بعد از آن مرگ
در میان شن ها
در ژرفای گوشت تن زمین
جایی که خاک بود سپردگان را , سرد
آنجا
تصمیم گیری
مانند نبود که پدیدار می شوند اندیشه هایم
گرد می آوردم , باید آنها را
می شماردم همه چیز را
تمام زنان را با خسوف گیسوانشان
اندر آفتاب تاریکی از پس
و تمام مردان گوژپشت را به اسارت بردگی در نان های غول آسا
در سرزمینم , که خورش است خاکش را
چونان سخت دوانده گرسنگی می تپاند خویش را
در دهلیزهای تنگی که پدیدار است
چند روز از روزهای نه چندان دور
و پس
غروب هورشید , رهبانیت
ولی دانه ای یافته بودم خویش را
پاک تخم به باور صبحگاه
دانه, خویش را در شکم خاک
کشیده بود تا دور دروازه های سنگی کهنی
که از آنجا سالکی به سلوک, بخشیده بود امید را
بالا کشیدم ساقه ام را از دروازه
پنجه هایم را که گشودم , بود سبزین برگی
پهن شده در دعوت لخت خورشید
و گرفتار آفتاب
و ناگه ,زخم زدند مرا و استخوانی نه
ساقه ای گذاردند در میان دلم
خونریزی کردم سبز تا بهار
و بهار بند هم شده بود دلهایمان
چسبیده بودیم یک تن
و آنگاه شکوه
شکوفه کرد
مانند تخمه های ریز لزج لیسه ها
اول نمود خویش را ورمی چو کودکی به راه
و آنگاه پاره شد
ارغوانی و سپید بود آن گل بزرگ در میان دستانم
در میان چشمهایم
و زنان افق و زنان کسوف گرفته در موی
بر من گل چیدند و امید
رشد می کرد میان آنها
و خسوف گرفته زنان آمدند
از سلوک گذشته ره یافتند به شادانه ای گل افرا
گلهای ارغوانی و پاهایشان رد خود را
گذاشت در لرزش ریشه های من
و آنگاه خسوف را
در میانه ی دوران
از میان رفتن آغاز کردند در زمان
و من گل می دادم هر سال
تا به سالی رسد که
خود فرود آید , شادمانی
و آنگاه زنان بی هیچ خسوف و کسوفی
راه گیرند گلهای ارغوانی را بر موهای شلال خویش
و من آنگاه و همه ی لحظه ها صدای پاهای مردمان را
شنیده بودم در زیر زمین آن مرگ رو به سبز
********************************
رام دایمون – 17 . بهمن . 1403
چه احساسی داری ؟
وقتی به تو می گویند:
“آن موجودات عجیب
با نیزه هایی که زیر میکروسکوپ های غول آسا
با توان هزاران اسب بخار
پشت سنگر هاشان در کشوری کال
تازه تازه
حریم کیهانی درخت سیب سرخ را
کشف کرده اند
آن تخم سیب نشینان هنوز
مخالفانی در میان خود دارند
که کمربند چرمین پوست سیب
برایشان جهانی تخت است
و نور را
هنوز گوشت زرد بین پوست تا دانه ی سیب
میدانند
که می درخشد
هر صبحگاهان از میان دنیاهای سرخ دیگر
یا که گردهایِ سرخِ دیگر”
من این کشف را آنقدر شگرف یافتم
که صبح ها
که کسی هنوز به لابراتوار نیامده بود
من چشمم را از جا در می آوردم
و جای خالی آن را به ناچار
با بوسه پر می کردم
تا درد, تحریک به فریاد کشیدن از دهان نشود
و من بتوانم یک قدم بیشتر چشمم را
در میکروسکوپی فرو بَرم
که هزاران اسب بخار توان دارد
آخرِ کلام
من از نزدیک تر می توانستم عشقِ ماورایی خود را
روی آن تخم سیب ,ببینم
و گاهی لبهایش در خیالم
عرصه را بر من تنگ می کرد
لبهایم را در می آوردم
و برعکس جایش را
که هیچ نبود
لب او را در آن جای خالی و هیچ, تصویر می کردم
و هیچ را روی صورت خود می بوسیدم
زندگی سخت است
در دوری و فراق
که خیالات، مهمیز پوشیده شلاق میزند
احساس را و هی می کند اسب افسار گسیخته عشق را
و پوچی ای که گسترده می شود
در پی سکوتم
مرا بی دلیلی غیر قابل توضیح می کند
در جمجمه ام که می دانم
یک روز، سیب سرخی بزرگ می شود
از فشار زبان اَلکنی
که قادر به بیان نیست, عشقش را
*******************************
رام دایمون – 16.بهمن. 1403
گفتم خانه ای نیست مرا
گفتم اینجا را می گَردانم ماوایی از برای خویش
گُور دخمه ای در حصار تاریکی
بُق کرده در خویش
از مرگ ریسه های کهن روز
می آمد شب و می گرفت فرا روی
می آمد روز و در می آمیخت با شب
و می کرد افسون مرا
گونه ای می بَرید گمان سبکی را
آنگاه که بخواهید استحاله ی شب را
یا باشید تنفس مستی مرگ
چو بی تابی ابدی
آنجایی که ماوا بوده است او را
چه اندیشیده بودم که در بی مکانی
به پناهِ مکانِ نیستی ,آورم روی
آه ای ماوای دل های خالی از باور احساس
ای آغوش گرم یک مادر
کجای این تاریکی , تاریکی ای می یابم، ایمن ایمان تو را
به تقدس کودکانه ام که گذشته است قرن ها
به تیرگی چشمانم
***
آنها رسیده اند کم کم , گام به گام
مَراست دیرگاهی
می خواند ایلعاذَر نشسته در درگاه دخمه
چنانکه
ابهام ها را پشت سر گذارده ام
آنها گفتند:
“از مرگ بر خاسته ای؟! تو نبودی میان آن زندگان عَبث ؟!"
