ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

پوسته

مرده ریگ دهر

کشیده تا بی پایان

شکافته چو اناری ,یاقوت فام

زروانی بی تشریح

پایانی بی مفهوم

و تابوتها , آماده خواب

درهیچ ماندگی ی بی نهایت ها

من درون اولین تابوت را

و قبل از آن

زندگی را

در مچالگی اندیشه ای سوخته

چون کاغذ خاطراتی مطرود و مزبله

در مجاورت پره های خرد کننده هر چیزی به چرخش باد

با نابودی ورد یک جادوگرخیال

هر بار زندگی

و هر بار

بار هستی

هر بار رنج تا بی انتها

تا بی دریغ دیدن آفاق

و شمارش نفس ها

سه , دو , یک

و بوقی ممتد

و دوباره تابوتی و از تابوتی

به تابوت دیگر

روزگاری دیگر ,جهانی دیگر , و واقعیتی منحوس و دیگر

و دیگرروزگاری به تکرار

آنچنان شوریده

که نارنگی را پوست نکنده , بنگ بنگ !

و او مرده بود در یک ترور سیاسی

و من در آونگ, ننویی , می خورم تاب

باز ریشه های نارضایتی

سیاه می شود در پشت دستان من

کهولت با ناخن های تیز

می نشیند بر شانه ی کمال من

و باز به گاهی

به رنج

خویش را اندر می بینیم

سه , دو , یک

باز تابوت دیگری و باز زندگی

و این بار من از آنگاه که به فهم رسیدم

رستنم زودتر فرا می رسد

آنگاهی که فهم حل شد در دهانم , تلخ

فریاد برآوردم پای کوبیدم

من از آن سرزمین نیستم

من عاصی ,من فراری بدبخت , من فراری درهای بی پایان بسته

و من در خویش فهمیدم که راهی نیست

از همان تابوت نخستین

راهی نیست

و یک چیزی مانند پابندی هوشمند

من را به بمبست ها کوک زده است

همه ما را تا جایی از بخت

کوک زده اند

دست و پا زدن غرق شدن در دیوانگی ی نابسامانی است

با کوک هایی که هست ولی نادیده

جلوتر رفتن را

بدبختی فریاد می کشد و خوشبختی پتیاره ای می شود

آخرش

رگ های پوچی باز پشت دستهایم می شود سیاه

و اینبار در خون خویش

میبینم

تکرار منعکس می شود

و من دوباره با فریادی خونبار

باز می گردم

این بار باز فریاد می کشم

من از میان شما نیستم

من از این سرزمین

از این دوران نیستم

و با پای کوفته بر زمین

راه میبرم به هیچستان

من این ها را نمی خواستم

من نمی خواستم این شنزارهای ماتم را

و باز دوباره عشق ورزی ها

دوباره بازی زندگی

و شانسی بیاورم

هنرمندی تنها

تا

لمس شدن ها به زندگی بی تابوت

و باز دوباره من باید تا به انتهای مرگ بروم

و اگر نه بمیرم به میل خویش

و باید بایستم تا روز مرگم

خارج از خروش سرعت زمان

ایستاده تا زندگی دیگر

هزارها شاید در جهانی خالی

مرده, بی مصرف که به ثانیه های واقعی کش آمده اش می گردد گرد سیاهچاله ای

و من باید بمانم به اسیری تا تابوتی جدید

زندگی جدید

من نمی خواستم , نمی خواستم, نمی خواستم

و هیچ صدایی در پسای تاریکی نمی دهد پاسخی

هیچ راهی نشانه نیست

راه ها تابوتهای جدیدند با بار هستی خویش

بی پایان , بی ایستادن از چرخه

که نشانی نیست

************************************

رام دایمون-8. بهمن.1403

رذالت

 


قبل از خواندن این شعر چند نکته لازم است که بدانید .

تضاد در شعر رویه ای است برای بیان مفاهیم ژرف و همچنین آرایه ای ادبی است . البته در زبان روزمره هم چنین است . چنین جملاتی هر روز بر زبان ما جاری می شود و جمله هایی با مفاهیم تضاد ساخته می شوند که معنی عکس دارند . مانند آنکه کودکی که زمین می خورد مادرش می گوید "مادر برات بمیره" در این جمله مادر حمایت خود را از کودک نشان میدهد و با تضاد با مفهوم اصلی "مرگ" -معنا راتشدید می کند . این شعر بر این پایه بنا شده و اصل تضاد را در پیش می گیرد و رذالت را بر جای فضیلت می نشاند و چنین است که مفهومی نه از پیش تعیین شده بلکه بر اساس آنچه خواننده در می یابد می آفریند . و این نکته را خاطر نشان کنم که شعر به صورت کلی به شخص یا گروه یا امر سیاسی خاصی اشاره ندارد و در بطن ادبی سعی در کنکاش مفهوم دارد.

رام دایمون


******************************

بیایید بیاویزیم به دَروج
در آن خوابگاهِ هزاران پایانِ بی درنگِ آتر
هزاران خشکیده ی خیانت در آفتاب
آنجا یی که سوء تفاهم
واکاویِ بنیان بوده است , پیروزی جنگ را
قلوه سنگی مبهوت در آسمان
که رنگش کرده اند به پنداره ها, هزاره ها
آسمانش آبی , ابرهایش سپید
بنگرید
بر تن کرده ام ,ردایی شکنج از خار مُغیلان
و پای برهنه بر داغ شنزارش
مرا اینگونه زادند
به ساحتِ نوشینِ هورشید
شما نیزه های دَروج را برداشتید , شادان
و آنجا را مسخر حیات گردانیدم به تفاخر "راستی"
و حقیقت, کنجاله بود
نهان یافته, تار به تار
بیایید, دیوِ دَروج ,به پیشگاه
بیاویزیم ,به بدی , به نکبت, به خیانت
بیایید به رذالت ,فضیلت ببخشاییم
بسوزانیم تمام درختان ریشه در آسمان را
که شاخه هایشان در جهان مردگان
نفس می کشند به زیر
و آفتاب را بپنداریم به ریسه های خورشید رسیده بر ما
با چنگالهامان ,بِکشیم بسوی خویش
نَه یک تن , صدها و بلکه هزاران تَن
و نزدیکتر کنیم ,خورشید را
بسوزانیم آدمی خویش را
در تیربار قهقهه های حماقت
آویخته بر دیوارهای خانه هامان رذیلانه
سیاهچاله ای خالی را بی خورشید
بی آرزویِ روشنایی
تصویر کنیم
جایی هست برای ما؟
روی قلوه سنگ ,که نمی سوزیم
و آنها بِسوزند
دَروج , بیندیش ما را
آنها , که به راستی باور کردند که دروج دیو ایست
ایستاده در ما
در دستان بی شرافت ما
بیایید آنها را در جشن ها
در افول خورشید و زادش , در مذبح دَروج مان
قربانی بی کفایتی پاپوش ها و لباسهای مان کنیم
که در مراسم سُلوک اخگرانه ی شید کردیم در بر خویش
بیایید بپرستیم قاب خالی آویخته را
زیر منخرین حَل شدنمان در زیر انگشتان پزشکی مشهور
انباشته از کواندلینی یک مار زهر آگین
با فلس هایی از سکه های زرین
بیایید ,موز را با چَسب بچسبانیم
بر دیواره ی معده های سوخته ی شهر فرشتگان گمشده
جمع شوید
ریسمانهای آفتاب را
با سرعتی باور نکردنی بِپیچید ,قرقره وار دور انگشتانتان
هنوز مرگ
آن سوزاننده ی بی پایان
جزغاله کننده ی بَخت ها
دور است
دَروج , دَروج , دَروج
و بلندای آوای شعارهای شما به اوراد نشایسته
هرگز خوشبختی را به ملاقات نخواهد نشست
در این دوری خورشید
باید بِکشیدش , بِکشیدش
تا اتمسفر شَراره های پُر غمزه اش
حبس کند ,نفس های اندیشه هاتان را
بیایید مطمئن باشیم از صعود هبوط

**************************************  

رام دایمون - 22.دی .1403معادل 1.11.2025

دروج : دروغ

آغوش او

سنگ شده بود , آغوشهامان

درخت مادر , درخت

قفل در آغوش ها

می رستیدیم و آنها می رستیدند

و دیگر آن روز پایان , شده بود سیاه

گذشته بود ,کار از کار

نافه ای داشتیم , یگانه

او که آمد

می خواست , یک نفر را

برد, ولی ما را نیز

همانگونه که ما مبهوت- نمی خواست ما را

رها کرد , بیاورد

که آورد ,دوزخ را

در آویزی بر گردن نیمه جانی

که برگ می دهد ,نیم گل

نیم خیال , نیم حسرت , نیم کوفت

**********************************

رام دایمون – 2.1.2025 معادل 13.10.1403