ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

کت شکسته

کتی میپوشم برازنده

از تمام فنجانهای قهوه ای که با هم نوشیدیم

و من در تنهایی شکستم!

کرواتی میزنم

از تمام پیش دستیهای شکسته ای

که درشراب نوشینهایمان

به زیر مزه های زندگی گذاردیم

و بی حاصل بود

آه زندگی بی ثمر

برایت لباسی دوخته ام از تمام شکستها !

تا به رقص والس بر لبه ی لیوانهای مشروب

که دعوتیم

بپوشی !

کنارم باش

تو که همیشه مخفیانه بوده ای!

و من ندیده در ناخود آگاهم

میدانستمت

آه عشق جاویدانم !

****************

ضربان تاریک(رامبد.ع.ف)

2019/10/9


Isle Of The Death -(جزیره مرگ)

دو روز است که بر آب راه میروم !

آشرون چونان آینه صاف است

مشکوکم که بر آب گام بر میدارم !

کفن مخملی سپیدم را چونان شنل بلندی بر آب میکشم

موجهای ریزی بر آینه گوون روود می غلطند

و قسمت دیگر کفن- برهنگیم را از شرم نجات میبخشد

گاه دستا نم را باز میکنم و  ژرف نفس  میکشم

کفنم هم  در آرزوی باد شیهه ای میکشد و سنگین بر آب می کوبد

چشمانم از دور سنگی بر آب میبیند !

کوهی شکافته  از میان!

میان تهی -درختان بلند سرو  - کهنسال - پر کرده تهی را

تیره  به تاریکی یک جنگل

من بر آن ورودی سنگی دروازه مانند نزدیکم

و پایم تا سنگهای سرد اولین پله مرگ پرواز میکند

و چونان باد گام بر میدارم -به میان درختان  سرو بلند متلاطم در باد!

سروهای شیرازی  

و تاریکی که توری سیاه برآنها  انداخته است

 ملازمی بلورین تن مرا از میان اشرافها به شهودها میکشاند

- خانه ابدی  شما آماده شده است

و با انگشت بر بالای صخره ای  که گرداگرد جزیره را چرخیده  

اشاره میکند

در گوور دخمه ای زیبا را نشان میدهد!

- من پله ای نمیبینم؟

- پرواز کنید!

-من نمیتوانم !

-تا به اینجا بر آب راه رفته اید . این جزیره آخرین جزیره است . پرواز کنید !

رویاها اینجا ممهور میشوند!

پرواز کنید!

چشمانم را بستم و او دستم را گرفت!

چشمانم را که باز کردم در برابرگوور دخمه بر بالای صخره ها ایستاده بودم

ملازم خود را از آن کوه به زیر انداخت !

سرش به سنگی خورد و متلاشی شد و من فریاد میکشیدم !

تنش خرد میشد -دستانش پیچ میخورد

استخوانها بیرون میزد

و - آه چه هولناک -له میشد -فسرده در تسبانی زاینده!

دیگر هیچ کسی نبود !

از اشمئزازرخداد مرگ ملازم به داخل گوور گریختم

گوور نیمه تاریک بود

و فضایش خالی و بزرگ

در سنگی سنگین به سنگینی بسته شد

تاریکی بیشتر جان نوور را میگرفت

چشم بر هم گذاردم

و زمانی که چشم باز کردم

در تختی  نرم آرام و سفید بودم

در آن گوور دخمه سنگی تاریک!

و  زمزمه میکردم

اگر روزی به خانه ام آمدید

و مرا مرده یافتید

بدانید !

بومی سفید مهیا کرده ام !

آنقدر بزرگ که جنازه ام عریان در میان آن با دستان باز قرار گیرد

مرا بر آن بوم بخوابانید و بر آن بدوزید!

دستانم را باز

در کف  دستهایم قلمو هایم را چونان میخ بکوبید !

و بر پاهایم زنجیر بپیچید !

حیوانی  داشتم -خانگی

که او نیز در کنار من جانش به پایان رسید

دستانم گرد کردنش بود- آن گاه که بدنم بر رعشه تسیلم شد و دستانم خشکید !

