ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - نهمین سفر- افسانه انسانهای نیمه تمام!

گاهی در این فضای احساس عبوسی میکنم - بالشتها و این تخت معرق ماهونی و قدیمی از بطنشان بوی جنگلهای کهن میتراوند و انسان را وادار به تفکر میکنند . گاهی  برای سرگرمی  به انسانهای واقعی فکر میکنم - به حرفهای بی سر و ته و بی نتیجه و بی پایانشان . چگونه در این آشوب ازدحامی که آفریده اند و مصائب گوناگون فقط دنبال خوشبختی فردی هستند و ایستادن در بابر بدبختان و پیراهن شکافتن بر جلجتایی و نقش فرد موفق را بازی کردن و ارضاء شدن و آخرش یه دنبال احترامات و تبریکها و دلا شدن همنوعنشان و یک ماشین غول پیکر تانک مانند و چقدر این داستان غم انگیز از داستان عشاق در آن وادی صحرایی سحر آمیز که صدای نیلبک انسان را به هپروت آرامش میبرد و اغناء میکند به دور است . همه مدونای دوم باید باشند معروف و غرق در کریستالهای شیشه ای شهرت و اعتبارات مالی و معروفیت و طلب کف زدن و هورا کشیدن و تعظیم توده ای مردم - یک هدف غایی! - گاهی به گنبد تاریک این اتاق مدور که در سقط خورشید از آسمان نگاه میکنم که هنوز از نطفه چیده شده اش خون به تیغ افق میچکاند - غمگین میشوم از این واقعیات عریان شور در هاوون عصر مدرن. این دلیلی است برای پناه به جهانی مجازی که فقط من را تیمار میکند ! - سندباد قصه ها را.

پستها هر کدام بسته به پروفایلهایشان که دنیاهای متفاوتی هستند - خودشان هم داستانی برای گفتن دارند البته همه ی این رخدادها با تصویر و نگاه بصری شرو و سپس  ژرف و محاط و پر از اصوات میشود!- چند روز پیش در یک سرزمین عجیب خشک با کوههای مرتفع و بادهای سوزان آخر زمانی سهمگین - آسمان سرخگونی را تماشا میکردم که زیر آن به جز من جنبنده ای نبود !- بوی آتش و دود و گوگرد به مشام میرسید و همه چیز در رخدادی سرخ رنگ که به انفجاری ستاره ای در جو یک سیاره شبیه بود فرو میرفت و تحت تاپیر قرار میگرفت - سنگریزه ها به زمین بلند میشدند و زمین مانند آنکه غولی کیلومترها آنسوتر بر زمین پای کوبد میلرزیید و خلاصه از میانگاه آن ابرهای درخشان انفجار ستاره ای در میانگاه آسمان مرغانی بالدار به نظرم رسید که مانند بارش شهاب به سوی کوهستانها می آیند !- تمام آنها را نمیتوانستم بشمارم - چرا که فاصله از زمین تا اوج آسمان بود و به نظر بی شمار میرسیدند ولی حدودی نزدیک دویست و شصت تا دویست و هشتاد پرنده را شمرده بودم ولی به مقیاس خودم چیزی اشتباه بود !- مگر میتوان پرنده ی کوچک را از سطح زمین بالهای افراشته اش را دید و آنها را شمرد ؟!- پرنده در آسمان مانند شکر در چای حل میشود به نگاهی حتی دیده هم نمیشود چه رسد به شمردن! - یک جای کار ایراد داشت!- دقت کردم آنها در سقوط به مانند شاخه ای تیز بودند بالدار به نزدیک زمین که رسیدند تشخیص دادم که به سان انسانند بال دار و پر دار و آن لحظه به اشتباه خود پی بردم !- من بر سقوط دویست و هشتاد فرشته از بهشت نظاره میکردم!. زمان را نگه میدارم - بقیه اش مهم نیست من بعد از آن همیشه باور داشتم که این فرشتگان همیشه بر روی زمین باقی ماندند و در اعصار متمادی بالهایشان فرو ریخت ولی از کالبدی به کالبد انسانی دیگری فرو رفتند - هر چه گناه آسمانیشان بود - خدایشان داند ولی روی زمین زیسته اند تا امروز - خیلی از آنها را در سفرهایم باز شناخته ام - مثلن دکتری هندی که با کهولت سن بدون هر گونه دست مزدی هزاران بیمار از مردم فقیر هند را معالجه میکرد و هیچگاه در پاسخ آنکه چرا زندگیت را اینگونه سپری کردی - جز اینکه زمان کوتاه است و باید نیکی کرد به خبرنگاران پاسخی نداد !.این یکی از دویست و هشتاد نفر بود !. تا به امروز شاید فقط پنج یا شش نفر آنها را کشف کرده ام ! ولی شاید در سقوط فرشتگان حکمتی بوده است برای انسان!.

روزهای دیگری را نیز بعد از سقوط فرشتگان در آن وادی ماندم تا شاید یکی از آنان را که در هبوط زخمی شده یا بالهایش شکسته ببینم و کمک کنم ولی هیچ ندیدم جز همان زمین بی حاصل گاه سیاه که گاهی بوته خاری به انقلاب برخاسته بود و از میان شنها رخ بیرون کشیده بود. بعد از مسیری بلند و تصمیم به خروج از آن پست اینستاگرامی با آن بادهای ناسور تند سیلی زن در دور دست بر کوهی جوانی را دیدم مبهوت که شاخه علفی خشکیده در دهان میجویید و در ورطه تفکری ژرف فرو بود و چشمانش مانند مردگان زل و بی پلک زدن مینگریست  و اول تصور کردم  از اهالی جنیان ایت که بر صخره ای چنین تنها بر دشت مراقبت میکند ولی نزدیکتر که شدم واکنشی ندیدم و لباسی هم مندس پوشیده بود و همان گونه مبهوت مینگریست تا زمانی که من روبرویش قرار گرفتم و نگاهش کردم و هیچ متوجه من نبود !- به سخن گفتن زبان باز کردم که پسر در این وادی لم یزرع چه میکنی؟ بی واکنش بود و نفهمید!-کمی بیشتر ایستادم و در ژرفای چشمانش عمیق شدم و در آنجا گفتم آهای پسر و او ناگهان از جای پرید و نزدیک بود از صخره شیبدار سقوط کند که دستش را گرفتم و با عجله دستش را از میان دستم رها کرد و گفت تو کی هستی رهگذر؟ گفتم: مسافر دشتها و کشورها - سند باد هستم!.گفت: داستانت را در کتابی قدیمی خوانده ام - هنوز نمرده ای؟! - لب برچیدم و گفتم: نه هنوز - من جانم به داستان است و افسانه ها و تا زمانی که زمین و افسانه باشد من مسافر شهرهای افسانه ام مانند این اینستا گرام !گفت: اینستاگرام چیست؟ - دیدم بحث در این موضوع بیهوده است و قطعن کودک از سر منشا خود بی خبر است و الآخر ! - گفتم : بگذریم خانه ات کجاست ؟ فکر کردم از قوم جنی! گفت: من چوپانی میکنم ولی امروز به دنبال کسی بودم که به عجایب بدل شد! - گفتم : داستان چیست برایم تعریف کن - نگاهم کرد و با تردید و تفکر دستی در موهای نیمه روشن آفتاب سوخته اش کشید و گفت: قدم بزنیم و با انگشت به سویی اشاره کرد و ادامه داد -پشت تپه ها تا آنجا برویم تا چیزی را نشانت بدهم و برایت داستان را تعریف کنم.گفتم: برویم ! - گفتم: اینجا روستایی هست؟ گفت اینجا نزدیکی رویتایمان است ! و ادامه داد -در روستایمان پیرزنی کور زندگی میکرد که روزهای جوانی با شوهرش نزدیک نهری ومزرعه ای خانه ای ساخته بودند بزرگ تا وقتی بچه دار شدند - بزرگ شدند و ازدواج کردند خانه را با بچه هایشان تقسیم کنند ولی خوب سالها گذشت و زن بچه اش نشد و مرد روزی به مزرعه رفت و باز نگشت و زن رو به مزرعه سالها نتظر شوهر نشست و آنقدر به غروب خورشید نگریست که کور شد - مادر بزرگم میگوید او هرگز در طول این سالها بجز غروب هیچ چیز را به خاطر نداشت! تا یک روز که نیاز پیدا کرد آن خانه در حال خراب شدن بزرگ را نصفش را بفروشد تا امرارمعاش کند و همسایه جدید مردی شیاد بود که برای  این زن پیر کور هر روز دسیسه ای میچید- روزی از روزها چون دید که با استخوان غذا میخورد - حیله ای پرورانید و برای مردم ده تعریف کرد که پیر زن با تکه ای از استخوان شوهرش غذا میخورد! - مردم ساده لوح باور کردند که تکه استخوان مزغی - استخوان شوهر مفقود پیر زن بوده است! و او از استخوان شوهر در جادو استفاده میکند و دروغها و خرافات بر هم چیدند و مرد همسایه که به مقصود رسیده بود و خانه ی پیر زن را میخواست بر این داستانهای خرافی دامن میزد و پیر زن کور هم در خانه در مریضی بود و کهولت - پیر مرد همسایه روزی با کدخدای وحشت زده و دیگرساکنان وحشت زده روستا گرد آمده بودند و چراغ کم کرده بودند و در نیمه تاریکی نشسته بودند که نکند هزار چشم جادویی پیر زن آنان را ببیند که در حال دسیسه اند و نفرینشان کند !- من هم میان این مشوشان بی خودی چای تعارف میکردم و گوش تیز کرده بودم ! که مرد همسایه ناگهان در میان ابراز نگرانیها گفت : من از خود گذشتگی میکنم و جادوگر را با حیله ای سخت به بیابان میبرم و در چاهی می افکنم چون کشتنش مقدور نیست و او تا ابد آنجا خواهد ماند و لی دیگر کسی نباید تا فلان چاه برود و من تا زنده ام از زمینهای اطراف آن چاه نگهداری خواهم کرد و همچنین از آن قلعه نفرین شده ی آن پیر زن که کنا خانه ام است و این فدا کاریها را میکنم و همه او را دعا کردند و کدخدا گفت: اگر تو ما را برهانی بعد از من وصیت خواهم کرد که تو کدخدا شوی و الا آخر و او اینگونه  به تمام اهدافش رسید!- او را به کام مرگ سپرده  بودند و هیچ کس نفهمید !- همه تصویرشان این بود که پیر زنی بد ذات و اهریمنی را به دستان قدیسی سپرده اند! ولی اینگونه نبود چون من برای پیر زن هم پادویی میکردم و نیازهای پیر زن کور را از بازار تهیه میکردم . من میدانستم که او بشدت مریض است و از کهولت و درد استخوانهایش شبها تا صبح بیخواب است و دعا میخواند و همسرش را برای ترک کردن ملامت میکند و به درگاه خدا دعا میکند تا مرگش زودتر فرا رسد و او از این کوری و درد نجات یابد ! و دعایش مستجاب شده بود چون میرقضبش فردای آن روز در خانه پیر زن را زد و به پیر زن گفت : مادر! امروز بیا به صحرا برویم مردی را چند روز پیش سر چاهی در وادی دیدم که به شوهرت میمانست ولی عقل از کف داده بود و چندین سال است که منتظر تو سر چاهی خانه کرده است! و پیر زن که در یک لحظه تمام غمهایش را فراموش کرده بود - مرد همسایه را در آغوش گرفت و صورت میرقضب دروغگو را غرق بوسه کرد! او را دعاها کرد و گفت باید کمی صبر کند تا او لباس در خوری به تن کند تا شوهر با دیدن آن لباس او را بشناسد و بخاطر آورد پیر زن مرا صدا کرد و به من گفت مادر آن لباس را که در صندوق است برایم بیارور و لباسی که من از آن صندوق یافتم لباسی خوش رنگ و دست دوز بود که به گفته پیر زن روزی پوشیده بودکه مردش به خانه باز نگشته بود ! . پیر زن لباس را پوشید - هرچند که لباس در بدن فرتوت و گوژ پیر زن نمایی نداشت ولی او را چنان خوشحال کرده بود که درها را فراموش کرده بود و سعی میکرد بدون آن چوب عصا گام بردارد ! از حیات گذشت و به مرد همسایه که رسید گفت برویم خوش خبرم - گل پسرم !.

