ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! -دوازدهمین سفر-عشق نافرجام!

غار یخی در سرزمین آیسلند سرد بود , روستایهایی را که سر راه میدیدم به ما هشدار می دادند که لباسهای گرممان کافی نیست , در میانه غار آبشاری و دریاچه ای کوچک به اندازه یک چاله ی بزرگ قرار دارد, در آنجا غار کمی عریضتر میشود و مانند تالاری است, تصمیم گرفتیم کمی جلوتر ازحفره ای در یخهای ستبر سقف که آبشاربه درون غار یخی فرو میریزد و ساحل آن دریاچه کوچک , شومینه ای بسازیم! این نقشه ی قوی اندوهگین بود!, فقط مساله آن بود که هیزمی در آن غار یخی در کار نبود!. قوی اندوهگین آوازخوان که همیشه مرگ را برای چای عصرانه اش با آواز خواندن احضار میکرد لطف کرده و از مرگ درخواست کرده بود تا ما یخها را درون شومینه بریزیم و آتش بزنیم ! , قبل از اینکه ما هر فکری کنیم که مگر میشود یخ آتش بگیرد او جلوی تفکرات ما را گرفت و به ما گفت: تصور کنید شعله های آبی میبینید و ما هم در اولین آزمایش همین کار را کردیم و شعله ها آبی سوختند و غار گرم شد ولی یخها منجمتر و سختر شدند و از آب شدن و گرمایش زمین نجات یافتند و بر رنگهای شگرفشان نیز افزوده شد من هم کاناپه ام را برای میهمان گذاشتم و از مرگ , "ترک زوال" را قرض گرفتم و با ترکی قطعه یخ بزرگی از بیرون غار جدا کردم و با التماس بعد از پس دادن "ترک زوال" به مرگ از او درخواست کردم خمشگین شود و برای این کار مجبور شدم سیلی محکمی بر صورتش بنوازم که مانند کوبیدن دست بر سندان آهنین بود ولی کار کرد و او با حرارت خشمش مبلی یخی از کریستالی یخ زده برایم تراشید و بلا فاصته آتش شومینه را بیشتر کردم و یخها به انجماد کامل رسیدند, بر آن تخت یخی پوستهای شکار و قالیهای ترکمن و مخدهای سوزن دوزی شده و دیگر ابزار رفاهیم را چیدم و بر زمین یخ زده نیز قالی تمام ابریشم آبی از اصفهان را گسترانیدم و بر آن اورنگ یخی نشستم و مرگ هم بر آن مبل قدیمی نشست و گفت : قهوه میخوری؟ گفتم : مانند پایان خلق جهانی خسته ام ! , مینوشم , مرگ گفت : استغفرال.. ! تو به همان سفرهای پست مدرن دوقولو حامله ات با سورئال و مجیک رئالیتی برس ! کمی هم به سیر سلوک و امورات انفاست! و قهوه را در فنجانی یخی به دست من داد و من یکجا نوشیدم, با اشاره به فنجان و یکجا نوشیدن قهوه, گفت: سخن را کوتاه کردی ! من میروم تا رویارویی بعد , امیدوارم قبل از آخرین بار باشد!, گفتم به امید دیدار و متشکر از نجاتی که بر ما گسیل داشتی مرگ!.

مردم روستا را یادم می آمد ,آن همه اثاث را وقتی دیدند, پچپچ کنان گفته بودند : آنجا جای زندگی نیست !-زیر یخها کسی زندگی نکرده است , دیوانه اند, صددرصد! , زمان آن دورانها گذشته!,  آن هم زیر نور آبی  پر چین و شکنششش....!- داشتند میبافتند و ادامه میدادند و برای خودشان کشت میکردند که به قو گفتم :برویم, با خودشان برای خودشان صحبت میکنند , عجیب نیست که غار تا بحال خالی مانده و قسمتی از شگفتیهای این سرزمین محسوب میشود! .به راه افتاده بودیم, قو کماکان در بغل من از سرما مانده بود وقتی به غار رسیده بودیم ,گفته بود: آنقدر دهان باز نکردم هناق گرفتم ! , در بابر روستائیان را میگفت!, گفتم : کار درست را کردی, مردم سخنرانی زیاد میکنند , آرزوهایشان را بیاد می آورند و نکرده هایشان را در کسی که آن را انجام میدهد متبلور میکنند و حسادت میورزند و شخص را تخطئه و تخریب میکنند و غر میزنند.

روی مبل یخی لمیدم و بر روی پوستهای قدیمی و قالیها لم دادم و با خود در این اندیشه بودم که دیگر هیچگاه در دنیای جدید نمیتوان پوست حیوانات را کند و آنان را شکار کرد, در این میانه چشمانم بسته شده بود و از یک واقعیت به واقعیتی دیگر گام نهادم, خود را درون مراسم عروسی یافتم , یک مراسم عروسی زیبا و ساده ولی در کلیسای یک زندان که رنگهای میله های صورتیش کم و بیش پریده بود و زنگ آهن بیرون زده بود , سالنی صندلی چیده شده و خالی بود, زن که متوجه من شد با حالت گرمی برای من دست تکان داد و من هم که لباسی مجلسی بر تن داشتم و هنوز خنجر طلایی بر کمرم بود و مراقب بودم از جایی بیرون نزند و جلب توجه نکند آرام میان صندلیهای خالی نشستم, در کنارم دسته ی گل سرخی بود که با نگاه به اطراف متوجه نشدم صاحبش کیست! , چون سالن خالی بود! , آن را برداشتم و در حالی که توجهم به بوییدن عطر ناب گلهای رز سرخ معطوف شده بود, از پشت گلها متوجه دختری حدودن سیزده ساله شدم که آنسوی گلهای سرخ ایستاده و با چشمانی درخشان و زیبا و شگفت انگیز مرا نگاه میکند , نگاه از گلها برداشتم و با عجله گفتم : دست گل متعلق به شماست؟, آرام و در گوشی گفت: این دسته گل یک سلاله ی همدردی است در میان رخدادهای یک جهان مجازی که همه ی احساسات به آن متصل است احتمالن شما با ادراک آن به اینجا آمده اید! , اگر لطف کنید! من دو شاخه از آن را برای عروسی مادرم و دو شاخه برای پدر جدیدم و دو شاخه هم برای سر قبرم میخواهم!, من چشمانم از مورد آخر گرد شد , فکر کردم شوخی و یا ناراحتی در میان است , گفتم: ببخشید برای سر کجا؟ گفت : برای سر گورم!  , قبل از اینکه فرصت کنم و از او در مورد حرفش توضیحی بخواهم او شش گل از میان گلها بیرون کشید و رفت و با لباس سپید قشنگش پشت مادر و پدرش ایستاد و کشیش هم که دعا را میخواند با اشاره ای مرا فرا خواند تا در صف شاهدان به ایستم ولی باز هم یک شاهد مرد کم بود , از در کلیسای زندان ناگهان مردی کشیده قامت با ردایی سپید و دو بال و چشمانی خمار و پر غمزه و سیاه و پوست و موهایی به سپیدی برف و کمی بلند ,مانند آنکه بر باد قدم بر میدارد به سمت صف شاهدان آمد و کشیش هم با دست در حالی که متنی را میخواند از او دعوت کرد در صف شاهدان بایستد بدون آنکه به او توجه کند , فرشته چنان چشمان سرتاسری سیاه و براق وهن انگیزی داشت که به دلیل نزدیک بودن بیش از حد به من, نمیتوانستم مستقیم در آنها نگاه کنم . در برابر این موجود عجیب ,احساس خشک شدن میکردم, بعد از گذشت مدتی که کشیش همچنان در حال خواندن متن دعا یا میثاق بود, فرشته به من پیس پیس کرد و من را آرام صدا زد!, هی سندباد ! منم! من بدون نگاه کردن , با دلهره گفتم شما را نمیشناسم و ادامه دادم اگر از شیاطین هستید من خنجر طلایی سحر آمیز را در زیر دستانم دارم! , پوفی کرد و گفت: منم قوی اندوهگین !, به ناگهان به او نگاه کردم و حالا تازه متوجه شباهت بسیار زیاد او در شکل انسانیش با یک قو شدم با خوشحالی گفتم: تو با این سر و شکل عجیب اینجا چکار میکنی؟!, آرام گفت: من همیشه در رویاها به اصالت یک قوی واقعی باز میگردم ! ,مگر نمیدانی قوها همه در حقیقت به این شکلند ولی در رویای شما به آن شکل!. بحث نکردم کما اینکه چندین بار هم کشیش در میان حرفهایش نگاهی زیر چشمی به نجواهای ما کرده بود.عروس را میشناختم نامش کاترینا بود , داماد را هم میشناختم , اسمش سیلنوف بود. عقد که در کلیسای زندان تمام شد قوی اندوهگین گفت : بیا دست گل را بگیر !به گورستان باید برویم !, دسته گل را گرفتم و دهانم را که باز کردم سوال کنم : چرا گورستان؟!, در گورستان بودیم و لباسی دیگر و اندوه آویخته تر بر تنم بود , داستان مانند زندگی شده بود , هیچ کسی برای رخدادها توضیحی نداشت!, کاترینا را دیدم که از شدت گریه و در لباسی سیاه و نزار , غم میبلعد و لعنت در میکشد!, گفتم: اندوهگین!, اسم قو را گاهی اینگونه صدا میکردم! , این داستان کاترینا عجیب است!, گفت : دیگر به پوستها دقت نمیکنی , اخبار را مگر نخواندی , کاترینا در زندانی که کار میکرد, همانجا ازدواج کرد, عاشق یک جانی متجاوز قاتل شد . گفتم: عاشق چه چیزش؟ گفت: در خبرها که نیامده به خیالم عاشق شعله های قدرت و افسارگسیختگی که این زن را به دروازهای عصیان آزادی رهنمون شده بود و البته قبل از رسیدن به آنسوی دروازه های قدرت , تشعشعات قدرتمند عصیان محبتش, زندگیش را خاکستر کرده است!,گفتم : عجب , شعر میگویی آخرش چه شد بعد از آن عشق؟ , قو , با چهره ی سپیدش که گویا چشمان سیاهش آینه ی تمام نمای زندگی کاترینا بود نگاهی به دور دستهای قبرستان کرد و گفت: آن جانی با کاترینا ازدواج کرد و یک روز با تمام زندگی او بجز دخترش ناپدید گردید!, گفتم: پس دخترش کو !؟ اینجا که نیست! گفت: نه خیر انگار اصلن در باغ نبودین وقتی پست اینستاگرامی را نگاه میکردی ! , به دخترش تجاوز کرده بود و بعد او را خفه کرده بود آن قبر بی سنگ و تازه که بر آن دو شاخه گل سرخ نهاده اند ! , قبر دختر است!. تازه فهمیده بودم داستان چیست و به یاد حرف دخترک افتادم ,گلها را برای سر قبرش میخواست ! , به قو گفتم : غم انگیز است گفت: زندگی درد است باید تسکین را یافت! گفتم درست است . از مسیر گورستان که بیرون می آمدیم در مسیر وارد شهر که شدیم مردی سراسیمه و سپید روی با چشمانی روشن و بی روح و سراسیمه از روبرو می آمد که لپ تاپی زیر بغل داشت , به ما که رسید گفت: آقایان لپ تاپ نمیخواهید !, مسافرم در شهر نیاز به پولش دارم! در ذهنم اقلام دزدیده شده از کاترینا را به یاد آوردم یک لپ تاپ را هم شامل میشد, گفتم: نه متشکر نیازی نداریم! او سر آسیمه در حال دور شدن بود که قو گفت: با خودم فکر کردم فهمیده ای کیست و با چاقویت او را میکشی ! , گفتم : میدانستم که سیلنوف است ! , گفتم او ممکن است سیاف ظلم شود ولی دنیا نیز برایش دووزخ است!, بی حکم انسان نیز شرار شکنجهای خفته نیز او را از پای مینشاند و خاکستر بی گناهان در نفسهایش او را مسموم خواهد کرد!, فقط تصور کن که چنین میشود!.

 ***********************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی( ضربان تاریک)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد