ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
ستیغ کوهواره ای تنها
گویی اندر میان تازیانه ارواح
می کوبد موج ها را بر زورقی تنها
ای توفون
منم منهیر خوبی ها
زندگانی است بر گوژ موج هایت
گوش کن
***
تیرگی را در اقیانوس
اقیانوس را در گرد بادی و گرد آبی
گرد آبی در بارانی که می بارد در آن زورق زندگی
گوش کن
***
می شنوی آن راه را
راسخانه دلی دارم
دریایش دریای نورانی
هفت را دریا
و زنده را توفان
آشوبی در بند است مسافر را
گوش کن
***
دریا روز را دریای نورانی
گفت مسافر
شجاعت سخت است
روزگار تلخ ,روزگار بلا
به صد قسم , به صد آیه
پادشاهی نیست دریا را
منم مسافر
منم منهیر خوبی ها
گوش کن من را
گوش کن
***
پا بردار از این خرد شده گرده ی هستی من
نیستم حکمران بد سگال نفرین ها
نفس ده ای مرگ اندوده
نفس ده ای توفان مرگ افزا
منم منهیر خوبی ها
درون دشت ها بودم
ببخشا ریشه ی سست سکونم را
میبرم ارواح لبخند مردمان دور را با خویش
به سرزمین بصیرت ها
من می دیدم تو را از دور
فکر می کردم آب واره در افق
ایزد ایزدانی
آرام خوابیده
گاه می شنیدم زائران در ترک من
می گفتند:
ای منهیر خوبی ها بده بر ما
زندگانی را تا رسیم آنسوی دریاها
ولی امروز بر خویش میخوانم
ایثار بده من را
راه بده مسافر را
ایزدی را بر ایزدی بخشای
جان بده من را
منم منهیر خوبی ها
************************
ضربان تاریک – زمستان 1384- ایروان
بازنویسی و ویراست در تاریخ دهم شهریور 1402
شمش خطاب می کند : در گذر نصر
خون در افق ,می کند قیام
می کشد زنده آه
و کشته سور
***
شمس
خط می زند آب را سراب شن دشت تفته خو
مار می زند هلال و نیش می زند به خود,
عقرب سیاه و مرد دفن
سن باد می شوند
***
شید, آشیانه آتشی
ستونها سیاه بر زغال رحمت سپیدار
هوم در برسمی و موبدی به شید تاج
و رقص را مغ بچه ای پی شراره ای
می کند هلاک
***
هورشید را تخمه ای به ژرف آبگیر جانگیر
به هضم هرکه راه بد برفت و فرو برفت, نیک در آن به ته
و تخمه ای که بر بیامد , رخی به سرزمین مادری , به جان گرفته فرصتی
***
خورشید به پشت ابر, فتاده سیاهی ,ارغوانی و آبی سیاه به صبحگاهان و سرفه ها به راه
هر کسی که التماس می کند و قهر او دمیده
فریاد زند : خورشید است سپید , سپید سپید
به ماه بدر ,به قرص سپید رخ تمام
و مردی که می گفت : به خورشید نکرده اند وفا , به عمر شهر ما.
**************************************
رام دایمون(ضربان تاریک)- نهم شهریور 1402
تیک تاک ساعت دیواری
خبر میدهد بازگشت تو را هر دم
فکر میکرد
کلبه ی خالی
به انگشتان کوچک پایت
در روفرشی های ترمه ی ژولیده خواب
فکر میکردند ,پرده های مخمل خانه
به لباس مخملین سرخ رنگت ,حین خواب
آن درختان بلور پشت پنجره به یادت هست؟
وقتی می آمدی
شاخه هاشان را بلرزاندند
با بارهای گران چون سنگ
سیب الماسها بودند
در دستان شاخه های نازک دلتنگ
یادت هست که باغ بعد از حضور کوچک تو
خاکش پر از سیب های سرخ گران می شد
و دزدان می چیدند در میانه ی قیلوله های ظهرگاهان تابستان
سیبها را از میان نازکین چرت باغچه بان پیر, هر بار
یادت هست آن روز , صبحگاهی بود
موهای شلالت را پشت به گلخانه شانه می کردی
همان گلخانه از حسرت
کلوخی از میان خاک
غافلانه در آستین باغچه بان افکند
باغچه بان رفته بود به باغ
می رقصید گرد بلورین درختان, چو باد
مینشستند سیبها بر کف دستان پیرش
ناگهان بدبختی رها شد زآن آستین پیراهن
گلوله وار و نامرئی رفت ره نابودی باغی
آری, پاره سنگ خارا ریشه ها بر دار می آویخت
ترکها بر تن شیشه ی درختان رست
باغی و درختانی از پی هم فرو می ریخت
باغچه بان از ترس چون قلعه ای از خاک
درون خود فرو می ریخت
نماند از او جز تپه خاکی بر مرکز باغش
باغ شد ,بیکران ریگ های بلور بر قامت صحرای درخشانی
بعد قائله, همراز هم گم شد
غلو کردند و میگفتند,
ببینید,هان درختان شیشه ای کشتند همراز را با خویش
و مدفون است به زیر آوار خرده شیشه ها جایی
آنها از هرم نجواشان
بی خبر بودند در پژواک عزا ,هر روز
ولی امید می رقصید
خاک باغچه درخشان بود و روزها پر امید می رویید
با خودم گفتم به صد باره
که همراز را دزدیده اند دزدان
میان آن همه بلوا
ولی همراز با صدای خوش گهی می خواند
از میان شیشه های خرد
از میان تپه گاه باغچه بان که مرد ,گهی می خواند
و اما روزی کتابی نو به روی میز هویدا شد
نوشته بود
به افسانه بخوان هر روز
تا راز مرا بینی
گشودم با دلی نالان , افسانه ی همراز ,می تابید
به افسانه ندا دادم
که او را دزدیده اید از من ؟
جواب آمد ,منم همراز
از ترس حسرتهای بی دلیل خانه و خاطرت, رفتم
سوار بر دوش شب رفتم
به شهر شعر و افسانه پرواز می کردم
از کلبه ی قیلوله های ظهر
رسیدیم سوی قصر افسانه
مرا حالا بخوان هر دم برای پرده های سرخ
برای گلخانه ی نا بودی و حسرت
برای آنکه دیوانه شده از رفتن همراز کوچولو
بخوان افسانه همراز را با من
********************
ضربان تاریک – ایروان – پاییز-۲۴ آبان ۱۳۸۲
شعر همراز بر اساس خاطره ی فردی واقعی به این نام, که بیاد آوریش امروز لزومی ندارد به یک افسانه منظوم ویراست شد . دهم شهریور.1402