کم کم داشتیم به قسمتی کوهستانی نزدیک میشدیم که شنهای صحرا سنگها را پوشانده بودند ولی دره ای میان صخره ها بود که ما از میگذشتیم ولی پسرک تصمیم گرفته بود از روی صخره های سفیدما به راهمان ادامه دهیم و سپس  ما از بستر دره فاصله گرفتیم و به بالا رفتم ادامه دادیم او داستان را ادامه میداد.

پسرک ادامه داد: پیر زن کور با آن لباس سوزن دوزی شده دست در دست مرد همسایه و من که در پیشان روان بودم به انتهای روستا رسیدیم و سپس مرد همسایه به من نگاهی انداخت و چشمی بوراق کرد و سر به سویی پرت کرد به مفهوم آنکه بروم  پی کارم! ولی من کمی ایستادم و آنها که دور شدند از پشت پشته ها ی شنی و کومه خارها و گونهای بلند آنها را دنبال کردم و سرعتشان در ابتدا کم بود و سپس مرد همسایه از کندی پیر زن کور خسته شد و مرد همسایه او را کول کرد و زمزمه دعاهای پیر زن از دور در باد میپیچید و به گوش من میرسید! . بعد از مدتی آنها به اینجا رسیدند به این صخره های سپید و با دست چند کوه سپید کم ارتفاع را نشانم داد و گفت : آنجا میان آن سه کوه سپید کم ارتفاع را دارالنسیان میگویند -هیچ کس آن میان نمی آید در آنجا چاهی است که میگویند هر کس از آن بنوشد برای همیشه فراموش میشود ! - مرد همسایه چپیر زن را آنجا برد به چاه میان دارالنسیان که رسیدند پیر زن را زمین گذارد و به پیر زن گفت منتظر باش تا شوهرت را پیدا کنم و بیاورم و در پی یافتن سنگی بزرگ رفت که بر سر پیر زن بکوبد و کارش را یکسره کند! -من از بالا نگاه میکردم ! و با دست صخره ای را در فاصله ای نشانم داد که گویا مشرف به دره ی میان آن سه کوه بود و گفت: پیر زن بر لب چاه دست کشید و آهی کشید و با خودش گفت: آه شوهر بیچاره ی من از دارالنسیان پس نوشیدی! ولی در این میان از زیر صخره ها که حفره ای بود هیئتی به شکل انسان در لباسی مندرس و پاره بیرون خزید ! من او را دیدم شوهر پیر زن بود! براستی او آنجا بود و از دار النسیان نوشیده بود! . پیر مرد فرتوت مردد با لباس و چهره ای به غایت کثیف آرام نزدیک پیر زن شد و با تردید او را نگاه کرد و جلوتر رفت و آنقدر نزدیک رفت تا پیر زن متوجه حضورش شد و اسم شوهرش را چند بار صدا زد ! پیر مرد اشک میریخت یا آب بر زمین بود نفهمیدم! ولی گویی با آن لباس پیر زن از نسیان و فراموشی بیرون آمده بود بعد از سالها ! سخن نمیگفت یا زبان را فراموش کرده بود نمیدانم ولی به روبروی پیر زن که رسید پیر زن دست بر چهره اش کشید و او را شناخت و اسمش را بلند تا جایی که حنجره یک پیر زن بیمار کور جا دارد فریاد زد و شوهرش را در آغوش گرفت و شوهر پیر نیز او را در آغوش گرفت ولی سنگ بزرگی از پشت بر سر پیر زن فرود آمد و مغزش را بر صورت پیر مرد پاشید و چنان سنگ بزرگ و سنگین بود که قامت نحیف پیر زن را در هم کوبید و له کرد و از پیر زن جز خون و پارچه و گوشت له شده که از میانشان استخوانهایی سپید بیرون زده بود از زیر سنگ هیچ نمانده بود پیر مرد که بحت زده از چهره اش خون میچکید شروع به فریاد زدن کرد و دستان خونیش را در هوا تکان میداد و میر قضب قاتل سنگ سپید را که دیگر سنگ خون و صخره ی خون بود بلند کرد و بر سر مرد کوبید و او را هم به تسبانی (له شدگی) مانند پیر زن بدل کرد و قاتل شوم که خونین شده بود و راز چاه دارالنسیان را نیدانست و نمیخواست که آب را آلوده کند و جنازه ها را در چاه بیندازد چرا که نیاز به پاکیزه کردن خود از تمام آن خونها داشت قبل از بازگشتن به روستا - بیلی هم نداشت که زمین را بکند و جنازه ها را دفن کند آنها را در یک فرو رفتگی در زمین انداخت و رویشان را با شن و سنگ پر کرد و از چاه آب کشید و خود را با آب تمیز کرد ولی از آن قافل بود که آب از راه چشمها و دهانش کمی وارد بدنش شده است و سپس به سوی خانه راه افتاد و نزدیکی روستا که رسید و من او را میدیدم  در ورودی روستا ایستاد !