ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

برای گل هزار پیچ

سقوط کرده اند نورها از آسمان بر دریا
شهر
سوزانِ ستارگانِ کوچک
می درخشاند درون خویش 
نور ،گداخته ی نیاز را
در چشمان خواهش
در ساحل خواست ها
و جسدهای پوکه سنگ وار ، شناور بر آب
پر از تراوش شورآب ها , ورم شده ، موج ها را
انسان میان انسان , تنیده مانند کهکشان ها بر مسیرهای رگ - نورهای خویش 
یا دوباره بگویم 
مانند ریسمان‌های اعصابِ گستراننده در خویش 
و دورتر و دورتر شدن جهان را
هبوط ستارگان سرخ ، سپید ، قهوه ای
میان اقیانوسهای اشک
اشک ها ی شیشه شده به نیزه های تیز
وجهانی که دور می شود از سنگ به اَلماسه های متبلور  
مرزهایی که می گسلد 
فضاهایی که می درد به تاریک و بی عبور
خالی تر از حتی یک ستاره , بی سیاره ای به دور
ستاره ای بی دنبال و سکوت حریم هرم انسان
تو دورها , پیشگوی خط هایِ نانوشتهِ کور اوسانه ها
ناپدید تر از همیشه در آن گل هزار پیچ ارغوانی شهرها
چونان ناپیدایی، گم گشته، نشسته 
بر گلبرگ قلب ، های ره یافته بر هیما
*******************************************************
رام دایمون – 26 .آبان .1402

یهودای کوچک

 

درد بزرگی است
گشودن چشم در شوم محاق
و ناگه!
یافتن یهودایی در خویش
گو بیگانه ای کرده جهد تقدیر را
در خویش بیگانه, آیینه دیدن , نگریستن
و زاده طنابی به پوست تن
بر مدارِ دارِ اعدام
و من هنوز سرگیجه ی نخستینم .
ناگه , در بوسه ی نشسته ی مسیحا بر گونه ام
زیر درختان شاهد
زیر درختانِ خونین، زیتونِ جِتسیمانی
که می درند اژدرانه شاخساران یکدیگر را
در رسالت حلقه کردنِ دارِ طناب
بر گردنم ، یگانه ام 
من, ثانیه ای به پس نرفته از زادم
لعنت اسفل روی زمین
را می کنم خونریزی 
در شمیم نفس مسیحای بادهای غرب 
من ،نمی خواهم، نیستم از آنی 
زهدانی که زادش یهودای کوچک است
در زمزمه های خوش خبری
خدای ردا پوشِ درختانِ زیتون 
می خواند زیر گوشم چند لحظه ای چنین:
"تختگاهی مخفی 
به نام سعادت
تو را است
راهی به مخفیگاه رفیع بهشت
پس از مرگت که مهیا شده است
در زاد روزت .
در میان غیبتِ همگان تا به پیری تمام مردمانِ سرزمین های زمین .
لعنتی باش!".
تا او ,تا او , 
مسیحای آن هزارها مردمانِ نو
بر دوشهایِ کودکانه ی یهودایی ام
بیافراشند (بیافراشد)
خویش را .
سعادتم هیچستان.
می دانی
ماغ کشیدن است در صحرای عقوبت اسفل السافلین بهشت
در جایگاه قربانیِ سوختگان
و دری است مخفی
به بهشتی مخفی تر
و سعادتِ آنجا بر اورنگ هیچ
منتظر لحظه ی به پایان رسیدن و مرگ تو
می کند خویش را تیمار
*******************************************************
رام دایمون – سوم ,مهر ,1403
باغ جتسیمانی : باغ زیتونی که به روایت انجیل ،مسیح در آنجا به شاگردانش آموزش می داد.

 

آن گونه وش

دیدم درخشان وشی بودی

در میان کهن دریاچه ای مطرود

خورشید را نامت ,خواندم

نبودی تو

ماه دیدمت , دواندی انکار

از کجا درخشان سان

از کجا اینچنین ویرانگر زیبایی دنیا

تو را دیدن , میان دریاچه ای , سنگین , ایستاده

بر تخمه ی چشم زیبایی مسحور

آورد پریشان خاطری , افسون

گذر می کرد چگونه نور

از میان تار و پود التماسهای حاجت مردم

بگو از راز باقی ماندن حکمت

از کویری خشک , که باران رحمتت پریشان خاطرش می کرد

و گل می داد تا انتهای دشتستان های دعای مردمان پیر

بگو این چه پیروزی است در قامتی از نور

نه خورشیدی به پیدایی

نه ماهی در را تمنایی

بگو از رازهای دریاچه ی متروکه مطرود بی خوابی

از آن گبر دره ای که در دلش نطفه

نشسته به شیدایی

بگو خوابم یا بیدار

تو را در بستر دل دادگی دیدم

یا در نیازی که از پلک هایم

خرامیده بود بر چکه ای از آب

یا اشک رشکی ,برده بر دریارچه ی بی تاب مستی ها

اگر نوری به شیدایی

اگر نی خورشید و نی ماهی

به مهتابی

آن گونه وش به پیدایی

****************************************

رام دایمون

شانزدهم اردیبهشت .1403