ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دیدم درخشان وشی بودی
در میان کهن دریاچه ای مطرود
خورشید را نامت ,خواندم
نبودی تو
ماه دیدمت , دواندی انکار
از کجا درخشان سان
از کجا اینچنین ویرانگر زیبایی دنیا
تو را دیدن , میان دریاچه ای , سنگین , ایستاده
بر تخمه ی چشم زیبایی مسحور
آورد پریشان خاطری , افسون
گذر می کرد چگونه نور
از میان تار و پود التماسهای حاجت مردم
بگو از راز باقی ماندن حکمت
از کویری خشک , که باران رحمتت پریشان خاطرش می کرد
و گل می داد تا انتهای دشتستان های دعای مردمان پیر
بگو این چه پیروزی است در قامتی از نور
نه خورشیدی به پیدایی
نه ماهی در را تمنایی
بگو از رازهای دریاچه ی متروکه مطرود بی خوابی
از آن گبر دره ای که در دلش نطفه
نشسته به شیدایی
بگو خوابم یا بیدار
تو را در بستر دل دادگی دیدم
یا در نیازی که از پلک هایم
خرامیده بود بر چکه ای از آب
یا اشک رشکی ,برده بر دریارچه ی بی تاب مستی ها
اگر نوری به شیدایی
اگر نی خورشید و نی ماهی
به مهتابی
آن گونه وش به پیدایی
****************************************
رام دایمون
شانزدهم اردیبهشت .1403
پری بود , پرید پشت تجیرها ,
لای چین شالهای کشمیر , ارغوانی خندید
شد رنگین کمانی, چشم هایش
کمان زده بود لبخند گرد صورتش را,
نگفته بود هنوز, کلمات نخ نشده در تسبیح دستانش ,مات
من گم کرده بودم خویش را ,
قدمی روی ایوان ,
قدمی کنار دریا ,
قدمی کنار سفارلگرخمره های سرخ شراب
سپیدی لباسش گرفته بود به من , آذرانه
من را که دید ,چیزی نگفت , کناری نشست, پشت تجیرهای مخمل ,نخ کرده بود کلمات را ,حالا, برگها را از تابستان تا پاییز در دستان خیلی خیلی کوچکش مرتب می کرد با قطرات باران های دمیده از چشم های ابرهای امسال
گفتم , روزی راز نقاشی من این بود و آن را تعریف کردم , او یک پری بود , دفن می کرد رازها را ,
در آخر گفتم : تمام راز تحمل کردن بدبختی هایم در این دو کف دست نهفته است (دو کف دست قنوت؟ نه دوکف دست هم بادهای نیروانا) .گفت: نمیفهمند, کلمات را از نخ در می آورد از تسبیح , میدانم گزنه تصویری از سپیدار ندارد.
بلند به من نگاهی کرد و گفت :خودکشی ها هم؟ گفتم تنها چیزی که خودکشی ها را به خوشبختی بدل کرده است , همین یک مشت هوای هیرکانا است.
گفت: هوایی که بدبختی را به خوشبختی و کلمات سمی را به فراموشی و خواب را به رویایی شیرین و مردی عصبانی را به پسری مهربان بدل می کند , باد وزنده ای است از نیروانا ,تو هوای آنسو را تنفس کردی .
گفتم : و بادی که تمام بدبختی ها , بادی که خودکشی را به خوشبختی و عصبانیت را به بی خیالی و امید, بدل می کند باد وزیده از بهشت است؟
گفت: نیروانا را رها نکن , چون نیروانا است که تو را در هیرکانا با تمام خود ویرانگری ها هنوز شادمان می کند ,
رهایش نکن نیروانا را.
او در نیلوفر نشسته بود , پشت تجیرهای مخمل , آرزویش را بادهای بهشت همراه آورده بودند پشت دروازه های شهر.
او نفس کشید پردیس را .
*********************************
رام دایمون (رامبد .ع.فخرایی) – سوم مهر 1402