ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

افسانه داد


می زند بانگ -زنگوله ی گوری
زیر این تل سیاه
می زید مرده ای -در حبس
زندگی را با هراس
................................
شه سوار رخشان شهر
میرسد بر گهواره ی رامش به امر
آن ارابه ی سیه اسبان چموش
دستور در دستان دیان آدینه بند
 برلاله بان لاله های سرخگون آن باغ ژیان
روز دار و روز دفن و روز زنگوله به یاد
ای صاحب خود خوانده ی  باغ کیان
ای خود خوانده لاله بان زحمتکش باغ بهان
دانی قانون و حکمت شزی ی  ایزد سرشت
شاه و قاضی بر بلندا
شاهد غرق گنه کار در رودی می شوند که ایزدش حکمش نوشته از ازل
گر سری بر سنگ کوبدموج خشم
سر شکافد -  خون شود رقاصه مجلسی شاهش شزی
شک نماند
کشته بوده آن گناه کار رجیم
هم زمین و هم لاله ها قربانی شوند 
مالک شاکی شود صاحب بی بر زمین بی لاله ها
 بی هیچ اثر از آبراهه ها
بی تعلل باغبان لاله ها
لاله ای در مشت میفشردو 
در جا پرید بر تیغ موج اما چه سود!
او پرید بر حیلت موجی که زیرش سنگ تیز
دشنه را آماده کرده بود ز پیش
 در جا لاله بان شکفت چون لاله ای
خون ز غنچه ی گلش فواره زد
مالک بر چون ژرفای رود را فارق از سنگهای تیزش خوب میشناخت
در فرو انداختن خویش ترس را نقاره زد
اما درونش خنده ها میکرد از مرگ لاله ها
بیرون پرید در چشمکی از آب رود
دیان را به گوهرهای نابی شاد کرد
 لاله بان بیچاره را حرمت دفنش نگه داشت
و در گوری با خاک سیاهی روی تلی تنها در خواک کرد
از شیطنت زنگوله ای بر گور او بنهاده بود 
تا که بادی که از آن تل رد میشود
خواب مرگ لاله بان را پریشان میشود
ریسه ای از زنگوله بر دست جنازه
او سپرد  گفت مرده را گر زنده باشد زنگ زنگوله میشود
او پیش خود تصور کرده بود مرده ی زنگوله زن در بالای این تل سیاه
هیچ کسی او را بجز نفرین شهر پادشاه
نشناسد بعد از چندی از سالها
اما لاله بان لاله در دست داشت
شکفته سر رها میان رود او
شری بخواب دید که آفتاب روز به سرخی نهاده است
به لحظه ای گشود چشم ز ژرف رود دید آن شکفته سر - رفته جان
گلی میان دست او است- برای او - چه کس چنین گناه میکند
برای ایزدعدالتش گلی به راه مرگ خویش فدا می کند
شزی ستود مرد لاله بان را میان قلب خویش
و گل چنان درخشید درون چنگ او - بسان سحر بود عطای عطر آن به زیر رود
شزی به زیر آب ندیده بود گلی چنان عطر بیفکند به تبر عشق
لاله را به چنگ گرفت و نهاد کنارتخت خواب خویش
 گل از میان شکفته شد به رسم شکافته سر زارث لاله بان
شزی به عهد ایزدان ندانسته دوخت لاله بان مرده را جسد به روح او
و چون زمین - نه میعادگاه برزخی است
لاله بان فرو شد به برزخی که آفریده شدبه نام او
و تا ابد زیست در برزخی که ساخته شد به فکر ایزدی
ایزدی که خفت برای قرنها به بوی عطر دل انگیز لاله ای
که سحر شد به قتل العام لاله های بی گناه باغ
و برزخی که جهانی دوباره شد از رویش بی امان لااله های سحر انگیز لاله بان
و زنگوله ای که هرگز به رسم جهل مردکی بساط ترس شد
چرا که در میان تل لاله بان هنوز زنده بود
ولی خواب
در جهان سحرانگیز لاله ها
*************************************************
شزی : خداوندگار رودها در عیلام باستان از شفاعت او در نجات گناه کاران در رود برای براعت آنان از گناه و جرم استفاده میکردند. هر که زنده می ماند بیگناه شناخته میشد و غرق شدگان گنهکار بودند.
ضربان تاریک -هجدهم مردادهزار و سیصد و نودونه

مکاشفه ها - سومین مکاشفه

این مکاشفه

یک مکالمه بعد ازپایان یک انسان است

در اتاقی سرکوب شده از حضوور او

مکعبی تنیده در سرمای یک  رنگ 

دلتنگ بودنی در ناخودآگاه و افسوسی  در بی انتها

هراسی را که آویخته ام بر سیخ جا رختی

من هستم -یک اتاق آبی تیره ی افسرده - پوسته های رنگ - ترکهای لعنتی

و مور مور خزیدن مرگ مغزی یا مرگ فکری یا تاریکی بی استدلال

منم و یک قربانگاه

منم و یک آرام گاه

منم و تمامیتم در نبودن در آن دوستی بی هویت بی تمکین وتکفیرها

***

سالیان پیش

او در اتاق آبی نمناک سرد

روزهایش  و تمام شبهایش را

تنها در هجوم سالیان سال لشکر غم

به فرمانروایی افسردگی

در دخمه آرامش

در تاریکترین ساعات شب

در آن معبد ابدی

بر روی کاناپه ای مندرس

در حالی که لحظه ای قبلش شاد بود

زندگیش را به سکوت پایان- واگذار کرد

این شعر اینگونه ختم نمیشود

شما هنوز نمیدانید او چگونه به پایان رسید

من آنجا نشسته ام در اتاق

و مرگ که بیهوده و خش خش کنان در ترکهای سیاه دیوار جولان میدهد

میخرد و روان مرا و شعر مرا به سخره میگیرد

میخندد

لجوجانه دندان بر دندان میسایم

و خفه فریاد میزنم داستان را بگو ناسوور!

او آرام بر کاناپه ی مندس مینشیند

میگوید به در نگاه کن آنگاه که او به خانه باز میگردد

و دستمال سر زیبایی برای مادرش خریده است

امید به زندگی را میبینی؟

و مادری پیر که دلش قنج میرود- میخندد

او امروزش بهتر است

لشکر غم امروز شکست خورده است

ولی .....

- ولی چه ؟ غم هرگز شکست نخورده است ؟

-افسردگی جناتیتکار است!!!

 چشمانش تاریک شده بود در خود سقوط کرده بود

در لبه امید گیر کرده بود و مخفیانه و مزورانه میخندید!

- این ناخودگاهش بود!

گوشهایم به کف پاهایم سقوط کرده بود گویا صدای مرگ

در دور دست با صدای رازهای فرش اتاق مخلوط میشد!

-در مورد بیشه ها میدانی؟

-بیشه؟

_جایی که اوهام شادی شکل میگیرد

جایی که انسانها ساعتها و روزها به آسمان زل میزنند

کمی در این اتاق نمور بو بکشی - بویش در این قالی گیر کرده است

میبینی؟ تو نیز رازهای کف این اتاق را درمیابی!

و من نفس عمیقی کشیدم با چشمان بسته

اتاق رفت و  کور سویی دیدم از خنده ها و بادها که بر دشتی میوزید

ولی به زودی بوی نم و عرق و ماندگی بازگشت

مرگ صدایش  در چشمهایم پیچید - سر خورد و به گوشهایم رسید

_ آنجا میرفت! آنجا که دیدی - به ژرفایش !

_ برنابا تکرار شد

_چگونه؟

_ عیسی در باغ جتسیمانی وارد کلبه گلی شد

حواریون خواب بودند

یهودا او را به سی سکه طلا فروخته بود

و ماموران به در اتاق گلی  در باغ نزدیک میشدند

گابریل - آریل- مایکل- به فرمان الوهیم

عیسی را از اتاق ربودند !

عیسی به ارش رسید!

یهودا وارد اتاق شد و چون اتاق تاریک بود فریاد زد او اینجاست

حواریون از خواب وحشتزده پریدند و هر کدام به گوشه ای گریختند

یهودا سعی داشت از میان آنان عیسی را بیابد که نگریزد

ولی سربازان و ماموران که به اتاق رسیده بودند

به حواریون فراری کاری نداشتند

چون عیسی در وسط اتاق ایستاده بود!

و فریاد میزد نگذارید عیسی بگریزد!

_ یهودا چهره اش به عیسی بدل شده بود

و نتیجه؟

-عیسی دوروغین یا یهودای واقعی با چهره عیسی را بر صلیب کشیدند

و عیسی دروغین فریاد میزد نادانان من یهودا هستم !

_ یعنی زمانی که او نیز به اتاق آبی آمد

دوست من نبود؟ دوستی دروغین بود که مرد؟

- شاید  و او در جای دیگریست و لشکر غم را شکست داده !

و افسردگی او را برای همیشه گم کرده است!

-شاید روایت دیاتسارون درست باشد!

- چهار انجیل همه ی مردم !

و مرگ لبخندی تلخ زد

_ دوستت برای همه ی مردم خود را قربانی نکرد

غم همیشه میتازد - یورش میبرد و افسردگی دمار از روزگارتان در می آورد

حتی تو نیز از غم و اندوه نجات نیافته ای انسان!