- فراموشی او را ربوده بود و سپس به روستا نگاه کرد و آن را نشناخت و به سمت وادی بازگشت و به رفت و رفت و رفت تا من دیگر در صحرا او را ندیدم و او گم شد برای همیشه ! . گفتم داستان جالبی است و تو چه چیز را میخواستی به من نشان دهی در این دارالنسیان؟ - گفت:خودت ببین ! - کم کم به بالای  قله ی صخره های یکی از سه کوه کم ارتفاع سپید که در دل صحرا واقع بود رسیدیم  به درون دره که نگاه کرد دو درخت را آنجا دیدم عجیب یکی سیاه و یکی سپید - سیاهی مانند زغال که نور را منعکس نمیکند و سپیدی نیز به همان اندازه بی انعکاس و مخملی دو درخت عجیب و تناور شاید هزاران سال عمرشان بود و در هم به شکلهای عجیبی فرو رفته بودند و چاه در میان تنه آنها زندانی شده بود - شاخه های آنها عجیب روییده بود به زیر و درون زمین و سپس به دور هم و گاهی به شرق و گاهی به غرب و مانند نقاشی یا خط خطی کودکان بود با زغالی بر بوریا ! و عجیب تر آنکه پسرک برگهایش را به من نشان داد که سیاه بودند و سپید ! و خارهایی از بدنه درختها بیرون زده بود که پسر گفت : اینها میوه های درختند خارهایی آب دار و شیرین که اصلن تیز نیستند و فقط تیز به نظر میرسند بلکه این تیغای تیز سیاه - شیرینترین میوه های وادی هستند ! ولی مردم از ترس آنها را نمیخورند! او ادامه داد این درخت سیاه از قبر آن پیر زن که آنجاست و با دست مکان آن را آن پایین به من نشان میداد که محل خروج تنه و ریشه های تناور سیاه بود خارج شده - من با خودم گفتم درخت آگاهی - این همان پیر زن کور است که نور را نمیدیده ولی قلبش چنان شیرین چون میوهای درختی است که خیر را مانند ستم بار میدهد!. درخت سپید بر صخره ها تکیه کرد بود به سوی آسمان میرفت و شاخه های سپید و برگهای سپید داده بود و درخت سیاه نابینا بر او پیچیده بود و گاهی خارهایشان یا میوه هایشان سیاه و سفید زیبایی به هم پیچیده بود که پسرک میگفت شیرینترین میوه ها است درختان عجیبی بودند و البته درخت عجیبی بود آنها یک تن شده بودند و یکدیگر را پوییده بودند ولی آنجا - آن پایین موجودی در قفل چاه زندانی از ریشه ها و تنه های دو درخت تکان میخورد و دهان صورتیش را باز میکرد ولی صدایی  در آن وتدی نسیان از او خارج نمیشد و پسرک که دید من بر آن نگاه میکنم گفت: مرد همسایه است !.

با پسرک به پایین صخره ها باز میگشتیم و پسرک شعری با خود میخواند :

به کوهها رفتم و از کوهها و بعد از دریا ها سئوال کردم

و آنها هم از من سئوال میکردند

من نفهمیدم!

فحششان دادم - فحشم دادند!

و باران بارید و از باران پرسیدم و سکوت کرد و قطرات آبرا بر زمین بیشتر پاشید!

تصمیم گرفتم برایش مزار انقراض جانداران را بسازم به پایان که رسید!

هیچ کس آن را نفهمید

چند ماه بعد از آنجا که رد میشدم بوی باران میداد!

چیزی شده بود که مردم نمیفهمند !

***********************************************

ضربان تاریک

6. دی . 1399
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد