ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

همچو لنزهای خیال در چشمانم


مرا بر بالهای خیال نیندیشید
که قدمهایم را برپلکهای لرزان ابرهای اندیشه گذارده ام
به سرودهای پایان بها ندهید
که هنووز ستارگان گمنامی - راویان داستانهای بی پایانند
متزلزلان -در تقدیرنیکوویی انسانها
در سحرهای دگرگونی - زمزمه می کنند
لرزان لب
در دل شبهای سیمان شده ی سخت
همچو لنزهای  خیال در چشمانم
داستان آواره ای وا مانده بر بی انتها ترین مصیبتهای بی حرمت
و ملال خردی که دارد
 زرد شده درپاییز دستانش
و تکفیری که بر استخوتنهایش در چشمهای دیگران میروید
تا شودقربانی آن آبی بی رنگ و ریا 
قربانی  شهری در دشتهایی تاریک
که به مرگ هر نور و به مرگ هرآگاهی

جان میگیرد

سیاه و تیره و زشت است و هنوز
باز می گردد از وجدانهای تیره
تا شود دیوانه ای بی منطق
در این دشتهای سیاه آلوده
ودگر بار
همچو لنزهای خیالات  در چشمانم
بی تقدیر و بزک کرده به رنگی آبی

میبیند وجدانها  - آن رنگ  را

که می ساختند  در آن دشت

 سکوتی به بلندای برج بابل

******************************
ضربان تاریک