ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
مرده ریگ دهر
کشیده تا بی پایان
شکافته چو اناری ,یاقوت فام
زروانی بی تشریح
پایانی بی مفهوم
و تابوتها , آماده خواب
درهیچ ماندگی ی بی نهایت ها
من درون اولین تابوت را
و قبل از آن
زندگی را
در مچالگی اندیشه ای سوخته
چون کاغذ خاطراتی مطرود و مزبله
در مجاورت پره های خرد کننده هر چیزی به چرخش باد
با نابودی ورد یک جادوگرخیال
هر بار زندگی
و هر بار
بار هستی
هر بار رنج تا بی انتها
تا بی دریغ دیدن آفاق
و شمارش نفس ها
سه , دو , یک
و بوقی ممتد
و دوباره تابوتی و از تابوتی
به تابوت دیگر
روزگاری دیگر ,جهانی دیگر , و واقعیتی منحوس و دیگر
و دیگرروزگاری به تکرار
آنچنان شوریده
که نارنگی را پوست نکنده , بنگ بنگ !
و او مرده بود در یک ترور سیاسی
و من در آونگ, ننویی , می خورم تاب
باز ریشه های نارضایتی
سیاه می شود در پشت دستان من
کهولت با ناخن های تیز
می نشیند بر شانه ی کمال من
و باز به گاهی
به رنج
خویش را اندر می بینیم
سه , دو , یک
باز تابوت دیگری و باز زندگی
و این بار من از آنگاه که به فهم رسیدم
رستنم زودتر فرا می رسد
آنگاهی که فهم حل شد در دهانم , تلخ
فریاد برآوردم پای کوبیدم
من از آن سرزمین نیستم
من عاصی ,من فراری بدبخت , من فراری درهای بی پایان بسته
و من در خویش فهمیدم که راهی نیست
از همان تابوت نخستین
راهی نیست
و یک چیزی مانند پابندی هوشمند
من را به بمبست ها کوک زده است
همه ما را تا جایی از بخت
کوک زده اند
دست و پا زدن غرق شدن در دیوانگی ی نابسامانی است
با کوک هایی که هست ولی نادیده
جلوتر رفتن را
بدبختی فریاد می کشد و خوشبختی پتیاره ای می شود
آخرش
رگ های پوچی باز پشت دستهایم می شود سیاه
و اینبار در خون خویش
میبینم
تکرار منعکس می شود
و من دوباره با فریادی خونبار
باز می گردم
این بار باز فریاد می کشم
من از میان شما نیستم
من از این سرزمین
از این دوران نیستم
و با پای کوفته بر زمین
راه میبرم به هیچستان
من این ها را نمی خواستم
من نمی خواستم این شنزارهای ماتم را
و باز دوباره عشق ورزی ها
دوباره بازی زندگی
و شانسی بیاورم
هنرمندی تنها
تا
لمس شدن ها به زندگی بی تابوت
و باز دوباره من باید تا به انتهای مرگ بروم
و اگر نه بمیرم به میل خویش
و باید بایستم تا روز مرگم
خارج از خروش سرعت زمان
ایستاده تا زندگی دیگر
هزارها شاید در جهانی خالی
مرده, بی مصرف که به ثانیه های واقعی کش آمده اش می گردد گرد سیاهچاله ای
و من باید بمانم به اسیری تا تابوتی جدید
زندگی جدید
من نمی خواستم , نمی خواستم, نمی خواستم
و هیچ صدایی در پسای تاریکی نمی دهد پاسخی
هیچ راهی نشانه نیست
راه ها تابوتهای جدیدند با بار هستی خویش
بی پایان , بی ایستادن از چرخه
که نشانی نیست
************************************
رام دایمون-8. بهمن.1403
در خیابان که راه میروم
درختان مرا نگاه نمیکنند
همه به فکر زندگیشان هستند
یکی برای بقاء ریشه هایش تلاش میکند
دیگری با مرگش کنار می آید
تا کالبد خشکش بر سبزینه اش پیشی گیرد
یکی هم سروی است که هر روز اصلاح می شود
باغبانی می آید
مانند سرنوشت
شاخه هایش را میچیند
ولی درختها به هم نگاه نمیکنند
حتی آنها من را هم نمیبینند
در مورد آن باغبان هم چیزی نمیدانند
در مورد صاحب باغ خانه هم که حقوق باغبان را هر روز کم میدهد
چیزی نمیدانند
من هم میان درختان راحتر قدم بر میدارم
چون آنها مرا نمیبینند
یا من تصورم این است که نمیبینند
******************************
رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) اول دی 1398