ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

خسوف

بعد از آن مرگ

در میان شن ها

در ژرفای گوشت تن زمین

جایی که خاک بود سپردگان را , سرد

آنجا

تصمیم گیری

مانند نبود که پدیدار می شوند اندیشه هایم

گرد می آوردم , باید آنها را

می شماردم همه چیز را

تمام زنان را با خسوف گیسوانشان

اندر آفتاب تاریکی از پس

و تمام مردان گوژپشت را به اسارت بردگی در نان های غول آسا

در سرزمینم , که خورش است خاکش را

چونان سخت دوانده گرسنگی می تپاند خویش را

در دهلیزهای تنگی که پدیدار است

چند روز از روزهای نه چندان دور

و پس

غروب هورشید , رهبانیت

ولی دانه ای یافته بودم خویش را

پاک تخم به باور صبحگاه

دانه, خویش را در شکم خاک

کشیده بود تا دور دروازه های سنگی کهنی

که از آنجا سالکی به سلوک, بخشیده بود امید را

بالا کشیدم ساقه ام را از دروازه

پنجه هایم را که گشودم , بود سبزین برگی

پهن شده در دعوت لخت خورشید

و گرفتار آفتاب

و ناگه ,زخم زدند مرا و استخوانی نه

ساقه ای گذاردند در میان دلم

خونریزی کردم سبز تا بهار

و بهار بند هم شده بود دلهایمان

چسبیده بودیم یک تن

و آنگاه شکوه

شکوفه کرد

مانند تخمه های ریز لزج لیسه ها

اول نمود خویش را ورمی چو کودکی به راه

و آنگاه پاره شد

ارغوانی و سپید بود آن گل بزرگ در میان دستانم

در میان چشمهایم

و زنان افق و زنان کسوف گرفته در موی

بر من گل چیدند و امید

رشد می کرد میان آنها

و خسوف گرفته زنان آمدند

از سلوک گذشته ره یافتند به شادانه ای گل افرا

گلهای ارغوانی و پاهایشان رد خود را

گذاشت در لرزش ریشه های من

و آنگاه خسوف را

در میانه ی دوران

 از میان رفتن آغاز کردند در زمان

و من گل می دادم هر سال

تا به سالی رسد که

خود فرود آید , شادمانی

و آنگاه زنان بی هیچ خسوف و کسوفی

راه گیرند گلهای ارغوانی را بر موهای شلال خویش

و من آنگاه و همه ی لحظه ها صدای پاهای مردمان را

شنیده بودم در زیر زمین آن مرگ رو به سبز

********************************

رام دایمون – 17 . بهمن . 1403  

گل های کنده از ریشه ها

به رنج گُل لمیده ام
به سنگزار دمیده ام
علف شدن به کوهسار
به استخوان سینه ای هزار سال
سنگی به گل شدن
در انتظار هر چه بود
جلبکی تا به جنگلی
قدم شدن
به پا به صبر
به اَیوبم گذر گذشت
به انسان
لمیدنم به گُلها
خیانتم
گُلزاری که عطر آن ماسیده بر لرزش تنم
به بوسه ای بر گلبرگهای پر از عطر آن
گناهم
کنار گُل نشستنم که خوشگذر تر است
یا که بوییدنش چشمه ای مفرح است
و البته پرکردنش تمام اتاق را
فکر را که ساری سرخ مغازله از لایش به بیرون
سریده است
ومن نه آفتی که دشمنم
گلی را که وحشیانه کنده ام
نچیده ام
کنده ام ریشه را تا به گل
من این مچاله گل ها را
هدیه می دهم
به فال فرخنده لبش
به خَندِ روی ماه او
به پشت خوش خیال خودم و او
به عشقی پر از نسیم بوی او
بِکنده ام و کَنده ام و کَنده ام
و قیچی آهنین سرد .به ناگه دستی رسید
بگوید " آرامتر حریم گل فسرده ای "
" به دشمنت که قول سرخ خونچکان نداده ای؟! "
و او بچید ریشه ها و دَلمهِ گِل ها به نیکوی لبخند خویش
برفتم کمی دیرگاه ولیکن او که رفته بود
در آن دیرکرده آه
و دسته گل به عطرها که می فشاند غصه را
به اذن خویش
دگر اندوه میشد به اشکدان چشم من
فکندم دسته گل را به گوشه ای از خاک
به خاک رَوَد
آنکه بر آمده به خاک
****************************
رام دایمون – 12.بهمن.1403

برای گل هزار پیچ

سقوط کرده اند نورها از آسمان بر دریا
شهر
سوزانِ ستارگانِ کوچک
می درخشاند درون خویش 
نور ،گداخته ی نیاز را
در چشمان خواهش
در ساحل خواست ها
و جسدهای پوکه سنگ وار ، شناور بر آب
پر از تراوش شورآب ها , ورم شده ، موج ها را
انسان میان انسان , تنیده مانند کهکشان ها بر مسیرهای رگ - نورهای خویش 
یا دوباره بگویم 
مانند ریسمان‌های اعصابِ گستراننده در خویش 
و دورتر و دورتر شدن جهان را
هبوط ستارگان سرخ ، سپید ، قهوه ای
میان اقیانوسهای اشک
اشک ها ی شیشه شده به نیزه های تیز
وجهانی که دور می شود از سنگ به اَلماسه های متبلور  
مرزهایی که می گسلد 
فضاهایی که می درد به تاریک و بی عبور
خالی تر از حتی یک ستاره , بی سیاره ای به دور
ستاره ای بی دنبال و سکوت حریم هرم انسان
تو دورها , پیشگوی خط هایِ نانوشتهِ کور اوسانه ها
ناپدید تر از همیشه در آن گل هزار پیچ ارغوانی شهرها
چونان ناپیدایی، گم گشته، نشسته 
بر گلبرگ قلب ، های ره یافته بر هیما
*******************************************************
رام دایمون – 26 .آبان .1402