ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
از بیداری
ورم کرده است خشمی چین خورده زیر پوست پلکهایش
میجوشد باتلاقی
در سیاهترین سایه های انتقام
میسوزد دمل هایش از سرنوشت
ریشه هایی سیاه - مبهم و رونده به ابدیت رنج
و تحلیل جهانی وارونه از نوزادن تازه متولد شده سربروس
که آنها را بر گوشهایش می فشارد
تا صدای زندگی آنها را با زمزمه های بدبختی طبیعیش
در دهانش بجودو آوایی بسازد
خدایی که کف دست من خوابیده است
دهانش در دهان من باز میشود
و انسانی در دهانش دهان باز میکند
وخدایی که در دهان او فریاد اسارت میکشد
و انسانی که از چشمهای او نگاه میکند
و ماهیتی بی چهره و ریز
که خمیازه میکشد و آوای کودکان سربروس را با ترس تقلید میکند
و انسانی ریزتر که در خمیازه او هزاران بار از ترس حیوان جیغ میکشد
صدایش چونان آهی به گوش من میرسد
و هنوز هزاران سرباز تا پل رهایی آماده انفجار انتحاری هستند
و مرا با چشمان خونینشان به اسارت و مرگ تهدید میکنند
هزاران حنجره نیمه انسان
درون تمامیت او زمزمه میکنند
میگویند: در خودت به ایست تو هنووزمیتوانی انسان باشی
رهایی
رویای آزادی از سیاره نا متجانس دیگریست
که میلیاردها سال نوری از شعور تو دورتراست
انسان بودن راهی درونیست
پس به درون زمینم فرار میکنم
از شر شیطان رجیم!
می شکافم
می درم
نمی دانم خواب را یا خاک را
و پنجه هایم خونین به ا ستخوان رسیده است
و تکاپوی نجات
ده سال است که در میان تلاشم پوست می اندازد
استخوانهایم از فشار پوسیده اند
و اراده ام جز ایستادن زیر سنگهای گران ژرفای زمین هیچ نمیفهمد
دستانم با خون خود جوشش
شاخه درخت خشکیده ی هراس است
رسته به زیر سنگ ریزهای سنگهای بزرگ
و خونم میوه ای لغزنده - از درخت خشکیده من
جاسوسان انسان گوون با فلسهای سخت باور
مرا یافته اند
و به زیردرخت پیر
خوراک لغزنده ی سقوط کرده از پوست میوه های شهر را میخورند
از این سنگ به آن سنگ
و مرگ دیشب کنار من بر درختی خفت
و من انتهای عمر آن پرنده ی دوست را لمس کردم
او یخ کرد و من آرام بخش می بلعیدم
و کنار یوحنا مکاشفه ای دیگر مینوشتم
او را بردند وشاید برایش تشیعی در خور گرفتند
من تمام اشراف تزاری را آن شب پذیرایی میکردم
برایشان به رسم جنگ و صلح
هنر را قربانی کردم و به رسم شمس
بر خونش در عشقی ممنوعه
عارف شدم و چرخ زدم و هپروت را به چشم دیدم
خون که میپاشید زنانی بر صحنه به سوسکها بدل میشدند
و چشم هایشان سیاه از موج انتقام بود و میدرخشید
آخر شب همه اشراف را با خود بردند
گفتند همه تیرباران شده اند
طاغوتیان فاسد!
و زیر فلسهایشان مخفیانه با آنان عشقبازی کردند
تا آنها به بهشت نروند و ثروتشان را جویدند و فلسهای سیاهشان طلایی شد
و من با سردرد
غنچه گلی را سر بسته کنار میز یوحنا در گلدان گزاردم
یوحنا خندید
گفت: این چه گلیست ؟
گفتم:گلی از دورانی که می آیم
او غنچه گلی ندیده بود که به جرم زیبایی شکفتنش
پیرامونش را با سیمها ببندند و زنجیرش کنند
تا طبیعت راه نسل من را بیاموزد !
فریاد زد جام خون مسیح را بیاور ای بابل بزرگ!
*******************************************
رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) به تاریخ8.5.2019
توضیحات برای ساده خوانی شعر
سربروس: سگ سه سر جهنم و نگهدارنده دروازهای ورودین جهان زیرین در اساطیر یونان و رم باستان
یوحنا : از حواریون مسیح و نویسنده ی یکی از انجیل های چهارگانه و همچنین نویسنده بخش پایانی مکاشفه در انجیل یوحنا
جنگ و صلح : رومان شگرف لئون تولستوی
بابل بزرگ: یا فاحشه بابل شخصیتی منفی از نشانه های پایان جهان در مکاشفه یوحنا.
ممنون برای توضیحات اخر پست
خوش آمدید گرامی
کلا باید چند بار شعراتون و خوند.
موفق باشید فراوان