ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام !- چهاردهمین سفر - ترفندها ی دخمه سیبل!

همه جا پر از خون است !- انسانها را میکشند بی هیچ دلیلی نامش کودتای میانمار است -مجبورم هر روز از میان این پستها عبور کنم - انگار تنم میخوارد برای دیدن درد کشیدن مردم !- حس عدم تعلق میدهد به من برای رفتن از این داستان مجازی- عمرم دیگر طولانی شده داستانها هم که از جادوگران مبارز با غولهای هولناک در غارهای سرد تبدیل به خون و خونریری انسانهایی شده که یک چهار دیواری زندگی ساده و آزادی میخواهند! - اگر بیماریها و تفنگچیان بگذارند!- در این افکار غوطه ور بودم که دیدم راهبه ی سپید پوشی  که در میان دود تفنگها فریاد میزند اگر میخواهید کسی را بکشید جان مرا بگیرید و آنها را رها کنید !- سربازان بر زانو مینشینند با پیر دیر دعا میخوانند و میگوبند ماموریم و معذور و تفنگهایشان را بر میدارند شروع به شلیک میکنند !- راهبه ی مستاصل از میان صداهی انفجار و لوله به سمت دیر میدود و فریاد میکشد - صدایش در میانه ی آن ازدحام شنید نمیشود ولی من حرفهای زوزه مانندش را میفهمم - میگوید وارد دیر شوید اینجا در امانید ! بچه هایی گرسنه و ترسیده به دیر هجوم میبرند بعضی زخمی و بعضی گرسنه در حالی که پوست شکمشان به ستون مهره های پشتشان چسبیده است! - راهب مانند فرشته ای در میان پوتیها یافرشتگان کوچک بالدار میدرخشد ولی نمیدانم چرا هر وقت اسلحه هست آرامش مهم میشود! - آیا لازمه استخراج آرامش تولید اسلحه است؟ - کسی نمیداند من از این پوستها با لباسهایی که بوی تند باروت و شتکهای خون میدهد بیرون می آیم سرباز آدم کشی میگوید - آهای لایک یادت نره! - جوابش را میدهم برو به جهنم !- پست بعدی میگوید مردم ایران زیاد منتقی شده اند -دنیای رویا و تخیلات را فراموش کرده اندد این را که دیگر هر کسی میداند این مردم یا از اینور بوم می افتند یا از آنسوی بوم - برای همین است کسی سفرهای مرا نمی خواند - آنهایی هم که میخوانند یک جای دیگرند و به فکر دیگری و نقش بازی میکنند تا به چیزهای دیگری برسند! - هیچ کس با من سفر نمیکند بجز قوی سپید اندهناک که دردها و رنجها را کشیده است! - قو میگوید چقدردیر از من یاد میکنی ؟!- گفتم : درگیری زیاد بود مگر ندید ی میان گلوله و بمب گرفتار بودیم !- سر راه به پاپ برخورد کردیم - دست مرا در میان جمعیت گرفت گفت : پیروزی و آرامش برای همه ی شما آرزو مندم و دستهایم را رها کرد دستهای دیگری را گرفت و همین جمله را تکرار کرد و بعدی و بعدی و بعدی و همان جمله بدون تغییر!- چگونه انسانها میتوانند مانند ضبط صوت باشند بی هیچ احساسی ! -به مقبره ی میداس رسیده ایم چه سنگتراشیی کرده اند - قو گفت :اینجا عالی است ! گفتم راضی هستی گفت :کاملن !- تاریخچه اش را میدانی ؟ - گفتم : نه - گفت این شبیه معبد میداس است - هیکلی که در آن ایزد بانو ماتر یا سیبل پرستش میشد ! گفتم چه جالب - سلیقه ی خوبی برای انتخاب مرگت داری ! - قو به سمت ورودی دخمه رفت و برای من سری تکان داد گفت: در دخمه که چمبره زدم اسلحه را بچکان گفتم باشه! . از دور و نزدیک دخمه فریاد زد دارم میرم داخل رو سنگ که نشستم سرمو به عقب برگردوندم بزن! گفتم : باشه!- در شرایطی که میخواست و قرار گرفت - اسلحه رو بالا اوردم و بی معطلی زدم تو مخش ! - مغزش ترکید و شتک شد به دیوارای دخمه -اسلحه را انداختم و زدم زیر گریه! الان گریه نکن کی گریه کن !- اومد کنارم ایستاد- دستشو گذاشت رو شونم گفت : بلن شو بریم غار- انگار دچار توهم دخمه ی سیبل شدی ! اون هر کسی رو که عشقی واقعی داشته باشه هزار بار عشقشو میکشه ! - محکم زدم بهش گفتم تو عشق واقعی من نیستی!- گفت: برا همین اوردمت اینجا از وسط اون همه جنگ وگلوله که اینو بفهمم ! - تو هم که راحت دم به تله دادی - بلن شو خودتو جمع کن بریم برسیم به غار یه چایی دم کنیم مرگم دیگه باید برسه برای چای عصرانه!.

************************************

ضربان تاریک (رامبد.ع.ف)

22. اسفند.1399

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد