ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

Isle Of The Death-Crypt of martyr -(جزیره مرگ) - دخمه ی شهید


نگهبان  بالای کوه

از سر سرخ رنگش- بخارسپید قبل از آغاز آتش بر می خاست!

چنانکه از هیمه تر برزغالهای گداخته !

چهره ای نداشت که هیجانش دیده شود

ولی لباس بلندسپید مخملینش میلرزید!

پشت دستگاه( نگاه )-بشدت متمرکز شده بود!

 با دقت بیشتر که از بالای کوه بلند جزیره مرگ به افق زندگی نگاه میکرد

بیشتر میلرزید!

ناگهان با تمام وجود با دهانی نامفهوم در چهره ای نامفهوم تر

فریاد زد -شهید -در شعله های آبی می آید !

و سرش مانند یه گوله پنبه ی آغشته به الکل

پوف! شعله کشید

و هنووز با دقت به افق زندگی از دستگاه نگاه خیره نگاه میکرد !

ملازمان که با تعجب و ترس با سرهای رو به بالا به نگهبان نگاه میکردند

از چشمانشان همان بخار قبل از آتش برمی خاست!

هم همه بر ملازمان در آن باغ محصوور که تا گاهی پیش آرام به هر سو در رفت و آمد بودند- غلبه کرد

آخرین جزیره ی انتهای زندگی 

به آشوب کشیده شد !

مرگ بی تاب شده بود!

ریسمانی که از ارش تا به دست ملازمانی بر صخره های جزیره - محکم میشد

پاره گشت! -ارش بر خود لرزید و فرشته ای کوچک بال و مسئول مواخذه گشت!

ستونها لرزید و خوابها پریشان و  چماله گشت

بر ارش تاجی از سر یک خدای خشمگین فرو افتاده بود !

فرمان رسید بر آن فرشته پریده رنگ و پریده خواب و ژولیده و بزرگ!

که آهای تو چرا خوابی !

بنواز شیپور پایان را نشانه ای رسیده است !

و به زیر ارش سرافیمی به سرافیم دیگر میگفت: شهید آبی؟ او کیست که شیپور پایان برایش  مینوازند؟

آن یکی از جیغ کشیدن لحظه ای باز ایستاد و حالا تسبیح گفتنش آرام شنیده میشد

چشمان کوورش را گشادتر کرد و  پاسخ داد:اینم از آن رازهای تخت است به گمانم!

که شاید باید برایش جیغهای جدیدی کشیده شود !

فرمانی که هنووز نرسیده ولی خودت را آماده کن!

***

فرمان از دهان مرده ای چند روزه به جزیره-رسیده بود!

در جزیره از اولین پله های مرگ تا میان جنگل محصوور سروهای شیرازی

ملازمان -در دو سوی راه به صف شده

در بالای کوه دخمگان - ملازمان نگهبان

سر درگریبان شعله های سوزان-نهاده بودند

از فرمان عشق شهید شعله ور که  افق زندگی را ترک کرده بود وبه ساحل مرگ نزدیکتر میشد

شعله میکشیدند و میسوختند

کنار ساحل جزیره

ملازمان سرخ سر

سپید ردای مخملین در سکوت - ردیف تا به دروون جنگل 

در سرهای سرخشان - آتش فرامین عشقی بی بدیل -گداخته میشد !

و از سرهایشان بخار قبل از شعله ور شدن بر میخاست

فروزان شهید آبی - رقصان - به نزدیکی  اولین پله های ساحل مرگ میرسید

به ناگهان ملازمان مرگ در ردیفی منظم از کنار پله های ساحل روود

که موج گرمای شعله های  شهید آبی به آنها رسیده بود

سر به َشعله های آتشی سپردند که تا به ژرف جنگل سرو که گوور اوست-ادامه داشت

دخمه ی  شهیدآبی  سرنوشت به ژرف سینه ی جزیره ی مرگ -کنده شده بود

پله هایش پایین میرفت و شمارگان پله ها غیر قابل شمارش به نظر میرسید

خادمی که دخمه را آماده کرده بود به همکارش که با او آرام از پله کان راهروی دخمه پایین می آمد

تا به تالار دخمه -حفر در سینه جزیره برسند- گفت : هر بارگویی پله ها شمارگانشان بیشتر میشود!

من این دخمه را با بیست پله به زیر زمین ساختم !

ملازم دیگر در پاسخ گفت : همچنین سکوتش هر روز بیشتر می شود -من آن را حس میکنم

جزیره حضوور او را احساس میکند و مقبره را به قلب خود نزدیکتر به ژرفا میکشد!

پله ها زیاد میشوند تا لحظه ای که او وارد دخمه شود و بیآرمد

دیگر هیچ کس در پیمودن پله ها بعد از آن به بیرون و دروون پیروز نخواهد بود!

ملازم دیگر اگرچه به نظر میرسد تعجب کرده بود ولی صورتی نداشت که احساسش را ببینیم

آنها به تالار مقبره وارد شدند

صدای نامفهوم غرش سنگها و زایش پله ای جدید گاهی به گوش میرسید

ملازمان تمام تالار را با پرده های ابریشمین و مخملهای سفید پوشانیده بودند

بعد از نگاه و کنترل همه چیز چونان دو مجسمه در بالاری سر تخت زیبایی که آرامگاه ابدی شهید بود

به شکل مجسمه هایی سنگ شده ایستادند تا او وارد شود و بیآرمد

و آنها برای ابدیت در بالای سر او -ایستاده- ملازمانش باشند!

***

شهید آبی درهسته ای سیاه در شعله های آبی -شعله میکشید

و به ساحل آخرین جزیره- نزدیکتر و نزدیکتر میشد

بر دروازه ی مرگ که  رسید و پایش از آن سیاهی و شعله های آبی بیرون آمد و تا اولین پله مرگ پرواز کرد

ناگهان لفافه ی سیاه  از او جدا شد

و او در پارچه های نازک ابریشمین و آبی با شعله هایی آبی تر

بر هم میپیچیدند و چشمها را خیره میکردند - گرچه چشمی هرگزنبود که زیبایی او را در آن لحظه ستایش کند !

تمام ملازمان از شور -سرهایشان شعله ور شد-  چونان به صف - تا ژرفای جنگل تا به پای دخمه - افروختند

و دو ملازم در تالار دخمه نیز

شعله های آبی شهید درحال گذر از میان ملازمان به صف- بر درختان سرو نیز شعله هایش را دمید

درختان در شعله های آبی افروختند و در گاهی یک جنگل سرو شیرازی به مشعلی آبی بدل شد

و جزیره مرگ به رکاب انگشتری که الماسی مشتعل در گریبان خود دارد!

فرشته ای مقرب که از لبه ارش-مرگ مشتعل را میدید

با خود گفت :مرگی با شکوه تا ابد راهنمای گمگشتگان در دریای رنج خواهد بود!

و آنان که او را میجویند - آن را درخشش افکارشان خواهند یافت !

فرشته ای دیگر که دورتر با تشویش به زیر ارش و دورنمای جزیره مرگ نگاه میکرد و گاهی به بالا و فرشته مقرب

به خود جرات داد به فرشته مقرب نزدیک شود

 گفت: سرورم ! چرا جزیره مرگ در شعله های آبی میسوزد ؟

آیا پایان فرا رسیده است؟-من صدای شیپور آخرین روز را شنیدم- ارش هم لرزید

اینها به معنای پایان است؟

فرشته مقرب نگاهی به فرشته ی بال کوچک انداخت

بله البته تا مقصری نباشد ارش نمیلرزد!

گویا با نگاه به او فهمانده باشد زیاد سوال کردی و من میدانم چه کرده ای!

و ادامه داد : چون مرگ تغییر کرده است ! مرگ دیگر مفهموش آن نیست که بود!

این را از امروز باید بدانی!

- یعنی باید جزیره دیگری در انتهای زندگی بسازیم؟

-فرشته مقرب با صدایی آرام  گفت

- جزیره ی به این زیبایی را نمیبینی !شعله ها آن را نمی سوزانند!

احساسش را گداخته اند

آن سنگها و کوه های سرد دیگر در درون سینه ی جزیره یشان قلبی از جنس معنا دارند

مرگ از امروز می اندیشد!

و با صدایی تهدید مآب و آرام ادامه داد

- برای همین است که هر روز تنزل مقام میگیرید !

نمیفهمید !

اینگوونه ادامه دهید باید خودتان را ببازید و بر مرکب ملازمان بنشینید !- یا شاید پایینتر!

آنجا - و با انگشت جزیره را نشان داد!

-سرورم درکم کوتاه است مرا ببخشید - خاموش شد ولی باز هم سوالی داشت

از ترس نزول دهانش را بست و آرام محو شد

فرشته مقرب دیگر او را بخاطر نداشت!

***

آنکه در میان شعله های آبی بر سنگفرشهای کهن جزیره ی مرگ میان صفوف مرتب ملازمان سر سووز

پرواز میکرد - و ما و تمام ماهیت های زمینی و سپس آسمانی او را شهید آبی نام نهادیم

بعد از به آتش کشیدن سروهای شیرازی جزیره

به مدخل دخمه شهید وارد شد و از پله ها آرام به پایین و به سمت تالار آرامشگاهش میرفت

مدخل دخمه هر لحظه در پشتش کوچکتر و کوچکتر شد تا در تاریکی ناپدیدگردید

شهید به تالار رسید و دو ملازم سوزان  در صحن حاضر بودندو آرامگاهش را که تختی پر از ابریشمهای سپید پرچین و مخملهای مرواریدرنگ بود

به نوور سپید درخشانی روشن کرده بودند

او با  شعله های آبی خود بر آنها تابید و شعله هایش ملازمان را نیز فرا گرفت

آبی درخشان ابریشمینش بر تمام دیوارها و تمامیت تالار پرتو افکند و شعله کشید

ملازمان برای ابدیت سنگ شده بودند و شهید در آرامشی بر تخت خوابید و دستهایش را بر شکم گذارد

چشمهایش را بست و زمزمه آغاز کرد !

***

فرشته ی کوچک بالی که از ترس نزول به یک ملازم از گفتگو با فرشته ی بلند پایه گریخته بود

خود را دروون غاری  یافت که در افق تاریکی آن- نوری میدرخشید!

در تاریکی ایستاد- چشمانش که به تاریکی کمی عادت کرد

احساس کرد در گوور دخمه ای است که تمام دیواره های صخره گونش از دخمه های کوچکتری که آرامگاه مردگان است

پوشیده شده

ناگهان به خودش آمد و زیر لب گفت :نوور باشد!

و نووری درخشان در دستانش درخشید !

با سرعت قدم بر میداشت  تا به خروجی دخمه رسید - باد خنک و بوی دریا به صورتش برخورد میکرد

نم تا اعماق بینیش فرو رفت و بووی درختان سرو دهانش را پر کرد !

او بر بلندای جزیره ی مرگ -خارج از دخمه ای در بالای کوه ایستاده بود و نوک سروهای شیرازی را میدید!

در جزیره مه سنگینی درختان را در بر گرفته بود و تا ساحل ادامه داشت

در جزیره هیچ خبری از ملازمان سوزان نبود

فقط بر برجی سنگی بر بالای جزیره و در فاصله کمی از او ملازم نگهبانی -در دستگاه نگاه - بر افق زندگی نگاه میکرد

و سرش هم شعله ور نبود  !

فرشته که از حضوور خود در جزیره ترسیده بود

و فکر میکرد به شکل ملازمان در آمده است با ترس تمام صورت و بدن خود را چک کرد

ولی هنووز فرشته بود !

با تعجب به سمت مسیر پر پیچ و خم سربالایی که به برج نگهبانی منتهی میشد راه افتاد

به برج نگهبانی که رسید - ملازم نگهبان - از پشت دستگاه- نگاهش را برداشت و راست ایستاد

و باصدایی بلند بدون برگشتن به سمت فرشته کوچک بال-که پشت سرش بود

گفت: جلو تر نیا -برج دیدبانی جایگاه هیچ کس جز نگهبان نیست!

- من یک فرشته هستم و تو یک ملازم ...

ملازم همان گونه رو به افق زندگی بدون آنکه به پشت خود نگاه کند به میان سخن فرشته دوید -

گفت :چرا اینجایی؟

- در یک لحظه بر ارش بودم و لحظه دیگر اینجا پایینتر در گوور دخمه ای بزرگ -واقعن نمیدانم!

و داستانهایی که از ارش دیده بود و داستان شهید آبی را تعریف کرد

ملازم نگهبان به سمت فرشته برگشت و به سمت وررودی سکووی نگهبانی که فرشته ایستاده بود آمد

نسیم لباس سپیدش را که در غروب به رنگ شعله های آتش در آمده بود- تکان میداد

و سر سرخش آنگونه که فرشته به یاد داشت- نه در بخار بود ونه در آتش

به فرشته که رسید گفت : چگوونه به خاطرداری  گذشته چه بود؟

فرشته متعجب نگاهش کرد و گفت : مگر تو خاطرت نیست که اول وروود شهید شعله ور در شعله های آبی را تو دیدی و اعلام کردی  و سپس سرت شعله ور

و بعد شیپور پایان نواخته شد و ارش لرزید و همه ملازمان سر در گریبان آتش نهادند؟

و دوباره و دوباره تمام ماجرا را تعریف کرد

و ملازم بی چهره- چون چهره ای نداشت

با سری گرد آنجا ایستاده بود و مشخص نبود میشنود یا نه!

فرشته خسته از گفتن متداوم داستان-از روایت کردن باز ایستاد به ستارگان نگاه کرد به قرص کامل ماه !

ملازم گفت:بالهایت شکسته؟

فرشته لحظه ای به خود آمد و بالهایش را آویخته و در هم شکسته و خونین یافت !

فرشته با تعجب گفت : از بالهای کوچک من خون میچکد؟ -بالهای شکسته ی کوچکم!

دردی هم ندارم!

ملازم گفت: اینجا (در جزیره مرگ)داستانها و آدمها با هم تمام میشوند- مرگ همه چیز را در دست دارد !

قرنها -سالها - روزها- ساعتها و ثانیه ها را

هیچ کس تا بحال به دنبال داستان نیامده است !

هیچ کس از زمزمه های ارواح گذر کرده خبر ندارد!

تو نیز زیاد شنیدی - تو تابش آفتاب بودی که خورشیدت غروب کرده است  !

و قبل از اینکه فرشته در برابر ملازم واکنشی و سوالی مطرح کند

ملازم دستش را بر شانه های فرشته گذارد و او را از ارتفاعات نزدیکی برج بلند دیدبانی جزیره مرگ

به زیر انداخت -فرشته سقوط کرد

بر صخره ها برخورد کرد - چون انسانی متلاشی شد و خونش با تاریکی صخره های شب مخلوط شد -سیاه شد و پاشید 

 استخوانهایش خرد شد

فرشته در جستجووی داستان انسان شده بود

در ادامه داستان در مرگ غروب کرد

و جسد متلاشی شده اش -سنگ شد- خرد شد و بر صخره ها و دریا ریخت

هیچ کس زمزمزه ی او را بخاطر ندارد

جزیره به دروون مه رفته بود

و شب سنگین بر جزیره آرمیده بود

فریاد ملازم نگهبان به گوش رسید

شهیدی در گرد باد می آید !

***********************************

رامبد.ع.ف (ضربان تاریک).4.آبان.1398

داستان فوق فقط یک اثر و برداشت تخیلی و ادبی است و هیچ گوونه هدف دیگری را دنبال نمیکند .

هرگوونه برداشت داستانی ممنوع و در صورت استفاده در متن یا نگارشی منوط به نام

بردن از نام نویسنده است.




سوسکهای سیاه


سالهاست

که تعداد سوسکهای کره زمین را میشمارم

قهوه ای - سیاه- صورتی و....

همه میدانند

مخصوصن سازمان مدافعان حقوق سوسکهای سیاه!

با یک قرار ملاقات

گفتند من خیلی با استعدادم

مرا به عنوان مدافع محیط زیست نیز انتخاب کردند

از آن روز پوشکهای کودکان سران یک سرزمین قدرتمند را میشماردم

و آخر شب مقاله ای مینوشتم

که پوشکهای آنها محیط زیست ما را آلوده کرده

با شعارهای فراوان آن را بر پیشانی سوسکها ی قهوه ای میخ میکردم

با حمایت سوسکهای سیاه معروف شدم

گفتند کفایت نمیکند - سنت گذشته -بزرگسالی-احساسات را تحریک نمیکنی !

بچه ام کردند !

سنم خیلی کم شده است و آینده دارم

اینها را به من گفته اند

چون قبلن که بزرگ شده بودم

دوران بچگی این کارها را نکرده بودم !

حالا فکر میکنم بچگی این است

وقتی بچه شدنم حالا سود دارد!

قرار است با کشتی سوسکهای سیاه

بر سر دماغه به ایستم و دستانم را باز کنم !

مقصدم سازمان ملل است

گفته اند نگران نباشم- آنجا هرچه بیشتر از محیط زیست سوسکهای سیاه دفاع کنم

قول داده اند این دفعه که بزرگ بشوم

دردنیای ول بشو آینده جا و مقامی دارم

یکی از آدمهای معروف هم که قبلن در مجلسهای هم خوابگی گروهی شرکت میکرد

قول داده ماشینش را به من دهد تا از آمریکا به کانادا بگازم

تا عقده هایم برطرف شود و بیشتر به محیط زیست مخصوصن آسفالت فکر کنم!

البته ماشین هم یا برقیست یا با هوا یا آب کار میکند

به هر حال بهانه به دست کسی نمیدهد!

فعلن من یک کودکم  و حرفایم  مهم شده است

قبلن که کودک بودم فقط از سوسکهای قهوه ای تو سری میخوردم!

اما این بار -سوسکهای سیاه مرا معروف کرده اند !

به سازمان ملل رسیدم

وقت سخنرانیست

به من گفتند هر چه عصبانی تر باشی و دولتها یی را که نمیدانی کیستند

مخصوصن آن بزرگه و قویتره را جر بدهی 

وضعیت محیط زیست بهتر میشود

گفتند سگرمه یادت نرود !

من نیز آن کارها را کردم

دوربینها هم در چشم و چالم بودند و هر لحظه یک ابرو بالا انداختنم را میگرفتند !

من هم تا میتوانستم به دولتها گلاب به رویتان-  ریدم !

محیط زیست هم سبز بود قهوه ای شد

ولی خوب تجزیه پذیر است!

دوباره محیط زیست سبز میشود !

خلاصه ماشین هم به من دادند - من هم که کودک بودم

با پدرم گاز دادیم و رفتیم کانادا

سوسکهای سیاه هم خندان

همه وز وز کنان و جیر جیر کنان تکرار میکردند آینده ی خوبی دارم !

من هم خوشحالم که این بار آینده ی خوبی دارم

دفعه قبل که بچه بودم با کشیده و لگد و زورگویی به من فهماندند که بچه ام!

حالا که آب به آسیاب سوسکهای سیاه میریزم - خوشبختم !

البته آنها فکر میکنند من هنوز نمیدانم !

چون بچه ام !

ولی شاعری که در مسیر سازمان ملل وسط دریا - لای مرز گیرکرده بود

و سیاه شده بود!

قبل از اینکه آینده اش لای یک پاسپورت  بوسیله یک تیغ دو لبه نامرئی

قطع شود

با خون جمع شده در ورم زندگیش

خوشبختی ناگهانی مرا  روی یک تکه از دفتر عذابهایش نوشت

پاره کرد و به من داد

من هم بعد از هزارها سخنرانی و داد و هوار بیخود

آخر سر کاغذ را که از آن خون میچکید بیرون آوردم

و آن را دوباره برای شما نوشتم و آن کاغذ خون آلود را دوور انداختم

اینجا جا دارد

از بعل - دولت  سوسکهای سیاه

برای خوشبختی و برکت یک دفتر ده برگ خوشبختی که به من داده اند تشکر کنم

که مرا از تمام مرزهای جهان عبور میدهد !

با سپاس کودکی شانزده ساله!

*******************************************

ضربان تاریک - از مجموعه ی هزلیات برای جهان نوین ما

بعل - از خدایان کهن بین النهرین

***************************************