مرگ ادامه داد: شاید انجیل یهودا درست باشد

و سرش موج بر داشت و به پشت افکار من خزید

گفت: عیسی از یهودا خواست که منفور شود !

ولی حقیقت را چه کسی لازم است بداند ؟

انسان نیازمند گم گشته یا پدر انسان ؟

یهودا تخت ارش را داشت ولی نه انسان را !

عیسی دستان یهودا را در تاریکی و تنهایی در باغی  گرفت

و گفت تو چنا ن بزرگی که جایگاهت بر بلندای بشریت است !

این را بدان که از دنیا گذشتگان منفوور

از نوور خواران الهی اند!

از محو شوندگان در درخشش نادیدنی

آنجا که کوور باید بود تا نزدیک شد !

دشمنم شو! مرا بفروش ! به نقره ی بیهوده ی بشر !

بگذار جاودانگی جریان یابد با رنجهای فراوان در رگهای من برای آیندگان فرزند آدم

و یهودا گریست و گفت تحمل رنجهایت را ندارم

و عیسی گفت راه تو نیز جاودانگیست قبل ازجاودانگیم  !

ولی نه در چشم انسان

در نووری که از ابتدای شاگردیت جستی!

و به درختی اشاره کرد و گفت: از شاخساران این زیتون زیبا !

پایان انسانیت فرا خواهد رسید!

در آغوشش بگیر و هراس را آغاز این باغ بر درختی بیاویز و به سوی این درخت زیتون برو

آن روز که رنجهای من آغاز خواهد شد

تو گردن نازکت چونان چوب زیتونی تلخ در حلقه باد آویخته خواهد بود!

ای خائن عزیز!

_ مادرش او را تمام شب - در به خواب رفتن و در خواب رویت میکرد؟

_ تمام شب و تمام صبح

به صدای خرناسهای او گوش داده بود و به آرامش رسیدنش را

مادر میدانست که او خواهد رفت! در پسای تمام انکارها !

تمام فراموش کردنها و تمام نپذیرفتنها یش

ولی از پشت در که عبور میکرد ترسها هرگز نگذاشتند نزدیک او شود

و بعد از ظهر

تمام صبرهای مادرانه شکست

مادر پیر سینی غذا بر دست به درگاه اتاق آبی رسید

سینی غذا بهانه بود

- سینی میلرزید

-در چهارچوب در متوقف شد

خشکید گویا نه راه پیش دارد نه پس

به نوور خورشید از پشت پرده های زخیم خاک گرفته نگاه کرد

به مجسمه ی کودکش که روی کاناپه تمام شده بود

صدای خاموشی اتاق و سکوت سنگین در گوشش جیغ میکشیدند

در سایه ی تیره ی اتاق بویناک .....

_ و ناگهان منفجر شد

سینی را بر چهار چوب در کوبید و پشت دراتاق خشکیده بود-  جیغ میکشید

و صورتش را با دستانی پلاسیده پوشانده بود

پدر پیر رسید لحظه ای مادر را در آغوش کشید

به داخل اتاق هجوم برد - بر بالین پسر رسید

دست بر صورت پسر کشید و سرما از تمام روزنه های چروک خورده دستش تا مغز پیرش نفوذ کرد

و تو را ای پایان تمام دردها در وجود رنجیده اش

درک کرد

ولی شباهت یهودا با مادر چه بود ؟

-هر دو سرنوشت را می دانستند از همان اول روز و اول شب

_و شباهت عیسی با دوستم ؟

هر دو جاودانه شدند در خاطره ها

و هر دو وسوسه های شیطلانی را شکستند و خجل کردند

- پس انجیل یهودا درست بود!!

و من دوباره تنها شدم

اتاق فشرده میشد چون گریسته بود تا مرگ

دیگر شعرمن هم  به پایان رسیده بود

***********************************************

ضربان تاریک(رامبد.ع.فخرایی)-28.8.2019 - تابستان1398

توضیحات :

برنابا: انجیل برنابا یکی ازانجیلهای  اسفار مجهول

دیاتسارون: انجیل چهار گانه که به دستور نادر شاه جمع آوری و با هم در کتابی نگاشته شد

ولی در ایران بعدها از میان رفت ولی توسط فردی ایتالیایی به نام مسینا قبل از نابودی به ایتالیایی

ترجمه شده بود.

انجیل یهودا: انجیلی گنوسی نوشته شده در حدود قرن سوم بعد از میلاد که در سال 2006 کشف شد.

داستان کلی شعر  از ماجرایی واقعی الهام گرفته شده است.



مکاشفه ها -دومین مکاشفه

از بیداری

ورم کرده است خشمی چین خورده زیر پوست پلکهایش

میجوشد باتلاقی

در سیاهترین سایه های انتقام

میسوزد دمل هایش از سرنوشت

ریشه هایی سیاه - مبهم و رونده به ابدیت رنج 

و تحلیل جهانی وارونه از نوزادن تازه متولد شده سربروس

که آنها را بر گوشهایش می فشارد

تا صدای زندگی آنها را با زمزمه های بدبختی طبیعیش

در دهانش بجودو  آوایی بسازد

خدایی که کف دست من خوابیده است

دهانش در دهان من باز میشود

و انسانی در دهانش دهان باز میکند

وخدایی که در دهان او فریاد اسارت میکشد

و انسانی که از چشمهای او نگاه میکند

و ماهیتی بی چهره و ریز

که خمیازه میکشد و آوای کودکان سربروس را با ترس تقلید میکند

و انسانی ریزتر که در خمیازه او هزاران بار از ترس حیوان جیغ میکشد

صدایش چونان آهی به گوش من میرسد

و هنوز هزاران سرباز تا پل رهایی آماده انفجار انتحاری هستند

و مرا با چشمان خونینشان به اسارت و مرگ تهدید میکنند

هزاران حنجره نیمه انسان

درون تمامیت او زمزمه میکنند

میگویند: در خودت به ایست تو هنووزمیتوانی انسان باشی

رهایی

رویای آزادی از سیاره نا متجانس دیگریست

که میلیاردها سال نوری از شعور تو دورتراست

انسان بودن راهی درونیست

پس به درون زمینم فرار میکنم

از شر شیطان رجیم!

می شکافم

می درم

نمی دانم خواب را یا خاک را

و پنجه هایم خونین به ا ستخوان رسیده است

و تکاپوی نجات

ده سال است که در میان تلاشم پوست می اندازد

استخوانهایم از فشار پوسیده اند

و اراده ام جز ایستادن زیر سنگهای گران ژرفای زمین هیچ نمیفهمد

دستانم با خون خود جوشش

شاخه درخت  خشکیده ی هراس است

رسته به زیر سنگ ریزهای سنگهای بزرگ

و خونم میوه ای لغزنده - از درخت خشکیده من

جاسوسان انسان گوون با فلسهای سخت باور

مرا یافته اند

و به زیردرخت پیر

خوراک لغزنده ی سقوط کرده از پوست میوه های شهر را میخورند

از این سنگ به آن سنگ

و مرگ دیشب کنار من بر درختی خفت

و من انتهای عمر آن پرنده ی دوست را لمس کردم

او یخ کرد و من آرام بخش می بلعیدم

و کنار یوحنا مکاشفه ای دیگر مینوشتم

او را بردند وشاید برایش تشیعی در خور گرفتند

من تمام اشراف تزاری را آن شب پذیرایی میکردم

برایشان به رسم جنگ و صلح

هنر را قربانی کردم و به رسم شمس

بر خونش در عشقی ممنوعه

عارف شدم و چرخ زدم و هپروت را به چشم دیدم

خون که میپاشید زنانی بر صحنه به سوسکها بدل میشدند

و چشم هایشان سیاه از موج انتقام بود و میدرخشید

آخر شب همه اشراف را با خود بردند

گفتند همه تیرباران شده اند

طاغوتیان فاسد!

و زیر فلسهایشان مخفیانه با آنان عشقبازی کردند

تا آنها به بهشت نروند و ثروتشان را جویدند و فلسهای سیاهشان طلایی شد

و من با سردرد

غنچه گلی را سر بسته کنار میز یوحنا در گلدان گزاردم

یوحنا خندید

گفت: این چه گلیست ؟

گفتم:گلی از دورانی که می آیم

او غنچه گلی ندیده بود که به جرم زیبایی شکفتنش

پیرامونش را با سیمها ببندند و زنجیرش کنند

تا طبیعت راه نسل من را بیاموزد !

فریاد زد جام خون مسیح را بیاور ای بابل بزرگ!

*******************************************

رامبد.ع.ف(ضربان تاریک) به تاریخ8.5.2019

توضیحات برای ساده خوانی شعر

سربروس: سگ سه سر جهنم  و نگهدارنده دروازهای ورودین جهان زیرین در اساطیر یونان و رم باستان

یوحنا : از حواریون مسیح و نویسنده ی یکی از انجیل های چهارگانه و همچنین نویسنده بخش پایانی مکاشفه در انجیل یوحنا

جنگ و صلح : رومان شگرف لئون تولستوی

بابل بزرگ: یا فاحشه بابل شخصیتی منفی از نشانه های پایان جهان در مکاشفه یوحنا.