ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -یازدهمین سفر-افسانه قوی سوگوار و کبوتر ملکوتی!

نمیدانم آیسلند را میشناسید یا نه؟! - اگر نمیشناسید بگذارید برایتان بگویم یکی از بزرگترین جزایر شمال کره زمین است - جزیره ای در شمال دریای اطلس و پایتخت آن ریکیاویک است و- جمعیتش کمی بیشتر از سیصد و پنجاه هزار نفر است.  البته بسیار سرد و تقریبن شمالگان یا شمالی ترین کشور حساب میشود! .میدانید که در جهان مجازی که زندگی میکنیم و یکی از آنها کیهانها را اینستاگرام نامیده ایم -جهانهای موازی زیادی برای زیستن وجود دارند - البته در همان خود کیهان اینستاگرام ! این جهانهای موازی نادیدنی با هشتکها که در حقیقت کلیدهای جادویی دسترسی به این جهانها هستند - پیدا و شناخته میشوند !. من دیروز تصمیم گرفتم جهان موازی آیس لند را با هشتکش که واژه کلیدش هم هست- پیدا کنم و چون جهان بزرگی بود - آن را دنبال کردم و حالا یکی از رویت گران جهان موازی آیسلند به حساب می آیم- البته در جهانهای موازی دیگری هم رویت گر هستم- مثل جنگلهای تاریک - یا چیزهای عجیب! -و خیلی جهانهای موازی دیگر - البته باید خاطر نشان کنم در یک لحظه میتوانم حضور در رخدادهای مختلفی از این جهانهای موازی را رصد کنم !. ولی  غار یخی آیس لند یک شگفتی کاملن منحصر به فرد است - من آن را برای زندگی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم از این برج مدور تاریک مزخرف که من را مانند یک لک لک به بالای ابرها تبعید کرده است  به آن غار یخی زیبا اسباب کشی کنم ! . در میان راه به قوی سپید غمگینی برخوردم که در حال سوگواری برای جفت سوخته اش بر سیمهای برقی بود که به هر نحوی از زیر ساختهای ریلهای قطار به حساب می آمد - او به هر صورت زمانی که من با کوله بار اسباب کشی از آن حوالی عبور میکردم از حرکت پنجاه و اندی قطار جلوگیری کرده بود تا مرگ سیاه قوی سپید همراه و همسرش را  بر بالین او سوگواری کند و  هیچ کس را برای مراسم  سوگواری نمپذیرفت ! - صحبت کردن با او فایده ای نداشت رفتم کنارش و مانند دیگرانی که تلاش کرده بودند و او با خشم آنها را رانده بود - او را دلداری دهم - او سعی کرد مرا نیز خشمگینانه براند ولی من گفتم برای باز داشتن و کنسل شدن قطارها آنجا نیستم و رهگذری هستم که در تمام زندگی همه چیز را از دست داده ام  و تاری زندگی را در کوله پشتی زندگیم حمل میکنم ! ولی به حرکتم ادامه داده ام و هیچ جا از حرکت پنجاه قطار که مسافران اسیر تمدنی پوچ را به مقصدهای پوچستانشان میرساند - جلوگیری نکرده ام ! کمی اشک ریختن را کند کرد و نگاهم کرد قوی سپیدتری شد! - زیبا- گفت : سوگواری چه؟ سوگواری نکردی ؟- گفتم: سوگواری مانند چاقویی تیز است هر چقدر پذیراییش کنی و طولانیتر- مانند چاقویی تیز تیزتر و تیزتر میشود و بعد به شمشیر یک سامورایی منقرض شده بدل میشود و بعد قربانیش خودت هستی ! -زمانی که پوست و گوشت تنت را میبرد به آنها اکتفا نمیکند و با رازهای شرقیش روحت را نیز شکاف میدهد و میدراند! - گفت: چاره چیست : گفتم ترک کن و بگذار آنان که به فکر زمان مردمان عجول و به سوی پوچستانند- او را ببرند - گرچه هرچه از او مانده- دیگر- آن است که تو را اغنا نخواهد کرد!- و روح در آن نیست پس رهایش کن  خداحافظی کن و خاطره زیبایش را با خود ببر ! گفت: کجا بروم -بی او راهی نیست!- گفتم: اگر بی راهی و راهی به جایی نمیدانی با من بیا تا شاید راهت را بیابی- با اولین غریبه ای که به بیراه میرود!-جایی دور سکونت کن تا زخمهایت التیام یابد و بعد بیندیش که راه برای تو از کدامین سو ساخته خواهد شد!- گفت: به کجا میروی : گفتم به غاری یخ زده و تاریکی که خورشید تلاش میکند نورش را به آن ژرفای زیرینش برساند گفت: شگفت رویایی است!- مگر چنین مکانی هست؟