ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

....و آنگاه عشق را... !!!!

 


 

یک درنگ و دو معشوق ترسان در فاصله

یک قدم مانده تا به پایان شادان این غائله

خدا واره ی مرگ در آذرنگ

ودستش به گرد تکوک شراب شکست  - هی تنگ و تنگ

شیر دالان وماران به میدان جنگ

آن مرد جنگاوور گذر کرده از دریا و رویای منگ

پیچیده از پای تا به گردن او را ماران ننگ  

حلقه گلهای بهاری را او- گذارد به سرهایشان

تا به پیروزی رسد عشق اهوورای مزادایشان

و آنگاه – گلهای عشق جاودان - شکوفا  شوند

به بوسه هایی رنگین وغرقه در اواز چنگ 

ولی مرد جنگ آور پیل تن  

کشته شد به حیلت زچنگال دیوان و ماران او

دوخته بر ساحل دوورسرزمینهای یاران او !!

بر آنسووی دریای موآج قصه ها  

و چشمانش هنوز خیره بر خیل جنگاوران

چکاچکها  و شمشیرها و اوارگان

 به باز تابهای ان ساحل دور دست بی کران

زیر خمود ابرهای سیاه آسمان

و گاه گاه سوو سووی شراره های آذرگران    

دگر باره خورشید خسته بود و مست خواب

سیاهی بپاشید ز خود خواهییش ماه ناب 

و جنگ گه گه ی نور بود و همه غرق خواب 

در ان گه – نسوو – شاه – دیوو

 خواب می دید ره مرگ را  

پادشاهی ی مردگان و تسخیر جان جنگاوور کشته را  

چنگ زد برتوان سیاه امپراطووری مردگان

به هزاران استخوان پاهای وصله شده بر گرد ران

خودش را ز تن بر تن دیگری میکشید – به سوی آواراجساد مردگان

تا که از استخوانها ی شکسته ی جنگاوران

بالهایی سنگین و مرگین به بافت  

از ان روی توان پرواز یافت

پرید و گذشت از امواج ساحل جنگها و جان دادگان

در ان سووی -  بالها و استخوانین تنش را رها کرد در آسمان   

فرو رفت به چشمان باز- کشته - مرد دلیر

و اما مرده مرد جنگاوور پیل تن به اورادهای سیاه نسوو- دیوو شد

و اسب سیاهش به  سحر – بر شرار آذرخش -  تسخیر شد 

چونان - یالهایش همه شعله شد

نعلها گداخته -  اتشین

چهار نعل بتاخت بران دریای ترسان شرمگین  

 چوو- ثاقب شهابی- رها- آذرین

رسید بر ان انسووی و همه جنگاووران غرق خواب

می درخشید واخگر ز چشمانش زبانه میکشید

تا به میدان ره خواب دید-  سر برآسمان کردو فریادی کشید!!

واسبش خروشان - شیهه ها می کشید

همه برخاستند ز خواب سنگین وسخت

بدیدند رسیده به میدان ز دریا - ان پیام آور شیربخت !!

 به شادی و شوور و جنگجویان در حرمله  

شیر دالها همه به پشت عشاق در فاصله

و حلقه گلهای رنگین را بچیدند بر مجمعه

فراز شد –((نسووجنگاوور))-  پیل تن

بر دستان شیردالان کوه تن

سپس گفت : بنیان این عشق باشد استووار

هر چه آید ز شیطان جانها تو ای اهورای مزدا  همه دوور دار

چنین باشد زین پس عشق پاکمان

نباشد شکست و نباشد پلیدی بر ان

ولی در دلش می گفت : که پوسیدگی - راه دارد به ژرفای آن !!!!

چونان باشد عشق را که پوکد از میان

نشاید شناخت زنده اش را زمرده بعد از ان

چنین بوود که زان پس عشاق- نفرین شدند

 به دست نسووی بی مهری- عاشقانه به زندان شدند 

 

                                   ضربان تاریک – رامبد.ع.ف – مهر ماه 1394

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد