ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

شعری برای نادانسته ها



نمی دانم چرا

در جستجوی گمگشته ((خود))

درون خوابهای دیگران هستیم

***

چرا مشت مشت ارزش - به پای دلدادگیهای سوداگران عشق میریزیم

***

چرا خود را در اتاقی تاریک و بی روزن 

برای ارامش همسایگانی - تیره و روشن

محکوم به زندان میکنیم - هر روز

***

نمی دانم چرا از ورا ی نا ممکن دیوارهای سخت

انتظار تابیدن نوری بیکران -  داریم

***

نمی دانم چرا شادیهایمان - هر روز

زنجیر کردن لذتها در زندانهای فراموشی است

ولیکن در تنهایی شبها -بدور از چشمان یکدیگر

به پشت میله های این زندانهای خودساخته ی اخگر

زاری میکنیم

می سوزیم

می فشاریم

دست انگیزه ها را  از دور

***

نمی دانم چرا در اقیانوس تاریک مواج دروغ

غرق رنجها هستیم

ولی ساحل نزدیک  راستی را نمی بینیم

***

چرا بر سر هر دون پایه ی  پتیاره ی پستی

چتر عزت را از نا شناسا ترسی

فراز می گیریم

***

چرا از داد بی داد مردمی  ولگرد در کوچه های فهم

هراسی بی امان داریم

***

نمی دانم چرا هر روز

درگیر ارزش بیشینه ارزش  ریاضی بر هنر هستیم

***

 نمی فهمم

فرهنگی نا متوازن میان جنسیتهای نامفهوم

چگونه نیک خواهد بود؟

زنان باید بزایند و  اندیشیدن رهی  یاوه

مردان دیو واره تناسل را نگه دارند

حق است- سنگینای زندگی بر دوشهاشان

کودکان باید بیاموزند که کافر کیست

و ایزد بر کدامین عرش خسبیده

در این شهر هوس های ملال آور

ریسه ی داستان بر این منوال می پیچد و می تابد

***

نمی دانم چرا راست سخن راندن به روی یکدیگر

چنان سخت است

و نجوا ی فحاشی در قفای دیوارسیمانی

نه رسوایست

بلکه ساعت ها

تخمه خوردن و وقت پاشی به کنجکاویست

***

نمی فهمم

چرا در وهله ای که راهی هست

ارام و صاف و کمی هم گاه طولانی

می رویم سوی قله های ناممکن به اهنگ صعود 

و لیکن در حقیقت پای لغزیده

ما نفهمیدیم

می رویم سوی ژرفا - در حال سقوط

***

نمی دانم چرا؟

در این خانه

از بن روی لولا هایش نمی چرخد

خراب است و فتاده  بر زمین

هر روز

هرگزدر قابش چفت نمی بندد!

***********************************

   ضربان تاریک- پاییز 1393



خواستگاه



او گلی می چیند  از دشت وسیع


از کنار ان بوته رسته بر مسیر قدمگاهش


من گلی نادر می چینم


از میان مه و نزدیک ان ابر سیاه 


از میان سکوت سنگین هوا 


تا که بر قله ان کوه رسم 


صدها بار می میرم


ولی از قضای روزگار


بی خبر


در سکوت سنگین غارهای ناتوانی


شبی سرد گلی را می چینم از بر قله ان کوه بلند 



                                                              ضربان تاریک

                                                                7.9.1393





دریچه چهارم


 

بارقه غوغای سکوت را چه کسی می بافد

لابه لای زندگی ارام گیاهان سبز حیات

***

جوهره لذت حضور اب را

چه کسی

پر احساس

غلتان و روان

بر اندیشه مسافر کویر

کاشته است؟

تا انتهای خسته راه

این درخت میروید

پیر می شود

میمیرد

***

درست است که بیندیشیم

کسی بر روی کویر

این مه سنگین تفکر را

با رازی پسای شعور ما افراشته است ؟

***

شاید سببی نیست که ما بیداریم

تا ته غریزه ها بی خوابیم

انجاست دگر بار سکوت می اید

 می شود غوغای نفوذ در ریشه های گیاهان هلاک ز بی ابی

باز هم شاید هست

یک مسیری دگر     

سوی شعور

 ***

شاید از میان این همه اه و ناله

بعد از پایان

پرتاب شویم در میان سایه  های بی کرانی دیگر

رخی دیگر بشویم

ولی به یاد نیاوریم

از پسای سخت گذشته بر تن

*******************

 ضربان تاریک1393 .6. اذر