می زند بانگ, زنگوله ی گوری
زیر این تل سیاه
می زید مرده ای در حبس
زیر لمس تندیس باد
زندگی را بی هراس
***
رخشان شه سوار شهر
رسیده بر گهواره ی رامش به فرمان کیان
با ارابه ی سیه اسبان چموش
در رسیده دستور تصاحب
به دستان دیان آدینه بند
برلاله بان لاله های واژگون و سرخگون
باغ بی صاحب ,به غصب حریم امن گلهای قشنگ
روز دار و روز دفن و روز زنگوله به یاد
نیاید کس صاحبی را یاد از ملک لاله بان دیرینه به یاد
ای صاحب خود خوانده ی جوی های روان باغ لولیان
ای خود خوانده لاله بان زحمتکش باغ بهان
دانی قانون و حکمت شزی ی ایزد سرشت عادلان
شاه و قاضی بر بلندایی
شوند شاهد به غرق گنه کار بد سرشت
در رودی که ایزدش حکمش نوشته در مرگ گناه کار از ازل
گر سری بر سنگ کوبد موج خشم
سر شکافد
خون شود رقاص بر مجلسی, شاهش ایزد شزی
شک نماند
کشته بوده آن گناه کار دیرینه سنگ
ویرانه شوند ,هم زمین و هم لاله های مولیان
مالک شاکی شود
صاحب نه بر زمین لاله ها
بی هیچ اثر از آبراهه ها
مردابه ای ویران به لیش آبه ای کابوس ها
بی تعلل باغبان لاله ای چید
و نهان کرد
در مشت خویش
در جا خود بیفکند
نا دانسته, بر تیغه ی موج ها, اما چه سود!
او پرید بر حیلت موجی
که پوشانده زیرینش را با تیز سنگ
دشنه را این رود , آماده کرده بود از پیش خویش
در جا لاله بان جانش شکافت و شکفت چون لاله ای
خون فواره زد از غنچه زخم گلوی گلواره اش
چون شاه دید این صحنه را
چهره در شک کرد از میان گره های پیشانیش
مالک نو چون هم آن شک را بدبید
چون ژرفای رود را فارق از سنگهای تیزش
با گوهرانش میشناخت
در فرو انداختن خویش ,ترس را نقاره زد
اما درونش خنده ها میکرد از مرگ لاله بان و لاله ها
بیرون پرید در چشمکی از آب رود
بر دیان و شاه کیان
سرمه کشید چشمانشان با گوهران
شادمان می کرد با غلطان مرواریدها دل هایشان
لاله بان بیچاره
پیچیده در مرگ, آغشته ی موجها
در گرد آب خونین خویش
نشست بر ساحل رود خموش
خروشان رود
نگه دارنده ی حرمت
تن بی جانش به رخساری سپید
نهادند اش
در گوری نمور و بر تلی سیاه
از شیطنت زنگوله ای بنهاده سر بار گورش
زنگ زنگ
ریسه ای از زنگوله بر دست مردارش درآویختند
مردمان گرد آمده گفتند:
(مرده , اگر زنده شود, زنگ زنگوله زند در پیش مرگ
ما رسیم و نجاتش می دهیم از خاک سرد )
اما امان از باد و زنگوله به گور
زندگی نبود که زنگوله زند
باد بود که با شیطنت گاهی زنگی در میان تنگ شب
با هراسی می زند
از آن تل سیاه
همین بس که پریشان می کند
مرگ لاله بان مرده
مردمان گرد آمده را روزها و سالها
صاحب پیروز باغ , تصور کرده بود در پیش خود
مرده ی زنگوله زن در بالای این تل سیاه
اگر بزنگد زنگوله را سالهای سال
هیچ کسی او را بجز نفرین شده ی عدالت در شهر پادشاه
نشناسد بعد از چندی از سال
***
کس نفهمید و ندانست هرگز
این راز گور
اما لاله بان لاله ای پنهان در میان چنگ داشت
شکفته سر رها میان رود او با لاله ای
شزی به رویا دید که آفتاب روز به سرخی می نهد
به لحظه ای گشود چشم ز ژرفای رود
دید آن شکفته سر
رفته جان , خونش کماکان می رود
سرخی گنگی بدید در موجهای آب
نه خون بود نه لخته خونی در پیچ و تاب
گلی بود
گلی نهان میان چنگ او
پیشکش برای او
چه مهربان کسی چنین
گناهی می کند
برای ایزد عدالت
گلی به راه مرگ خویش
چنین شکفته, فدایی می کند
شزی ستود مرد لاله بان را میان قلب خویش
و گل چنان درخشید و نشست درون چنگ او
بسان سحر
عطای عطر آن به زیر رود
شزی به زیر آب ندیده بود
گلی چنان بیفکنده عطر خویش
تا رود را بی هوا با عطر خویش عاشق کند
نهاد قضاوت را بدید پتیاره ای دون شان او
نهان قضاوت را به عطر و زیبا
خواست در گل شود
لاله بر چنگ گرفت و نهاد کنارتخت خواب خویش
گل از میان شکفته شد
به رسم شکافته سر از ارث مرگ لاله بان
شزی به عهد ایزدان
ندانسته دوخت روح لاله بان مرده را
به روح خویش
و چون زمین
نه میعادگاه برزخی است
لاله بان فرو شد به برزخی که آفرین شد با نام او
و تا ابد زیست در برزخی که ساخته شد به فکر ایزدی
ایزدی که خفت برای قرنها به بوی عطر دل انگیز لاله ای
که سحر شد به قتل العام لاله های بی گناه باغ آلاله ای
و برزخی که جهانی دوباره شد از رویش بی امان لاله های سحر انگیز لاله بان
و زنگوله ای که قرن ها به رسم جهل مردکی بساط ترس شد
از زنگها
چرا که در میان تل سیاه , لاله بان زنده بود
ولی در رویای ایزد شزی
در جهان سحرانگیز لاله های زندگی
**************************************
ضربان تاریک (رامبد عبدی فخرایی) -هجدهم مردادهزار و سیصد و نودونه ,ویراست : زمستان 1403
شزی : خداوندگار رودها در عیلام باستان از شفاعت او در نجات گناه کاران در رود برای براعت آنان از گناه و جرم استفاده میکردند. هر که زنده می ماند بیگناه شناخته میشد و غرق شدگان گنهکار بودند.
ستیغ کوهواره ای تنها
گویی اندر میان تازیانه ارواح
می کوبد موج ها را بر زورقی تنها
ای توفون
منم منهیر خوبی ها
زندگانی است بر گوژ موج هایت
گوش کن
***
تیرگی را در اقیانوس
اقیانوس را در گرد بادی و گرد آبی
گرد آبی در بارانی که می بارد در آن زورق زندگی
گوش کن
***
می شنوی آن راه را
راسخانه دلی دارم
دریایش دریای نورانی
هفت را دریا
و زنده را توفان
آشوبی در بند است مسافر را
گوش کن
***
دریا روز را دریای نورانی
گفت مسافر
شجاعت سخت است
روزگار تلخ ,روزگار بلا
به صد قسم , به صد آیه
پادشاهی نیست دریا را
منم مسافر
منم منهیر خوبی ها
گوش کن من را
گوش کن
***
پا بردار از این خرد شده گرده ی هستی من
نیستم حکمران بد سگال نفرین ها
نفس ده ای مرگ اندوده
نفس ده ای توفان مرگ افزا
منم منهیر خوبی ها
درون دشت ها بودم
ببخشا ریشه ی سست سکونم را
میبرم ارواح لبخند مردمان دور را با خویش
به سرزمین بصیرت ها
من می دیدم تو را از دور
فکر می کردم آب واره در افق
ایزد ایزدانی
آرام خوابیده
گاه می شنیدم زائران در ترک من
می گفتند:
ای منهیر خوبی ها بده بر ما
زندگانی را تا رسیم آنسوی دریاها
ولی امروز بر خویش میخوانم
ایثار بده من را
راه بده مسافر را
ایزدی را بر ایزدی بخشای
جان بده من را
منم منهیر خوبی ها
************************
ضربان تاریک – زمستان 1384- ایروان
بازنویسی و ویراست در تاریخ دهم شهریور 1402
تیک تاک ساعت دیواری
خبر میدهد بازگشت تو را هر دم
فکر میکرد
کلبه ی خالی
به انگشتان کوچک پایت
در روفرشی های ترمه ی ژولیده خواب
فکر میکردند ,پرده های مخمل خانه
به لباس مخملین سرخ رنگت ,حین خواب
آن درختان بلور پشت پنجره به یادت هست؟
وقتی می آمدی
شاخه هاشان را بلرزاندند
با بارهای گران چون سنگ
سیب الماسها بودند
در دستان شاخه های نازک دلتنگ
یادت هست که باغ بعد از حضور کوچک تو
خاکش پر از سیب های سرخ گران می شد
و دزدان می چیدند در میانه ی قیلوله های ظهرگاهان تابستان
سیبها را از میان نازکین چرت باغچه بان پیر, هر بار
یادت هست آن روز , صبحگاهی بود
موهای شلالت را پشت به گلخانه شانه می کردی
همان گلخانه از حسرت
کلوخی از میان خاک
غافلانه در آستین باغچه بان افکند
باغچه بان رفته بود به باغ
می رقصید گرد بلورین درختان, چو باد
مینشستند سیبها بر کف دستان پیرش
ناگهان بدبختی رها شد زآن آستین پیراهن
گلوله وار و نامرئی رفت ره نابودی باغی
آری, پاره سنگ خارا ریشه ها بر دار می آویخت
ترکها بر تن شیشه ی درختان رست
باغی و درختانی از پی هم فرو می ریخت
باغچه بان از ترس چون قلعه ای از خاک
درون خود فرو می ریخت
نماند از او جز تپه خاکی بر مرکز باغش
باغ شد ,بیکران ریگ های بلور بر قامت صحرای درخشانی
بعد قائله, همراز هم گم شد
غلو کردند و میگفتند,
ببینید,هان درختان شیشه ای کشتند همراز را با خویش
و مدفون است به زیر آوار خرده شیشه ها جایی
آنها از هرم نجواشان
بی خبر بودند در پژواک عزا ,هر روز
ولی امید می رقصید
خاک باغچه درخشان بود و روزها پر امید می رویید
با خودم گفتم به صد باره
که همراز را دزدیده اند دزدان
میان آن همه بلوا
ولی همراز با صدای خوش گهی می خواند
از میان شیشه های خرد
از میان تپه گاه باغچه بان که مرد ,گهی می خواند
و اما روزی کتابی نو به روی میز هویدا شد
نوشته بود
به افسانه بخوان هر روز
تا راز مرا بینی
گشودم با دلی نالان , افسانه ی همراز ,می تابید
به افسانه ندا دادم
که او را دزدیده اید از من ؟
جواب آمد ,منم همراز
از ترس حسرتهای بی دلیل خانه و خاطرت, رفتم
سوار بر دوش شب رفتم
به شهر شعر و افسانه پرواز می کردم
از کلبه ی قیلوله های ظهر
رسیدیم سوی قصر افسانه
مرا حالا بخوان هر دم برای پرده های سرخ
برای گلخانه ی نا بودی و حسرت
برای آنکه دیوانه شده از رفتن همراز کوچولو
بخوان افسانه همراز را با من
********************
ضربان تاریک – ایروان – پاییز-۲۴ آبان ۱۳۸۲
شعر همراز بر اساس خاطره ی فردی واقعی به این نام, که بیاد آوریش امروز لزومی ندارد به یک افسانه منظوم ویراست شد . دهم شهریور.1402