مرده ریگ دهر
کشیده تا بی پایان
شکافته چو اناری ,یاقوت فام
زروانی بی تشریح
پایانی بی مفهوم
و تابوتها , آماده خواب
درهیچ ماندگی ی بی نهایت ها
من درون اولین تابوت را
و قبل از آن
زندگی را
در مچالگی اندیشه ای سوخته
چون کاغذ خاطراتی مطرود و مزبله
در مجاورت پره های خرد کننده هر چیزی به چرخش باد
با نابودی ورد یک جادوگرخیال
هر بار زندگی
و هر بار
بار هستی
هر بار رنج تا بی انتها
تا بی دریغ دیدن آفاق
و شمارش نفس ها
سه , دو , یک
و بوقی ممتد
و دوباره تابوتی و از تابوتی
به تابوت دیگر
روزگاری دیگر ,جهانی دیگر , و واقعیتی منحوس و دیگر
و دیگرروزگاری به تکرار
آنچنان شوریده
که نارنگی را پوست نکنده , بنگ بنگ !
و او مرده بود در یک ترور سیاسی
و من در آونگ, ننویی , می خورم تاب
باز ریشه های نارضایتی
سیاه می شود در پشت دستان من
کهولت با ناخن های تیز
می نشیند بر شانه ی کمال من
و باز به گاهی
به رنج
خویش را اندر می بینیم
سه , دو , یک
باز تابوت دیگری و باز زندگی
و این بار من از آنگاه که به فهم رسیدم
رستنم زودتر فرا می رسد
آنگاهی که فهم حل شد در دهانم , تلخ
فریاد برآوردم پای کوبیدم
من از آن سرزمین نیستم
من عاصی ,من فراری بدبخت , من فراری درهای بی پایان بسته
و من در خویش فهمیدم که راهی نیست
از همان تابوت نخستین
راهی نیست
و یک چیزی مانند پابندی هوشمند
من را به بمبست ها کوک زده است
همه ما را تا جایی از بخت
کوک زده اند
دست و پا زدن غرق شدن در دیوانگی ی نابسامانی است
با کوک هایی که هست ولی نادیده
جلوتر رفتن را
بدبختی فریاد می کشد و خوشبختی پتیاره ای می شود
آخرش
رگ های پوچی باز پشت دستهایم می شود سیاه
و اینبار در خون خویش
میبینم
تکرار منعکس می شود
و من دوباره با فریادی خونبار
باز می گردم
این بار باز فریاد می کشم
من از میان شما نیستم
من از این سرزمین
از این دوران نیستم
و با پای کوفته بر زمین
راه میبرم به هیچستان
من این ها را نمی خواستم
من نمی خواستم این شنزارهای ماتم را
و باز دوباره عشق ورزی ها
دوباره بازی زندگی
و شانسی بیاورم
هنرمندی تنها
تا
لمس شدن ها به زندگی بی تابوت
و باز دوباره من باید تا به انتهای مرگ بروم
و اگر نه بمیرم به میل خویش
و باید بایستم تا روز مرگم
خارج از خروش سرعت زمان
ایستاده تا زندگی دیگر
هزارها شاید در جهانی خالی
مرده, بی مصرف که به ثانیه های واقعی کش آمده اش می گردد گرد سیاهچاله ای
و من باید بمانم به اسیری تا تابوتی جدید
زندگی جدید
من نمی خواستم , نمی خواستم, نمی خواستم
و هیچ صدایی در پسای تاریکی نمی دهد پاسخی
هیچ راهی نشانه نیست
راه ها تابوتهای جدیدند با بار هستی خویش
بی پایان , بی ایستادن از چرخه
که نشانی نیست
************************************
رام دایمون-8. بهمن.1403
می زند بانگ, زنگوله ی گوری
زیر این تل سیاه
می زید مرده ای در حبس
زیر لمس تندیس باد
زندگی را بی هراس
***
رخشان شه سوار شهر
رسیده بر گهواره ی رامش به فرمان کیان
با ارابه ی سیه اسبان چموش