او نیز در میان چنگالهای من که گردن باریکش را دردمندانه میفشرد- جیغ کشان -جان داد!

او را عاشقانه دوست داشتم!

سینه ام را بشکافید -قلبم را بیرون بکشید! - او را نیز!

حیوان بی دلم  را در سینه ام دفن کنید

تا بی عدالتی مرگم

ضربان روزهای نابودیم باشد!

سپس بدووزید و بگذارید خونها بریزند بر بوم سپید!

تا بستررنگها باشند

جمجمه ام را بشکافید !

ارتباط دو نیم کره را با تیز ترین قیچی قطع کنید !

ودل کوچک گربه ام را در میان قلبم دفن کنیدو آنان را به میان دو نیم کره مغزم بگذارید !

دل ها و مغزم حرف بسیار دارند !

چشمانم را در رسیدن مرگ نبندید !

میخواهم تا کرمها را زمانی که جهان را میخورند ببینم!

حالا تمام رنگهایم را تا آخرین قطره در تیوپهای رنگ  بر کالبدم خالی کنید!

به رنگهایم هم اطمینان دارم میدانم مرا خواهند پوشانید !

و تن عریان مرا از شرم انهدام مخفی خواهند کرد

آخرین تابلوی من آماده است!

آن را به درون غاری بیاویزید که هیچ کس از آنجا گذر نمیکند

دیواری بیابید که صاف باشد تا ثریا

و در برابرچشمانم تمام تابلوهایم را بر هم بچینید

و زمانی آتششان بزنید که میخواهید برای مرگم دعایی خزعبل بخوانید

و در نوور آتش آن نقاشیهای خیالی درحال سوختن با هم همخوابه گی کنید

برقصید - از خود بی خود شوید

شراب بنوشید و شاد باشید که هنرمند دیگری را ریشه کن کرده اید .

و بگذارید سکوت برای ابدیت آخرین اثر من را تماشا کند .

و من نیز او را

و از آرامگاه من گم شوید و باز نگردید ! هرگز!

***********************************************

ضربان تاریک(رامبد.ع.فخرایی)-2.9.2019

توضیحات:

رود آشرون : رودی که در جهان زیرین و جهان مردگان در اساطیر رومن و یونان در جریان است و مردگان باید از آن عبور کنند.

Isle of the Dead - جزیزه مرگ: Isle of the Dead is the best-known painting of Swiss Symbolist artist Arnold Böcklin

مکاشفه ها - سومین مکاشفه

این مکاشفه

یک مکالمه بعد ازپایان یک انسان است

در اتاقی سرکوب شده از حضوور او

مکعبی تنیده در سرمای یک  رنگ 

دلتنگ بودنی در ناخودآگاه و افسوسی  در بی انتها

هراسی را که آویخته ام بر سیخ جا رختی

من هستم -یک اتاق آبی تیره ی افسرده - پوسته های رنگ - ترکهای لعنتی

و مور مور خزیدن مرگ مغزی یا مرگ فکری یا تاریکی بی استدلال

منم و یک قربانگاه

منم و یک آرام گاه

منم و تمامیتم در نبودن در آن دوستی بی هویت بی تمکین وتکفیرها

***

سالیان پیش

او در اتاق آبی نمناک سرد

روزهایش  و تمام شبهایش را

تنها در هجوم سالیان سال لشکر غم

به فرمانروایی افسردگی

در دخمه آرامش

در تاریکترین ساعات شب

در آن معبد ابدی

بر روی کاناپه ای مندرس

در حالی که لحظه ای قبلش شاد بود

زندگیش را به سکوت پایان- واگذار کرد

این شعر اینگونه ختم نمیشود

شما هنوز نمیدانید او چگونه به پایان رسید

من آنجا نشسته ام در اتاق

و مرگ که بیهوده و خش خش کنان در ترکهای سیاه دیوار جولان میدهد

میخرد و روان مرا و شعر مرا به سخره میگیرد

میخندد

لجوجانه دندان بر دندان میسایم

و خفه فریاد میزنم داستان را بگو ناسوور!

او آرام بر کاناپه ی مندس مینشیند

میگوید به در نگاه کن آنگاه که او به خانه باز میگردد

و دستمال سر زیبایی برای مادرش خریده است

امید به زندگی را میبینی؟

و مادری پیر که دلش قنج میرود- میخندد

او امروزش بهتر است

لشکر غم امروز شکست خورده است

ولی .....

- ولی چه ؟ غم هرگز شکست نخورده است ؟

-افسردگی جناتیتکار است!!!

 چشمانش تاریک شده بود در خود سقوط کرده بود

در لبه امید گیر کرده بود و مخفیانه و مزورانه میخندید!

- این ناخودگاهش بود!

گوشهایم به کف پاهایم سقوط کرده بود گویا صدای مرگ

در دور دست با صدای رازهای فرش اتاق مخلوط میشد!

-در مورد بیشه ها میدانی؟

-بیشه؟

_جایی که اوهام شادی شکل میگیرد

جایی که انسانها ساعتها و روزها به آسمان زل میزنند

کمی در این اتاق نمور بو بکشی - بویش در این قالی گیر کرده است

میبینی؟ تو نیز رازهای کف این اتاق را درمیابی!

و من نفس عمیقی کشیدم با چشمان بسته

اتاق رفت و  کور سویی دیدم از خنده ها و بادها که بر دشتی میوزید

ولی به زودی بوی نم و عرق و ماندگی بازگشت

مرگ صدایش  در چشمهایم پیچید - سر خورد و به گوشهایم رسید

_ آنجا میرفت! آنجا که دیدی - به ژرفایش !

_ برنابا تکرار شد

_چگونه؟

_ عیسی در باغ جتسیمانی وارد کلبه گلی شد

حواریون خواب بودند

یهودا او را به سی سکه طلا فروخته بود

و ماموران به در اتاق گلی  در باغ نزدیک میشدند

گابریل - آریل- مایکل- به فرمان الوهیم

عیسی را از اتاق ربودند !

عیسی به ارش رسید!

یهودا وارد اتاق شد و چون اتاق تاریک بود فریاد زد او اینجاست

حواریون از خواب وحشتزده پریدند و هر کدام به گوشه ای گریختند

یهودا سعی داشت از میان آنان عیسی را بیابد که نگریزد

ولی سربازان و ماموران که به اتاق رسیده بودند

به حواریون فراری کاری نداشتند

چون عیسی در وسط اتاق ایستاده بود!

و فریاد میزد نگذارید عیسی بگریزد!

_ یهودا چهره اش به عیسی بدل شده بود

و نتیجه؟

-عیسی دوروغین یا یهودای واقعی با چهره عیسی را بر صلیب کشیدند

و عیسی دروغین فریاد میزد نادانان من یهودا هستم !

_ یعنی زمانی که او نیز به اتاق آبی آمد

دوست من نبود؟ دوستی دروغین بود که مرد؟

- شاید  و او در جای دیگریست و لشکر غم را شکست داده !

و افسردگی او را برای همیشه گم کرده است!

-شاید روایت دیاتسارون درست باشد!

- چهار انجیل همه ی مردم !

و مرگ لبخندی تلخ زد

_ دوستت برای همه ی مردم خود را قربانی نکرد

غم همیشه میتازد - یورش میبرد و افسردگی دمار از روزگارتان در می آورد

حتی تو نیز از غم و اندوه نجات نیافته ای انسان!

مرگ ادامه داد: شاید انجیل یهودا درست باشد

و سرش موج بر داشت و به پشت افکار من خزید

گفت: عیسی از یهودا خواست که منفور شود !

ولی حقیقت را چه کسی لازم است بداند ؟

انسان نیازمند گم گشته یا پدر انسان ؟

یهودا تخت ارش را داشت ولی نه انسان را !

عیسی دستان یهودا را در تاریکی و تنهایی در باغی  گرفت

و گفت تو چنا ن بزرگی که جایگاهت بر بلندای بشریت است !

این را بدان که از دنیا گذشتگان منفوور

از نوور خواران الهی اند!

از محو شوندگان در درخشش نادیدنی

آنجا که کوور باید بود تا نزدیک شد !

دشمنم شو! مرا بفروش ! به نقره ی بیهوده ی بشر !

بگذار جاودانگی جریان یابد با رنجهای فراوان در رگهای من برای آیندگان فرزند آدم

و یهودا گریست و گفت تحمل رنجهایت را ندارم

و عیسی گفت راه تو نیز جاودانگیست قبل ازجاودانگیم  !

ولی نه در چشم انسان

در نووری که از ابتدای شاگردیت جستی!

و به درختی اشاره کرد و گفت: از شاخساران این زیتون زیبا !

پایان انسانیت فرا خواهد رسید!

در آغوشش بگیر و هراس را آغاز این باغ بر درختی بیاویز و به سوی این درخت زیتون برو

آن روز که رنجهای من آغاز خواهد شد

تو گردن نازکت چونان چوب زیتونی تلخ در حلقه باد آویخته خواهد بود!

ای خائن عزیز!

_ مادرش او را تمام شب - در به خواب رفتن و در خواب رویت میکرد؟

_ تمام شب و تمام صبح

به صدای خرناسهای او گوش داده بود و به آرامش رسیدنش را

مادر میدانست که او خواهد رفت! در پسای تمام انکارها !

تمام فراموش کردنها و تمام نپذیرفتنها یش

ولی از پشت در که عبور میکرد ترسها هرگز نگذاشتند نزدیک او شود

و بعد از ظهر

تمام صبرهای مادرانه شکست

مادر پیر سینی غذا بر دست به درگاه اتاق آبی رسید

سینی غذا بهانه بود

- سینی میلرزید

-در چهارچوب در متوقف شد

خشکید گویا نه راه پیش دارد نه پس

به نوور خورشید از پشت پرده های زخیم خاک گرفته نگاه کرد

به مجسمه ی کودکش که روی کاناپه تمام شده بود

صدای خاموشی اتاق و سکوت سنگین در گوشش جیغ میکشیدند

در سایه ی تیره ی اتاق بویناک .....

_ و ناگهان منفجر شد

سینی را بر چهار چوب در کوبید و پشت دراتاق خشکیده بود-  جیغ میکشید

و صورتش را با دستانی پلاسیده پوشانده بود

پدر پیر رسید لحظه ای مادر را در آغوش کشید

به داخل اتاق هجوم برد - بر بالین پسر رسید

دست بر صورت پسر کشید و سرما از تمام روزنه های چروک خورده دستش تا مغز پیرش نفوذ کرد

و تو را ای پایان تمام دردها در وجود رنجیده اش

درک کرد

ولی شباهت یهودا با مادر چه بود ؟

-هر دو سرنوشت را می دانستند از همان اول روز و اول شب

_و شباهت عیسی با دوستم ؟

هر دو جاودانه شدند در خاطره ها

و هر دو وسوسه های شیطلانی را شکستند و خجل کردند

- پس انجیل یهودا درست بود!!

و من دوباره تنها شدم

اتاق فشرده میشد چون گریسته بود تا مرگ

دیگر شعرمن هم  به پایان رسیده بود

***********************************************

ضربان تاریک(رامبد.ع.فخرایی)-28.8.2019 - تابستان1398

توضیحات :

برنابا: انجیل برنابا یکی ازانجیلهای  اسفار مجهول

دیاتسارون: انجیل چهار گانه که به دستور نادر شاه جمع آوری و با هم در کتابی نگاشته شد

ولی در ایران بعدها از میان رفت ولی توسط فردی ایتالیایی به نام مسینا قبل از نابودی به ایتالیایی

ترجمه شده بود.

انجیل یهودا: انجیلی گنوسی نوشته شده در حدود قرن سوم بعد از میلاد که در سال 2006 کشف شد.

داستان کلی شعر  از ماجرایی واقعی الهام گرفته شده است.