می کردند نجوا
نه دو تن , ده ها تن , نه ! صدها تن یا شاید هزارها تن !
و آن نجواها بلندتر شدند و پرسیدند:
“دخمه را گُور است, خانه ی مُوت, ماوایِ ... تو را چه به دخمه ای, این سوی؟"
من گفتم
“من تَرک خویش کرده بودم, بی خانه, بی تن, بی قفس
آرمانی داشتم به سکونت اندر حضور
و دیدم تاریکی را
دِق کرده در گوشه ی این دَخمه ی سرد
می طلبید , همخوانه ای به صبر
میلیون ها نجوا با هم , همصدا گفتند :
“تو گزیده ای هول را
بر همنشینی خویش
او را که , راهِ ما را نیست راه عَبس و عَبث ,همراه "
نَرَمیدَم از خویش
نَرَمیدَم ا ز گذر آنها , آن نجوا گران به عُذر
هیچ گفتم و هیچ دیگر نشنیدم
رفته بودند آنها
بسوی باغ
آنجا که سیب های سرخ ریخته بودند به زیر
و کرده بودند مارها , لانه
دیوها , میان ابرهاشان ,بر درختان چشم دوخته
منتظر به غفلت رهگذری
***
آمد شب , گرفت فرا
تاریکی آغوشم را فشرد درمیان
نمی دانستم اوست در آغوش کِشَنده ی من
یا منم در آغوش کِشَنده ی تنهایی او
یا من بی پناه در اسارت اندوه به آغوش اَندرم
یا او در حسرت دوست در تنهایی تَنیده است در آغوشی تنهاتر
نَرم بود تنش , نه چون آغوش آغازین یک مادر
نَرمی یک تنهایی , چو مانده ی آخرین زادِ یک قوم , فقط در باوری یکتا
می زد به واج ها طعنه
نمیشد واژه
هق هق هایش
سخت بود رویایم با این وصف ها , سخت
“میان راه مانده ای بودم از سیاهی دیوارهای یک راهرو در تثلیث
در میان گذر گاهی عَبوس به ضخامت تلخکامی آخرین بختهای شوم
در میان تاریکی محلول در دیوارهای زبر از خشکسالیی مَمهور
هیچِ خود را به تمنا می کردم گلدوزی بر دیوارها
بر چارچوب ها بر درها
من می بافتم هیچ را در نِیِستان گناهان خویش انگار
بر پرتوهای خورشیدی با شعله هایی تاریک
و سیاهی را چون نفسی خنک از بقاء زمهریری کهن و دور
می کِشیدم با خود"
به ناگه شد دو گانه آگاهی
یکی خواب , یکی بیداری
به ناگه احساس دوید در تن یک خواب
برخاستم از تاریکی به سیاهی ذغالین دخمه
شمع را شهید کرده بود باد
و هو هو کنان در گوشهای من بوف با دیو باد
بود آمیخته
می شنیدم نغمه ی درنده یوز را در نوک نفسهایم
و گور می گرفت مزه ای به خنده ی شغال ها
و نرمی خون آلودی می گذشت از میانگاه تنم
بسان ماری بود , تشنه ی چنبری گرد دامانم
و من خندیدم بلند از آن تصویر نفرین گر
نفرین من بود تصویر تمام آن باغ سیب و مرگ ها و مارها
و من تمام نفرین باغ را شده بودم
در میان چنبره ای با خویش
می کردم لمس
در آن شب لذتهای دهشتناک
و خویشِ بی مکانم وِرد می خواند, نه به دعا، نه به نفرین
نه به هیچ واژگانی در مفهوم
مانند بود، آرزویی را
دو فرشته را با اخگرهای سوزاننده در چنگ
تا نابود کنند تمام نیستی ها را
و آن تَله دخمه گون نیستی را
آن را که من بودم
نیستی , نیستی , نیستی !.
************************
رام دایمون – 13. بهمن . 1403