ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

جوانه نخواهم زد


نه, من از میان دانه ی خویش نخواهم رویید

نه, دنیای شما

آرزوی من نبود

و من در خویش می روییم

درون کوچکترین جهان متصور

درون جهانی که بال هایم هنوز در آن آزادانه گشوده میشوند

و مرا تا وادی بلند خویشتنم

بالا خواهد برد

خیال

نه, من از میان دانه ی امیدهای ناقص و نا امیدی های هلاکت بار جوانه نخواهم زد 

من در آسمانه ی دانه ی کوچکم آزادم.

......................................................................

رام دایمون - 29 خرداد 1402

چنار


چنار

نویسنده : رامبد عبدی فخرایی

بر اساس عکسی از یوسف علیخانی چنار و دکه ی تلفن سکه ای  

تقدیم به یوسف علیخانی و کتابهای شگفت اش

***********************

اسمش چنار نبود .چون دیلاق بود , چنار که صدایش میکردند مثل فشفشه میشد ,هرچه سر راهش بود یا می شکست یا غُر و اگر زورش می رسید له می کرد . یک روز که حاجی آقا از بازار اتفاقی زودتر رسیده بود خانه, دیگ برنج غُرشده را وسط حوض دیده بود . دیده بود ماهی ها از ترس از آب گریخته اند و روی شاخه  تک درخت سپیدار حیات نشسته اند , البته لای منقار کلاغها ,در حال جان کندن .عصبی شد و تعجب کرد نمیشود که همه ماهی ها با هم پریده باشند بیرون حوض , هول کرد و فکر کرد نکنه ننه بی بی طوریش شده . سرش گیج رفته و در این حین دیده بود , چنار عربده کشان از ایوان به حیات شیرجه میرود و ننه بی بی هم دنبالش داد و بی داد , دستگیرش شده بود که کار کار چنار است و بیل را از سرسرا برداشته بود و حاجی بدو , چنار بدو و ننه هم از روی ایوان با چادر نماز شده بود عین فرشته های ملکوت , پرواز میکرد اینور , اونور و دست به دامن حاجی آقا که ولش کن, یه گهی خورده حالا , خلاصه قائله ای بود که بیا او ببین . سپیدار هم عین مستی های شبانه حاجی آقا وسط نسیم ولرم تابستان با موهایش آرام قر میداد . آخر هم چنار دیلاق از خانه فرار کرد و سر به کوچه گذاشت , چون فکر میکرد حاجی آقا مثل خودش جوندار است که مثل قرقی دنبالش بدود به خیابان امیر آباد که رسید به خیالش تا حاجی آقا نرسیده ,در یک دکه تلفن سکه ای زردرنگ که نزدیکش بود , قایم شود و خودش را گوله کرد تا از شیشه های دکه تلفن پیدا نباشد وقتی حاجی آقا می رسد ,غافل از این که حاجی آقا حالش خوب نبود و حالش بدتر هم شده بود, غش کرده و افتاده بود کنار حوض بی ماهی که قابله غُر برنج در آن ,یور ته نشین شده بود . ننه بی بی هم که از سر نماز ظهر زابراه شده بود و با آن چادر نماز سپید انگار لباس قماش فرشتگان بر تنش بود با غش کردن حاجی آقا از سر ایوان پرواز کرد و کنار حاجی آقا نشست . روایتها میگویند حاجی آقا که مرد هنوز چنار دیلاق, بر نگشته بود خانه , ننه بی بی تا شهادت خورشید در مزبح غروب سر جنازه حاجی آقا ,چنار را نفرین کرده بود و گفته بود ایشا الله مثل چنار ریشه کنی تو زمین هم لال بشی هم تکون نتونی بخوری و خیلی چیزای دیگه هم گفته بود , از زور نفرینها و سپیدی چادر ننه بی بی, فرشته ها از ملکوت مویه هاش را دیده بودند و دلشان سوخته بود و در گوش هم نجوا کرده بودند که پرهایش سپید است , دعایش باید مستجاب شود. چنار دیلاق , چنار شده بود ,توی همان دکه تلفن سکه ای زرد رنگ خیابان امیری و از اونجا که از این داستان زمان زیادی نگذشته, الان چنار توی دکه باید سی چهل سالی داشته باشد, مردم میگن بعضی شبا اگر اطراف درخت چنار باشی, یه صدایی با گریه میگه بی بی چرا گفتی چنار .  


خسته


من از تمام رنگها

تنها ترین و خسته ترین را

در مرز استشمام مرگ

مالیده ام بر بوم طلا

بر طرحهای قلم خورده به خوشبختی

بر طرح خانه ای در اشرافی ترین جزایر یونان

بیشین آرزویی

 در ایستادن بر لبه ی کیهان

و تنها گناه من

رنگ بازی بود

با هستی!

............................

رام دایمون (ضربان تاریک) - فروردین 1402