در رسیده دستور تصاحب
به دستان دیان آدینه بند
برلاله بان لاله های واژگون و سرخگون
باغ بی صاحب ,به غصب حریم امن گلهای قشنگ
روز دار و روز دفن و روز زنگوله به یاد
نیاید کس صاحبی را یاد از ملک لاله بان دیرینه به یاد
ای صاحب خود خوانده ی جوی های روان باغ لولیان
ای خود خوانده لاله بان زحمتکش باغ بهان
دانی قانون و حکمت شزی ی ایزد سرشت عادلان
شاه و قاضی بر بلندایی
شوند شاهد به غرق گنه کار بد سرشت
در رودی که ایزدش حکمش نوشته در مرگ گناه کار از ازل
گر سری بر سنگ کوبد موج خشم
سر شکافد
خون شود رقاص بر مجلسی, شاهش ایزد شزی
شک نماند
کشته بوده آن گناه کار دیرینه سنگ
ویرانه شوند ,هم زمین و هم لاله های مولیان
مالک شاکی شود
صاحب نه بر زمین لاله ها
بی هیچ اثر از آبراهه ها
مردابه ای ویران به لیش آبه ای کابوس ها
بی تعلل باغبان لاله ای چید
و نهان کرد
در مشت خویش
در جا خود بیفکند
نا دانسته, بر تیغه ی موج ها, اما چه سود!
او پرید بر حیلت موجی
که پوشانده زیرینش را با تیز سنگ
دشنه را این رود , آماده کرده بود از پیش خویش
در جا لاله بان جانش شکافت و شکفت چون لاله ای
خون فواره زد از غنچه زخم گلوی گلواره اش
چون شاه دید این صحنه را
چهره در شک کرد از میان گره های پیشانیش
مالک نو چون هم آن شک را بدبید
چون ژرفای رود را فارق از سنگهای تیزش
با گوهرانش میشناخت
در فرو انداختن خویش ,ترس را نقاره زد
اما درونش خنده ها میکرد از مرگ لاله بان و لاله ها
بیرون پرید در چشمکی از آب رود
بر دیان و شاه کیان
سرمه کشید چشمانشان با گوهران
شادمان می کرد با غلطان مرواریدها دل هایشان
لاله بان بیچاره
پیچیده در مرگ, آغشته ی موجها
در گرد آب خونین خویش
نشست بر ساحل رود خموش
خروشان رود
نگه دارنده ی حرمت
تن بی جانش به رخساری سپید
نهادند اش
در گوری نمور و بر تلی سیاه
از شیطنت زنگوله ای بنهاده سر بار گورش
زنگ زنگ
ریسه ای از زنگوله بر دست مردارش درآویختند
مردمان گرد آمده گفتند:
(مرده , اگر زنده شود, زنگ زنگوله زند در پیش مرگ
ما رسیم و نجاتش می دهیم از خاک سرد )
اما امان از باد و زنگوله به گور
زندگی نبود که زنگوله زند
باد بود که با شیطنت گاهی زنگی در میان تنگ شب
با هراسی می زند
از آن تل سیاه
همین بس که پریشان می کند
مرگ لاله بان مرده
مردمان گرد آمده را روزها و سالها
صاحب پیروز باغ , تصور کرده بود در پیش خود
مرده ی زنگوله زن در بالای این تل سیاه
اگر بزنگد زنگوله را سالهای سال
هیچ کسی او را بجز نفرین شده ی عدالت در شهر پادشاه
نشناسد بعد از چندی از سال
***
کس نفهمید و ندانست هرگز
این راز گور
اما لاله بان لاله ای پنهان در میان چنگ داشت
شکفته سر رها میان رود او با لاله ای
شزی به رویا دید که آفتاب روز به سرخی می نهد
به لحظه ای گشود چشم ز ژرفای رود
دید آن شکفته سر
رفته جان , خونش کماکان می رود
سرخی گنگی بدید در موجهای آب
نه خون بود نه لخته خونی در پیچ و تاب
گلی بود
گلی نهان میان چنگ او
پیشکش برای او
چه مهربان کسی چنین
گناهی می کند
برای ایزد عدالت
گلی به راه مرگ خویش
چنین شکفته, فدایی می کند
شزی ستود مرد لاله بان را میان قلب خویش
و گل چنان درخشید و نشست درون چنگ او
بسان سحر
عطای عطر آن به زیر رود
شزی به زیر آب ندیده بود
گلی چنان بیفکنده عطر خویش
تا رود را بی هوا با عطر خویش عاشق کند
نهاد قضاوت را بدید پتیاره ای دون شان او
نهان قضاوت را به عطر و زیبا
خواست در گل شود
لاله بر چنگ گرفت و نهاد کنارتخت خواب خویش
گل از میان شکفته شد
به رسم شکافته سر از ارث مرگ لاله بان
شزی به عهد ایزدان
ندانسته دوخت روح لاله بان مرده را
به روح خویش
و چون زمین
نه میعادگاه برزخی است
لاله بان فرو شد به برزخی که آفرین شد با نام او
و تا ابد زیست در برزخی که ساخته شد به فکر ایزدی
ایزدی که خفت برای قرنها به بوی عطر دل انگیز لاله ای
که سحر شد به قتل العام لاله های بی گناه باغ آلاله ای
و برزخی که جهانی دوباره شد از رویش بی امان لاله های سحر انگیز لاله بان
و زنگوله ای که قرن ها به رسم جهل مردکی بساط ترس شد
از زنگها
چرا که در میان تل سیاه , لاله بان زنده بود
ولی در رویای ایزد شزی
در جهان سحرانگیز لاله های زندگی
**************************************
ضربان تاریک (رامبد عبدی فخرایی) -هجدهم مردادهزار و سیصد و نودونه ,ویراست : زمستان 1403
شزی : خداوندگار رودها در عیلام باستان از شفاعت او در نجات گناه کاران در رود برای براعت آنان از گناه و جرم استفاده میکردند. هر که زنده می ماند بیگناه شناخته میشد و غرق شدگان گنهکار بودند.
طاقت نداشت زل چشمانم
قتل آن درخت را
ظهرگاهان در آفتاب برخاک مذبح
شد مکتب درس
فرو غلطید و خزید زلزله
از زیر تن سنگین "هنوز"
بی خبر
جاندارش
شب توفان بود او روی زمین درمرگ
آرزو می کرد
بلندیهای بادگیر خویش را
و مدرسه یا آن مکتب درس
سکوت کرده بود در دست لکاته ای سیاه دل
که سپیدی پوشیده بود به ترس کامی هبوط درخت
به اندیشه اش
مرده بود از صبر ایوب
مدرسه پشت صف پادگان ها
چون نبود ایوب
مدرسه خوابی بود نا همگون از پیشرفتی بی حاصل
درخت بریده ,خرد و صدای اره
محصول
بریده بود گوش های شاعران همسایه را با برگهای نخل ,همچنان
پهن کرده بود مرگ نخل بلند داستانش را در چشمهای ترسان کودکان
اسیر در دل مکتب درس غصب شده در دل پادگان غاصب
و لکاته ای که بود مادری سیاه درون و سپید پوش
و گفتند : زیاد است درخت و دوباره خواهد بود و خون درخت هنوز بر مرگ نشسته بود کنجله
در گریستن و باران بریده بود امان عزا را
و باز در باران , می بریدند و مثله می کردند تا کارخانه ی چوب
و نفس می کشید جوانه هم با باران "هنوز"
در خیال بود رستن را "هنوز"
و من آرزویش را و نفرینش را,
می دیدم از پشت صدای اره ی آهن
او بود که نفرین هبوطش فرو خورده بود جنگل ها را در آتش
*******************************************************
رام دایمون _ هفت آذر .1402 – به یاد بریدن درخت نخل بلند مدرسه روبروی خانه ام