- گفتم من آن را یافته ام - سند باد آن را یافته است! - او با قدمهای سنگین به راه افتاد و مردم عجول شاید به کارهای عجولانه شان به پوچستانها رسیدند - به نیمه را ه که رسیدیم میان سبزه زاری اتاقی بود از یک سو سپید و سوی دیگر چون آینه که در آن دری بود مخفی شده در خطای دید! - قوی سپید که هنوز سوگوار بود -گفت: این هم از عجایب دیگر !- گفتم عجب چمنزار زیبایی است !- قو گفت: نگاه کن دخترکی با لباس صورتی در آن سوی باغ بازی میکند! گفتم: او کیست؟ میشناسی ؟ گفت : لیزا مونتگومری!- 52 ساله که بامداد روز چهارشنبه 13 ژانویه در ساعت ... گفتم: این یک دختر بچه است! زن میان سالی نیست ! گفت: از سرزمین مردگان عبور میکنیم چه انتظاری داری ! گفتم : سرزمین مردگان!- ولی من به سوی زندگی نوینی میروم! گفت: در هر حال یک زندگی را نقطه پایان گذاشته ای - اینجا سرزمین مرگ است همه جا بوی مرگ میدهد بگذار ترانه سوگواری سر دهم گفتم: چگونه خواهد مرد- گفت: با تزریق ماده کشنده این سبزه زار زندان فدرال ایندیا نا است - گفتم : و آن کودک  لیزا مونتگومری قبل از ویرانی است؟! -گفت:او بعدها فرو خواهد ریخت مانند برجهای نم کشیده و خانه هایی بر بستر چوبهای پوسیده! او در آن اتاق فرو میریزد !آن اتاق سپید که تخت صلیبی سپید خوابیده با آن لوله های تزریق مواد - چلیپای نا مقدس آخررتش میگردد! - گفتم چه غم انگیز او چه کار کرده که با چنین مراسمی مرگش را احضار میکنند و نقاب از صورت آن فرشته در برابر دیدگانش فرو میکشند! گفت: او همان را با کسی کرده که با او کرده بودند البته به نحوی دیگر- او تبدیل به همان هیولایی شد که از او در کودکی ساخته بودند و آنان نمیدانستند بجز مرگ درمان لیزا چیست!- شاید بعدها بفهمند که کودکی که صدها بار مورد تجاوز و شکنجه قرار گرفته را چگونه میتوانند از سرزمینهای ممنوعه تاریکی باز گردانند ولی بازگشت او مهم نبود تا روزی که از پیش بابا یوگا به این جان باز گشت و همه را فریب داد - زنی به نام بابی جو را که هشت ماهه حامله بود یافت  و به دار آویخت و شکمش را میدرید که بابی جوی نگون بخت میان شکم درانی لیزا به هوش می آید و در حالی که نیمه شکمش دریده و آویخته و خونین شده فریادکمک  میکشد ولی لیزا با چاقوی بابا یوگا او را چندین بار چاقو میزند و کودک را از بدن او بیرون میکشد و با خود میبرد ولی بابا یوگا یی سر قرار حاضرنمیشود و بابا یوگا او را به سیستم درمانی و پلیها میفروشد  -لیزا فقط در آن لحظه بیمار شناخته میشود و تاریکی تمام بازوانش را و تمامیتش را در دستان قانون رها میکند و او سالها با فرشته روز مرگ - زندگی میکند - شطرنج بازی میکند و در انتها یک مونجی مو طلایی اسیر در نیمه های تاریکی در پایان ریاست جمهوریش  فرمان مرگ او را صادر میکند و حالا لیزای قبل از ویرانی اولین زنی است که در چمنزار بازی میکند- او از بعد از ویرانی یا جهان بزرگ سالی دزیده شده است و هرگز قصد ندارد باغ سبز مرگش را ترک کند و آن اتاق را در باغ سبزش به عنوان عبادتگاه - که البته نه به عنوان معبد بزرگسالان بلکه به عنوان اتاق بازی لیزای قبل از ویرانی  و خدای چیزهای کوچک -نگاه خواهد داشت ! گفتم: هرگز به حرف زدن حیوانات در این حدود ایمان نداشتم مطمئنی ویرژیل در تو حلول نکرده قو! گفت: به هیچ چیز مطمئن نیستم - شاید تو نیز بئتریس باشی پس از گذشتن از عشقی که در جنسیت نهفته میدیدم! با هم گفتیم: از کجا معلوم چه هستیم !- برویم! و خندیدیم! - لیزا بازی میکرد و ما دور شدیم - مرد دیگری در باغی سنگی در کاخی بر همان تختی که لیزا اعدام شد - اعدم شد در حالی که فریاد میزد کارتلها حرکت کنیدو سوگواران میگریستند  و دورتر مرد بی گناهی هنرمندانه ویالن میزد ولی از بالای جرثقیلی با شادمانی سقوط کرد و چترش باز نشد و بر زمین خورد و مرد و ما ادامه دادیم و این سرزمین فقط اندوه بود و بود تا باغ موز خشک شده ای رسیدیم که در میانش مردی با لباسی بلند در میان دریاچه ای از تمساحها ایستاده بود و با دستانش در دهان آنها غذا میگذاشت و زیر لب میگفت نوش جانتان عزیزانم بخورید ! در نزدیکی او ایستادیم و در حالی که قو را در میان دستانم از ترس تمساحهای گرسنه گرفته بودم به پیر مرد گفتم حکمت باغ خشک و تمساحها و دریاچه ی پر تمساح چیست؟ گفت: سقوط صدها و یا هزاران فرشته بر خاکهای سیاه زمین آدمها !  چه جایی بهتر از سرزمین نیستی برای پرورش و نگهداری هولناکترینها!- چه حکمتی در این زمین سیاه چنین بی عقل است؟! -  به راه خود میان سبزه ها و صخره های خزه بسته ادامه دادیم و دیگر فکر نکردیم! .از دامنه ای سرازیر شدیم و خانه ای کوچک در سکوت بر بالای قله ای که دشتی وسیع اطرافش را فرا گرفته بود آرام چون لک لک بر یک پا نشسته بود و بر لب پشت بامش نیز کبوتری نشسته بود - تمام دشت قبرهایی بود پر از جنازه هایی مخفی شده در کیسه هایی زیپ دار پلاستیکی و بر حاشیه دور دشت نقطه هایی سیاه که گوی با جابجا شدن سگواری میکردند ! مردان سپید پوش با بیلها در گور آهک میپاشیدند و مرده را در گور میگذاشتند و باز آهک و باز قطعاتی سیمانی و بعد خاک و بعد مرده ی پلاستیکی بعدی! و نقطه هایی در دور که انگار مرده را تشخیص میدادند تکان میخوردند و سوگواری میکردند ! - نقطه ای سیاه سوگوار! و مرده ای ساندویچ گچ و سیمان و خاکش که تمام میشد !- خاک بلافاصله سرد میشد دکتری دست بر قلب قبر میگذاشت و گوشی بر رویش و میگفت خاک سرد است  - او رفته است! و به ما گفت ماسک بزنید! و ملکوت در بالای آسمان دشت  آهکی قبرستانها لنگر انداخته بود! میان ابرها و از میان شیشه هایش نور  درخشان امید عبور میکرد -  قو به کبوتر گفت : تو این جا چه کار میکنی ؟ راه گم کرده ای؟ گفت: نه من کبوتری هستم که به علت ورود غیر قانونی به استرالیا محکوم به مرگم ! سند باد به قو و قو به سند باد نگاهی متعجب رد و بدل کردند!سند باد گفت: برای همین هزار و یک شب را نوشتیم و گفتیم این باشد نظم نوین جهانی  ! ولی چون کسی باورر نکرد کبوترها نیز در این نظم نوین جهانی که اجرا شده بی دست باید پاسپورت بگیرند! - قو گفت : خوب چرا فرار نمیکی ؟ چون  حکم مرگم را صادر کردند دیر یا زود با گلوله مغزم را متلاشی میکنند و برای آزادی استرالیا شادی  و پایکوبی خواهند کرد - استرالیا از حمله یک کبوتر نجات یافت! تیتر روزنامه هایشان را میتوانم بخوانم!- قو گفت: این انسان روانی را که میشناسی !؟ سند باد گفت: بگذارکمکش کنیم این دشت بسیار مرگ آلود است ببینیم میتوانیم از میانش زندگی برویانیم ؟!قو گفت: موافقم اما چطور ؟ فرشته ای از جانپناه  ملکوت به پایین خم شده بود تا نجواهای آنها را گوش کند! سند باد گفت: از روی نشان پایت فهمیدند آمریکایی هستی؟ گفت : بله گفت نشان را عوض میکنیم! گفتم چه کار خوبی - هیچ کس هم نمیفهمد مخصوصن این بنگاهای خبر پراکنی که با مرگها جانی تازه میگیرند! در یک چشم به هم زدن قو تمام بر چسب آبی را عوض کرد و اصلیه را هم قورت داد! کبوتر ناگهان از سرزمین مرگ کم رنگ و کمرنگتر شد و محو شد  قو گفت :نجات یافت! شادمان شدم گفتم : پس در مرگ نجات هم هست؟!گفت: در مرگ نجات هست ولی در تغییر تفکر و جدید نظر ولی مرگ خوش از یک جایی به بعد ریشه هایش کودکانی میزاید که چهره هایشان به انسان میماند ولی ویرانند ! برویم! قو گفت: به کجا! گفتم: به سوی زندگی  زیر غاریخی آیسلند  ! - و فرشته فال گوش بر عرش لبخند زد و کبوتر بر شانه اش نشست!

**************************************************************************

ضربان تاریک جمعه .سوم . بهمن .1399.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد