ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

آن دخمه ی نیستی

گفتم خانه ای نیست مرا

گفتم اینجا را می گَردانم ماوایی از برای خویش

گُور دخمه ای در حصار تاریکی

بُق کرده در خویش

از مرگ ریسه های کهن روز

می آمد شب و می گرفت فرا روی

می آمد روز و در می آمیخت با شب

و می کرد افسون مرا

گونه ای می بَرید گمان سبکی را

آنگاه که بخواهید استحاله ی شب را

یا باشید تنفس مستی مرگ

چو بی تابی ابدی

آنجایی که ماوا بوده است او را

چه اندیشیده بودم که در بی مکانی

به پناهِ مکانِ نیستی ,آورم روی

آه ای ماوای دل های خالی از باور احساس

ای آغوش گرم یک مادر

کجای این تاریکی , تاریکی ای می یابم، ایمن ایمان تو را

به تقدس کودکانه ام که گذشته است قرن ها

به تیرگی چشمانم

***

آنها رسیده اند کم کم , گام به گام

مَراست دیرگاهی

می خواند ایلعاذَر نشسته در درگاه دخمه

چنانکه

ابهام ها را پشت سر گذارده ام

آنها گفتند:

از مرگ بر خاسته ای؟! تو نبودی میان آن زندگان عَبث ؟!"

می کردند نجوا

نه دو تن , ده ها تن , نه ! صدها تن یا شاید هزارها تن !

و آن نجواها بلندتر شدند و پرسیدند:

دخمه را گُور است, خانه ی مُوت, ماوایِ ... تو را چه به دخمه ای, این سوی؟"

من گفتم

من تَرک خویش کرده بودم, بی خانه, بی تن, بی قفس

آرمانی داشتم به سکونت اندر حضور

و دیدم تاریکی را

دِق کرده در گوشه ی این دَخمه ی سرد

می طلبید , همخوانه ای به صبر

میلیون ها نجوا با هم , همصدا گفتند :

تو گزیده ای هول را

بر همنشینی خویش

او را که , راهِ ما را نیست راه عَبس و عَبث ,همراه "

نَرَمیدَم از خویش

نَرَمیدَم ا ز گذر آنها , آن نجوا گران به عُذر

هیچ گفتم و هیچ دیگر نشنیدم

رفته بودند آنها

بسوی باغ

آنجا که سیب های سرخ ریخته بودند به زیر

و کرده بودند مارها , لانه

دیوها , میان ابرهاشان ,بر درختان چشم دوخته

منتظر به غفلت رهگذری

***

آمد شب , گرفت فرا

تاریکی آغوشم را فشرد درمیان

نمی دانستم اوست در آغوش کِشَنده ی من

یا منم در آغوش کِشَنده ی تنهایی او

یا من بی پناه در اسارت اندوه به آغوش اَندرم

یا او در حسرت دوست در تنهایی تَنیده است در آغوشی تنهاتر

نَرم بود تنش , نه چون آغوش آغازین یک مادر

نَرمی یک تنهایی , چو مانده ی آخرین زادِ یک قوم , فقط در باوری یکتا

می زد به واج ها طعنه

نمیشد واژه

هق هق هایش

سخت بود رویایم با این وصف ها , سخت

میان راه مانده ای بودم از سیاهی دیوارهای یک راهرو در تثلیث

در میان گذر گاهی عَبوس به ضخامت تلخکامی آخرین بختهای شوم

در میان تاریکی محلول در دیوارهای زبر از خشکسالیی مَمهور

هیچِ خود را به تمنا می کردم گلدوزی بر دیوارها

بر چارچوب ها بر درها

من می بافتم هیچ را در نِیِستان گناهان خویش انگار

بر پرتوهای خورشیدی با شعله هایی تاریک

و سیاهی را چون نفسی خنک از بقاء زمهریری کهن و دور

می کِشیدم با خود"

به ناگه شد دو گانه آگاهی

یکی خواب , یکی بیداری

به ناگه احساس دوید در تن یک خواب

برخاستم از تاریکی به سیاهی ذغالین دخمه

شمع را شهید کرده بود باد

و هو هو کنان در گوشهای من بوف با دیو باد

بود آمیخته

می شنیدم نغمه ی درنده یوز را در نوک نفسهایم

و گور می گرفت مزه ای به خنده ی شغال ها

و نرمی خون آلودی می گذشت از میانگاه تنم

بسان ماری بود , تشنه ی چنبری گرد دامانم

و من خندیدم بلند از آن تصویر نفرین گر

نفرین من بود تصویر تمام آن باغ سیب و مرگ ها و مارها

و من تمام نفرین باغ را شده بودم

در میان چنبره ای با خویش

می کردم لمس

در آن شب لذتهای دهشتناک

و خویشِ بی مکانم وِرد می خواند, نه به دعا، نه به نفرین

نه به هیچ واژگانی در مفهوم

مانند بود، آرزویی را

دو فرشته را با اخگرهای سوزاننده در چنگ

تا نابود کنند تمام نیستی ها را

و آن تَله دخمه گون نیستی را

آن را که من بودم

نیستی , نیستی , نیستی !.

************************

رام دایمون 13. بهمن . 1403

درختان

در خیابان که راه میروم

درختان مرا نگاه نمیکنند

همه به فکر زندگیشان هستند

یکی برای بقاء ریشه هایش تلاش میکند

دیگری با مرگش کنار می آید

تا کالبد خشکش بر سبزینه اش پیشی گیرد

یکی هم سروی است که هر روز اصلاح می شود

باغبانی می آید

مانند سرنوشت

شاخه هایش را میچیند

ولی درختها به هم نگاه نمیکنند

حتی آنها من را هم نمیبینند

در مورد آن باغبان هم چیزی نمیدانند

در مورد صاحب باغ خانه هم که حقوق باغبان را هر روز کم میدهد

چیزی نمیدانند

من هم میان درختان راحتر قدم بر میدارم

چون آنها مرا نمیبینند

یا من تصورم این است که نمیبینند

******************************

رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) اول دی 1398

باغ ایرانی



در آن باغ سرد ایرانی

قندیلها آویخته بر مقرنسهای روشنا

شب تابی از پرده های عمارت دور آویخته

برف شبانه آرام

چو رشته پالوده های ای شیرین شیرازی

بر لبانم شیرین آب میشوند

و گزگزی کوچک 

مه سرد و مخملگون زمستانی

در بستر سفید باغ

بر خیالات من آرمیده است

من بی روح و روان

سرد و سرگردان

از ارتعاش زیبایی در مناره ها وکنگره ها

رنگ پریده

خود باخته ام
مست در خواب میان خنکا و زمهریر شیشه ای

در لباسی به سیاق کهن دوران

باغ را در خیال پیموده ام

در گمشدنی رویایی

در اسپهان

میانه ی خواب قجری

زین رویای صفوی

در مدهوش ایوانهای رویایی تاریخ

در این باغ ایرانی قدم بر می دارم

از میان فواره های سنت و چایخانه های ترنج

به میان دروازهای نا اشنای خوداگاهی

گام برمیدارم

که ناگهان کسی در لباسی بافته از سیمهای طلا

خون خویش رها میکند به هجوم فلزی سرد و سربی

و فرار سایه ای که در این زیبایی

منجمد نمیشود

و هراس باز هم باز میگردد

 در این باغ سرد ایرانی

***********************************

ضربان تاریک

  ۲۵.۱۲.۲۰۰۹