ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
شاپرکها اینجا میمیرند
در پشت پنجره خانه من
که قدم گاهی هست
به شکرانه ی مخلوقی که در آن زندانی است
این خانه
گه گاهی
صحنه ی مرگ دگری است
مخلوقی میمیرد از نمایی نزدیک و نه خیلی احساسی
از کجاآمدنش ,سوالی است بزرگ ,که نپسیده ایم اش به عیان
مرگ می نالاند
و گاهی می لرزاد
من از این بلندا منار سرد نگاه
سنگین می نگرم آنها را
با غمی تاریک که از گنبد گیتی آویخته ام
بر مزار بیهوده شان , میپاشم گرد جمود
تا روزی که بیامرزمشان
اما, هماره خسته از کار تن خویشتم
***
آخر
چه کسی می آید , پایان بدهد
آرزوی حل شدنشان را
در نور آویخته در پنجره کلبه من
که به دانه شنی می شکند بر تپش تاریکی
وگاهی آن جسدهای سیاه توخالی را
ارزان بفروشد به چلچله ها
مگر زیباشناسانه و پر احساس به ژرفنای تجسد بروند
که چون شاپرکی خشکیده بر سنجاقی سرد
مهر شود در قاب تماشای خدایانی چند
و هنوز هم خدایان و جسدها با هم ندانند
آمدنشان بهر چه بود
و جسد شاپره ای بر چلیپای سنجاقی
در کدامین بعد مرگش زیبا است
یا که ایستاده بر قول پدر در کام الست
ولی من دیدم
مرگ شاپرکی بر چشم خدایان بود خالی
یا سوالی انتزاعی در دل شاعر بی خوابی
که پیاپی در شعرش میپرسید
ا ز چه روی او می میرد
با سوزن ته گردی در سینه خویش؟
و چلیپا به قابی در گور , می افزاید حالتها
بال گشوده ,محصور , مصلوب بر دیوار جداییها
همه خانه من خالی بود
خانه من بستر مرگ سپیدی است
که در آن شاپرکها می میرند
روح شان بر دیوارها نقاشیست
نقشیهای رنگارنگ
مرگین هنری است, مواج
که من می بینیم
بی نیاز از آگاهی کلبه ای و چراغی در آخر
بر اندیشه یک شاپرک زودگذر
شعرهایی زنجیر شده بر سنجاقک ها
همه چیز در ماهیت خیس خورده ی مرگی که ترشه شده است
***
رنگی بر انگشتی میماسد
بر کاغذ میمالد
به حکم طواف
شاعرش می داند
با سنجاقی درد آویخته بر سینه ی یک
احساس بیهوده شده , بر خدعه ی زندگی زندانی
آواره ای در کوچه صبر
این بازی مهتاب و غم رفتن آنها
همه مدهوشی ماست
تا هستیم
رفتنش از بیهوشی خاطره ها است
بر رویای پرواز و رنگهای بال پروانه
زجر و سپس مرگ
رازیست که هر نفر می داند
یک شاعر
یا یک نقاش
یا آنکه پشت پنجره خانه ی من ناگهان ,می ترکد, می گرید
پشت آن پنجره که قدمگاهی هست
و آنسوتر
آلتهای قتاله
سوزنها
شادیها و انگیزه های هنر در رنگها
جسدها بودند و الکل ها
و شوخی مرگ با یک سنجاق
در دل زنده ی من چه بلوا میکرد
***************************************
ضربان تاریک- ۱۰ اَمرداد ۱۳۸۷-ویرایش شده در تاریخ 1394.27. آبان . ویرایش مجدد در 11شهریور 1402
مردی سفر گرفته
خسته به گوژسنگی
لنگان پایی چه زخمی
از دوزخینه راهی
تفتیده به هرم خورشید
گویی خراش دشنه
خورده به جان هشته
آمده کنار ساحل
فرو خورده شکنجش
آورده انبانش را
انباشته زخم هایش را
دوخته با تار غم ها
درزهای کوله اش را
گناه آژینه اش را
چهر اش رعد غران
طاقی یه سرد طوفان
این حال مهلک او
عاصی از روزگار است
راهش پایان زندان روزگار است
***
آن مرد سخت تنها
خسته شده زغمها
طغیانها و دردها
از رنج هرزگی روزها
خورده به سر خدنگی
سنگی و پاره سنگی
از بی وفایی آدما
شکسته جام قلبش
از پوچی زمانه
امید را گم کرده هر زمانه
چندین صبا گذر کرد
کلاغ به کلاغی
گفتا
خبر بدانی؟
در گوری نهادند
بی سر امید او را
رازی نگفته دارد
در پشت دیوار مرحمت ها
آن شب در پس روز
کشید دشنه ای را
هرزه ی کورحیلت
نامش سپند سیرت
در ژرفنا بپوسید
پتیاره ی پلشتی
باد دروج وزیدش
خیانتی در آنگه
نا گاه با تن شب تا صبح همدمی کرد
سروش صبح آنروز
مه گینوار در سایه همرهی کرد
روزی دیگر برآمد
آن سان پوچی او
فزونتر شد به سیاهی
زآن هورشید تابان رویش در خفا کرد
نه, در انگاره ی تو با یک تنی ریا کرد
او ساز و کار عالم با مردی بی ریا کرد
مردی شکسته در خویش
می کوبد بر سرش تیش
فریاد کشان از حسرت
مشت ستبر خود را
از بغض و کینه او
می کوفت بر رخ خویش
هر دم گناه او را
دریایی هراس و غیض است
امواج شور و مرگش
تا سوی آسمانها تا اوج میرهاند !
سخت عذاب برده از باور آدمی
پس از آن سکوت یکتا
فکری دگر ندارد
جز راه انتحارش ,چاره ای دگر ندارد
چشمانش آبراه ,خونین چشمه ای بود
راهی دگر ندارد
تنیده درد و زجر
میان ابروانش
شکافهای پیری
راه رسوخ خشم است
بوی تعفن عشق
بیمار کرده او را
قدمها بی مهابا تا سوی قلعه ی سرخ با آن تغزل کفر
بسوی دریای خروشان
جز مرگ
راهی دگر ندارد
تنش سبک بار و سبک بال
مگر دردی ندارد؟
دگر خوابی ندارد
جز مرگی به راه هستی
موجی دریا ندارد
آوازی تار می خواند
آواز او بلند است
***
روزی باسازهای شادی
در زادروز یک عشق
بر برجهای افلاک
تا بیکرانه می خواند
پر شور ,پر از احساس
کل ها میکشیدند
اما در خط پایان
امروز می نوازد
با سازی خیالی
جز یک زبان خشک و یک دندان شکسته
آواز حزن و پایان
کمر کشان به امواج
گویا که خواب گردی
بیهوده می خرامد
سوی عروس دهشت
تا مرگ را ستاید
سپس آن را می سراید
در عالم خیالش
دیگر توان ندارد
در ژرفای آبهای تیره گم گشته هستیش را
دریای خروشان
سرد و برهنه از شرم
بر سینه ی کبودش بعدها, سرها می گذارند
شنیده درد او را
گرفت جان او را
از سوگ این بی ریا
آرام شد امواج سخت مرگش
این دریای آدما
************************
ضربان تاریک - تابستان1377
آژینه:ابزاری پولادی مانند تیشه