گفتم خانه ای نیست مرا
گفتم اینجا را می گَردانم ماوایی از برای خویش
گُور دخمه ای در حصار تاریکی
بُق کرده در خویش
از مرگ ریسه های کهن روز
می آمد شب و می گرفت فرا روی
می آمد روز و در می آمیخت با شب
و می کرد افسون مرا
گونه ای می بَرید گمان سبکی را
آنگاه که بخواهید استحاله ی شب را
یا باشید تنفس مستی مرگ
چو بی تابی ابدی
آنجایی که ماوا بوده است او را
چه اندیشیده بودم که در بی مکانی
به پناهِ مکانِ نیستی ,آورم روی
آه ای ماوای دل های خالی از باور احساس
ای آغوش گرم یک مادر
کجای این تاریکی , تاریکی ای می یابم، ایمن ایمان تو را
به تقدس کودکانه ام که گذشته است قرن ها
به تیرگی چشمانم
***
آنها رسیده اند کم کم , گام به گام
مَراست دیرگاهی
می خواند ایلعاذَر نشسته در درگاه دخمه
چنانکه
ابهام ها را پشت سر گذارده ام
آنها گفتند:
“از مرگ بر خاسته ای؟! تو نبودی میان آن زندگان عَبث ؟!"
می کردند نجوا
نه دو تن , ده ها تن , نه ! صدها تن یا شاید هزارها تن !
و آن نجواها بلندتر شدند و پرسیدند:
“دخمه را گُور است, خانه ی مُوت, ماوایِ ... تو را چه به دخمه ای, این سوی؟"
من گفتم
“من تَرک خویش کرده بودم, بی خانه, بی تن, بی قفس
آرمانی داشتم به سکونت اندر حضور
و دیدم تاریکی را
دِق کرده در گوشه ی این دَخمه ی سرد
می طلبید , همخوانه ای به صبر
میلیون ها نجوا با هم , همصدا گفتند :
“تو گزیده ای هول را
بر همنشینی خویش
او را که , راهِ ما را نیست راه عَبس و عَبث ,همراه "
نَرَمیدَم از خویش
نَرَمیدَم ا ز گذر آنها , آن نجوا گران به عُذر
هیچ گفتم و هیچ دیگر نشنیدم
رفته بودند آنها
بسوی باغ
آنجا که سیب های سرخ ریخته بودند به زیر
و کرده بودند مارها , لانه
دیوها , میان ابرهاشان ,بر درختان چشم دوخته
منتظر به غفلت رهگذری
***
آمد شب , گرفت فرا
تاریکی آغوشم را فشرد درمیان
نمی دانستم اوست در آغوش کِشَنده ی من
یا منم در آغوش کِشَنده ی تنهایی او
یا من بی پناه در اسارت اندوه به آغوش اَندرم
یا او در حسرت دوست در تنهایی تَنیده است در آغوشی تنهاتر
نَرم بود تنش , نه چون آغوش آغازین یک مادر
نَرمی یک تنهایی , چو مانده ی آخرین زادِ یک قوم , فقط در باوری یکتا
می زد به واج ها طعنه
نمیشد واژه
هق هق هایش
سخت بود رویایم با این وصف ها , سخت
“میان راه مانده ای بودم از سیاهی دیوارهای یک راهرو در تثلیث
در میان گذر گاهی عَبوس به ضخامت تلخکامی آخرین بختهای شوم
در میان تاریکی محلول در دیوارهای زبر از خشکسالیی مَمهور
هیچِ خود را به تمنا می کردم گلدوزی بر دیوارها
بر چارچوب ها بر درها
من می بافتم هیچ را در نِیِستان گناهان خویش انگار
بر پرتوهای خورشیدی با شعله هایی تاریک
و سیاهی را چون نفسی خنک از بقاء زمهریری کهن و دور
می کِشیدم با خود"
به ناگه شد دو گانه آگاهی
یکی خواب , یکی بیداری
به ناگه احساس دوید در تن یک خواب
برخاستم از تاریکی به سیاهی ذغالین دخمه
شمع را شهید کرده بود باد
و هو هو کنان در گوشهای من بوف با دیو باد
بود آمیخته
می شنیدم نغمه ی درنده یوز را در نوک نفسهایم
و گور می گرفت مزه ای به خنده ی شغال ها
و نرمی خون آلودی می گذشت از میانگاه تنم
بسان ماری بود , تشنه ی چنبری گرد دامانم
و من خندیدم بلند از آن تصویر نفرین گر
نفرین من بود تصویر تمام آن باغ سیب و مرگ ها و مارها
و من تمام نفرین باغ را شده بودم
در میان چنبره ای با خویش
می کردم لمس
در آن شب لذتهای دهشتناک
و خویشِ بی مکانم وِرد می خواند, نه به دعا، نه به نفرین
نه به هیچ واژگانی در مفهوم
مانند بود، آرزویی را
دو فرشته را با اخگرهای سوزاننده در چنگ
تا نابود کنند تمام نیستی ها را
و آن تَله دخمه گون نیستی را
آن را که من بودم
نیستی , نیستی , نیستی !.
************************
رام دایمون – 13. بهمن . 1403
مرده ریگ دهر
کشیده تا بی پایان
شکافته چو اناری ,یاقوت فام
زروانی بی تشریح
پایانی بی مفهوم
و تابوتها , آماده خواب
درهیچ ماندگی ی بی نهایت ها
من درون اولین تابوت را
و قبل از آن
زندگی را
در مچالگی اندیشه ای سوخته
چون کاغذ خاطراتی مطرود و مزبله
در مجاورت پره های خرد کننده هر چیزی به چرخش باد
با نابودی ورد یک جادوگرخیال
هر بار زندگی
و هر بار
بار هستی
هر بار رنج تا بی انتها
تا بی دریغ دیدن آفاق
و شمارش نفس ها
سه , دو , یک
و بوقی ممتد
و دوباره تابوتی و از تابوتی
به تابوت دیگر
روزگاری دیگر ,جهانی دیگر , و واقعیتی منحوس و دیگر
و دیگرروزگاری به تکرار
آنچنان شوریده
که نارنگی را پوست نکنده , بنگ بنگ !
و او مرده بود در یک ترور سیاسی
و من در آونگ, ننویی , می خورم تاب
باز ریشه های نارضایتی
سیاه می شود در پشت دستان من
کهولت با ناخن های تیز
می نشیند بر شانه ی کمال من
و باز به گاهی
به رنج
خویش را اندر می بینیم
سه , دو , یک
باز تابوت دیگری و باز زندگی
و این بار من از آنگاه که به فهم رسیدم
رستنم زودتر فرا می رسد
آنگاهی که فهم حل شد در دهانم , تلخ
فریاد برآوردم پای کوبیدم
من از آن سرزمین نیستم
من عاصی ,من فراری بدبخت , من فراری درهای بی پایان بسته
و من در خویش فهمیدم که راهی نیست
از همان تابوت نخستین
راهی نیست
و یک چیزی مانند پابندی هوشمند
من را به بمبست ها کوک زده است
همه ما را تا جایی از بخت
کوک زده اند
دست و پا زدن غرق شدن در دیوانگی ی نابسامانی است
با کوک هایی که هست ولی نادیده
جلوتر رفتن را
بدبختی فریاد می کشد و خوشبختی پتیاره ای می شود
آخرش
رگ های پوچی باز پشت دستهایم می شود سیاه
و اینبار در خون خویش
میبینم
تکرار منعکس می شود
و من دوباره با فریادی خونبار
باز می گردم
این بار باز فریاد می کشم
من از میان شما نیستم
من از این سرزمین
از این دوران نیستم
و با پای کوفته بر زمین
راه میبرم به هیچستان
من این ها را نمی خواستم
من نمی خواستم این شنزارهای ماتم را
و باز دوباره عشق ورزی ها
دوباره بازی زندگی
و شانسی بیاورم
هنرمندی تنها
تا
لمس شدن ها به زندگی بی تابوت
و باز دوباره من باید تا به انتهای مرگ بروم
و اگر نه بمیرم به میل خویش
و باید بایستم تا روز مرگم
خارج از خروش سرعت زمان
ایستاده تا زندگی دیگر
هزارها شاید در جهانی خالی
مرده, بی مصرف که به ثانیه های واقعی کش آمده اش می گردد گرد سیاهچاله ای
و من باید بمانم به اسیری تا تابوتی جدید
زندگی جدید
من نمی خواستم , نمی خواستم, نمی خواستم
و هیچ صدایی در پسای تاریکی نمی دهد پاسخی
هیچ راهی نشانه نیست
راه ها تابوتهای جدیدند با بار هستی خویش
بی پایان , بی ایستادن از چرخه
که نشانی نیست
************************************
رام دایمون-8. بهمن.1403