ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - چهارمین سفر

خسته شده بودم گفتم استراحتی کنم در مکزیک وارد رستورانی شدم که چراغهای نئونی در ورودی نوشته بودند جهان میان ستاره ای را با دویست و پنجاه هزار لامپ نورانی تجربه کنید . وارد شدم و از دالانی بلند که دیوارهای آن مانند خمیری موج برداشته بود با لامپهای بسیار ریزو متراکمی تزئین شده بود - گذشتم .فضای رستوران هم همان شکل خمیری را داشت با آن همه نور نقطه ای - دقیقن میان ستارگان بودم یک جادوگر از مدرسه هاگوارتز و یک درگ کوئین از نیویورک هم در رستوران بودند و لایکهایشان را در دست بر میزدند !-جادوگر گاهی تعداد محدود لایکهایش را با جادو بیشتر میکرد و آنها را در جیبش میچپاند تا مکانهای بیشتری را وقتی میبیند آنها را لایک کند - کاری بیهوده ولی اعتیاد آور - جادو در این دنیا همینقدر قدرت دارد و یا بیشتر من جادوگر نیستم - من فقط نگاه میکنم - سفر میکنم و تجربه لایکها را هم بیهوده تلف نمیکنم - هر کس را که دوست داشته باشم و یا مکانی را که روانم را ارضاع کند یک لایک برایش خرج میکنم -مثل این رستوران - یک قهوه گارسون جلویم گذاشت - گارسونی خوشتیپ بود که تمام بدنش با نورهای نقطه ای مانند دکور مغازه تزئین شده بود و هنگام راه رفتن لامپها به هم میخوردند و سایه پرت میکردند و جرینگ جرینگ صدا میدادند . یک معلم خود خواندهی فلسفه اگزیستانسیالیزم هم با باری از کتابهایش و کوله باری سنگین از سوادش وارد شد با خستگی کناری نشست لایک پرداخت نکرد کمی به نورها نگاه کرد و دهانش را باز کرد و کمی نور نوشید ذهنش که رو مانند لامپها روشن شد خستگیش برطرف شده بود یک کتاب را گاز زد و یک فنجان نور غلیظ از گارسون خواست - قهوه خودم را نوشیدم و خستگیم بدر شد - بلند شدم و از آن فضای هیپنوتیزم کننده بیرون آمدم - در شهر همه با سرعتی معادل نور تردد میکردند و گاهی تصادف رخ میداد که با بد و بیراه به پایان میرسید و هر دو مقصر همدیگر را بلاک میکردند و از دید هم خارج میشدند و اعصابشان بهبود میافت.جلوتر رفتم و خود را در قبرستانی یافتم که تعدادی از سربازان کشور آذربایجان سنگ قبرهای ارامنه را  ویران میکردند در حالی که مسجد شوشا در برابرم سترگ ایستاده بودو  با حمایت ارامنه بازسازی شده بود و گلدسته های زیبایش نمایان بود! آنها را به راستی چه میشود ؟! . از آن سربازان نا آگاه و دستگاه تخریب مغزشان فاصله گرفتم دراکولا زیر درختی عروسش را در آغوش گرفته بود و در قابی ترس او را میستود !  - هر روز در این فضا تشییع جنازه های زیادی بر پاست -این بار نوبت مارادونا بود او را از خیابانی عرض که پیروانش مخصوص سوگواران ساخته بودند و از کاخ ریاست جمهوری آرژانتین که جسد در آن قرار داشت تشییع میکردند - همه بودند سیاستمداران و مردم و آسمان رای همراهیش پر بود از لایکهایی که پرتاب میشد و تصویر بازیهایش در فضا نقش میبست و محو میشد - در آن میان زنی سنگی کوچک از اثری باستانی را سرقت کرد - و پلیس فرانسه گوشت مهاجران غیر قانونی را به دندان میکشید و مردی نماینده قانون اتحادیه اروپا با او دعوا میکرد و پلیس به جویدنش ادامه میداد -این صحنه من را یاد فرزند خوارگی کرونوس انداخت!-  از میان تمام سوگواران گوزنی که اسلحه مرد شکارچی را با شاخهایش موفق به ربودن شده بود فرار میکرد و به ریش شکارچی بی تفنگ میخندید و در آن جنگل سرد کسی به پلیسی گزارش میداد که گوزن دزد را در حال فرار با تفنگ شکارچی دیده است.کافه کتابی هم کنار گذر قرار دارد که با پارتی بازی نویسنده درست میکند یه سازمان پر فروش تاسیس کرده و یک کافه کتاب و کلاسهای داستان نویسی و بعد کتابهای فارغ التحصیلانش را با بوق کرنا جلد جلد میفروشد و البته کتابهای خوب هم دارد - همه چی مخلوط به هر حال کاسبی است - کتاب را هم آغشته کرده است !.

************************************

نویسنده: ضربان تاریک - 8 -آذر -1399

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد