وصف قلبشان بی حدی کمال    و     وصف عشقشان در بی ریایی و حیا  

عاشق نور کاذب از میان ابرهای دروغ و فزونی احساسات الهی  و نماز  

شهر دیوان بود در جان کلام  

 

×××× 

 

دانه برفی که نشست بر سر دامن ما

گرم شد      باران شد       و جاری شد از پس خانه ما  

و رفت بسوی دریاچه بلورین سکوت          در ورای ان کوه بلند  

و در میانه ان راه

نشست تا حاصلخیزی ان مرغزار دور

و خنیا گران تشنه شاد را اب داد و رسانید بر ان بزم فرهوشهای کهن

و رفت رسید بر ان دریاچه تاریک انتظار میان کوه های بلند

شب شد و ماه بر اسمان

خواب بر زمین و

مه در میان اسمان 

زمین بر خود لرزید وبیدار شد

او می امد ز راهی دور

اری او می امد ان شهرزاد عاشق

ز افسانه ها می امد

تشنه حال

و گشنه روزی

رویش مهتاب گون و چشمانش بی خواب

تنش خسته و دستانش لرزان

زانوانش افتاده ز خاک

بر ساحل ارم دریاچه خواب

زمزمه گویان می خواند

شعر شرم عشق را

از شهر سنگی دیوان کور

کوزه ای داشت پر ز حقیقت های پاک

در مسیر راه زندگی

در میان ان شهر مرگ

افتاد وشکست

عاشقش از بلندای جهالت

به میان رویاها پرید

او دگر بار از سفر باری نداشت 

جز حلقه موی یار و عشقش در میان دست لرزانش دگر چیزی نداشت

در میان ان شهر سنگی دگر یاری نداشت

رفت بر پی ان رود ارام در شب تاریک و سرد 

تا که پیدا شد ان دریاچه زلال همچو اشک

تشنه بود و  سوگ عشقش

در میان قلب بیمارش 

همچو اتش

در دلش ارزوی سرد و تنهای دیدن واغوش یارش 

اشکهایش غرق میشد در میان ارامش اب

در میان خواب و رویای درونش

ارزوی رفتن از خاک

سوی یارش

در میان شور افکارش 

دست خود را مشت کرده با حلقه موی عشقش در میانه

محکم از حرص زمانه

میکوبد بر ابهای خواب دریاچه 

در انگاه

خدای خواب الوده  از شکاف صخره های سرد اعماق اب

چهره سرد و غمناک ان شهزاده عاشق را بدید

عاشقش شد در کلام و سوز وحالش

زین سبب اشکش در اب و ارزویش رفتن ز خاک و موی یارش غرق در رویای اب

این خدای حیله گر

طلسمی اندیشه کرد

خواب احضار شد بر شهزاده عاشق ز عشق

خواب شد بر کنار دریاچه خاموش شب

تناور ریشه ای شد پاهای او

در میان اعماق اب ریشه اش 

رفت تا خانه قلب خدا

وتنش تناور شد ز خاک و پر ز شکوفه شد دستانش ز نور افتاب

این درخت کوچک غمگین

غرق شبنمهای عاشقانه

اشک میریخت

در ابدیت

از زمانه

در پی عشق یارش 

این افسانه باب شد بر سر هر کوی و برزن

ان مسافرهای میهمان شبانه 

در کنار ان دریاچه

قصه اش را در گوشی روایت میکردند

تا که نشکند  خواب سنگین خدای خواب اعماق اب


                                                                               ضربان تاریک





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد