ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام – پانزدهمین سفر- یزش برای نابودی!


میدانید در فیزیک کوانتوم نظر بر این استوار است که ذرات بنیادی از دو حالت ذره و موج بودن, پیروی میکنند. این اصل کل نظام سنتی فیزیک نیوتنی را بدون تعارف تهدید میکند . این داستان دارای یک ساختار کوانتومی است , البته در نظریه کوانتومی دعوا فعلن بر ناظر ماندن یا مشارکت ناظر بر رخداد کوانتومی است!, آنچه برای من در سفر جدیدم رخ داد دو اتفاق یعنی هم ذره بود و هم موج البته در مراتب بالای اتم نه زیر اتمی!, که جهان مادی را شامل میشود!.

روزی از روزها مثل همیشه از خواب برخاستم ,غار هنوز تاریک بود یخها هنوز نور صبحگاهی را بازتاب نکرده بودند و داخل غار نور آبی تندی غوطه میخورد , آتش آبی در شومینه یخی میرقصید , , پای شومینه ,قوی سپید سرش را بر پرهای پشتش گذاشته بود و به نظر میرسید آرام مرده است! , دیشب در خوابهایم به خاطر می آورم که آواز قوها را در کنسرتی شنیده بودم , البته چنان کنسرت گرانی بود که نگویید و نپرسید !, چون هزاران قو را که محتضر بودند ,یافته و از آنها تست صدا گرفته ,بعد به آنها گفته بودند توقف کنند و آنها نیز که آوازشان با مرگشان همتراز بود, در جهانی میان مرگ و زندگی به کنسرت بزرگ دعوت شده بودند تا باقیمانده آواز زیبای مرگشان را در آن کنسرت شگفت بخوانند, بر سن بمیرند و متولیان کنسرت پول هنگفتش را از بینندگان و تماشاچیان کسب کنند , خلاصه در خواب هم ,منفعت مالی مطرح شده بود, این نشان تباهی خوابهایم بود یا کلن اضمحلال خوابهای همه ! . قو برخاست ولی گفت نمیداند چرا حس آواز خواندن دارد !,گفتم چون مرگش نزدیک است! , گفت به هر حال آن روز را می خواهد در غار تنها باشد و شاید آواز بخواند!, منم گفتم پس من به سفری به شمالگان باید بروم منطقه ای شگفت انگیز که هنرمندی در اینستاگرام مدتهاست پستهایش را میگذارد, دیگر از چند و چون پستهای آن هنرمند سوال نکرد , با خودم فکر کردم شدیدن درگیر مرگ است! , به هر حال این هم کار اوست!, آواز قو و مرگ!, البته نگران نبودم ولی متاسف میشدم اگر من را در آن غار سرد ترک میکرد ولی دنیا را چه دیدی شاید یک روز کسی مثل او یا مثل قالی پرنده دوباره با من هم سفر شود . از غار بیرون زدم سوار بر قالی پرنده به میان شهر ناکجا آباد اینستاگرام پرواز کردم ,اینبار مسیر مشخصتر بود ولی باز هم هوای سرد! , شانس آوردم که پالتوی پوست سمور قدیمی خودم با کلاهش را از صندوقچه کهنم بیرون کشیده و تمیزشان کرده بودم. قالیچه را زیر بغل زدم و به قوی مغموم پشت کردم و به سوی نور , که در دهانه ی غار درخشانتر و درخشانتر میشد به راه افتادم , می دانستم بعد از جهان من است ! جهانی مجازی است که برای کلمات ساخته شده و جهانی واقعی که درون من ساخته شده است, به بیرون که پا نهادم سفتی و سختی یخ و برف ستبر را حس کردم , دماغم سوزی را داخل کشید و منجمد شد , بهار از لای انجماد گریخته, بو, تحریکاتش را به سیناپسها رساند !, فهمیدم بهار با ننه سرما در جنگ است و اسیر شده ولی به زودی تناب اسارت خواهد گسست!, قالیچه را بر روی برفها و یخها پهن کردم و با آن شکوه سنگین و بالاپوش سمور و خزدار که به نظرم میرسید جنازه پوشی است روی قالی پای نهادم, رازی نبودم, ولی خوب انسان را دفاعی در شمالگان زمین از سرما نیست جز پوستین مرده حیوانات یا شاید بافته ای سنگین از صنعت مصنوعی که خوب در بساط من کهن زاده یافت نمیشود!, قالی را با اوراد خواندن به هوا پراندم!, گوشه های ریشه اش را گرفتم ! مهمیز هم که ندارد! ,گوشهایش را میکشیدم ! و تاب برمیداشت وپیچ میخورد و با سرعتی باور نکردنی از تمام این شهر در تکاپوی بی خوابی میگذشت , از تمام شورشهای خبر رسانی شده , بچه گربه های کشته شده , عزاداران عروسی سال نو بدون رعایت پروتکلهای بهداشتی , آتشفشانی زیبا, نزدیک پایتخت همان آیسلند خودمان! , البته تازه دلیل دل پیچه های اژده های درون زمین را فهمیده بودم که از بیقراری چند شب پیش تا نزدیک زیر پاهایم در غار بالا آمده بود و در گوشم زمزمه میکردو هزاران بار زمین را لرزاند و چند ترک در غار هم ایجاد کرد! , خمیر گدازه را پیام میداد که باید برای تسکین دردش بالا بیاورد!, منم بر سرش فریاد زدم ترشحات داغ چسبناکت را جای دیگر بالا بیاور, غار من محل رخدادهای قصه های جهان است! , بی چشم رو نشو و نقشه نابودی نچین!, این هم یک نابودی بود! در نظرش بگیرید !. خوب تقریبن بر دشتهای سرتاسر سپید از برف می تازیم , شمالگان ! , حیرت انگیز است این روستاهای کوچک در دل این انبوهه ی برفهای ابدی ! , آنجاست از دور نزدیک میشویم به مردی که با جرثقیلی و مردانی دیگر آنسوتر ایستاده اند ! خالق را میشناسم!, نامش نیکلای پولیسکی است , از عادتهایش هم خبر دارم او هنرهایش را برای جاودانگی می سوزاند ! . این برهوت سپید پوش که به آن رسیده ایم و در آن فرود آمده ایم در اصل یک پارک وسیع است, پارک نیکولو لنیوتس فکر میکنم تا مسکو هم راه زیادی نیست شاید دویست و بیست کیلومتر !, مردمان روسیه در تعطیلاتی به نام ماسلینیتسا در آخرین هفته زمستان ,سازه های چوبی به آتش میکشند !, شاید به خاطر سوزاندن نکبت ها یا شاید به همان دلیلی که ایرانیان هم در آخرین چهارشنبه سال تمام بدیها را در آتش میسوزانند به هر حال هدف به نظر یکی است ! , جادوگری , البته این کلمه فعلن در دنیای مدرن بار منفی زیادی دارد ! بهتر است بگوییم, ارتباط غیر قابل دیدن یا تصویر سوزاندن دهشت و محقق شدنش در دنیای حقیقی! , البته فریزر در کتابش , شاخه زرین سعی بسیار زیادی کرده جادوگری را با تحقیق گسترده و نفی کردن ,منتقل کند و آخرش هم تشری به باور بزند ولی بجای نفی تایید را منتقل میکند .خلاصه که سنت پیروز شده بود و پولیسکی هنرش را با آن منطبق کرده بود ولی اگر از تحلیل جزء به جزء فاصله میگرفتیم مراسم چنین بود! . و جادوگر قبیله در آن منطقه سرد سیری قصری از چوبها و نی ها بنا کرد و هر لحظه که این قلعه ی لانه پرنده ای شکل بلند را با ارتفاع بیست و چهار متر بر هم میبافت نفرینی بر شیطان بی رنگ تاجدار کویید نوزده از سلسله ی کرونا, که امپراطوریش را بر جهان گسترده بود ,میفرستاد. او قلعه را برای مراسم یزش نابودی میبافت , او از درون شروع کرد و بیرون قلعه ,بافتن را به پایان رسانید , چندین ماه , ملیونها یا شاید میلیاردها و یا بیشتر لعنت با هر گره بر چوبهای بافته !, بالاخره در روز موعود که من نیز در فاصله ای مشرف در میان درختان چادری نادیدنی در یک حباب- جهان کوچک زده بودم ,مراسم آغاز شد , هزاران نفر به سوی این قلعه حصیری بافته شده از تکه های چوب و نی و نفرین , می آمدند و بر گرد آن حلقه زدند , دستهای یکدیگر را گرفتند و یزشهای نابودی را شروع به نجوا کردند, شمن که قلعه را با آن ارتفاع عظیم بافته بود,جلوی ورودی قلعه ایستاده بود و دعای نابودی را بلند تر میخواند, آتش مشعل بر مشعلی که در دستش بود ,پدیدار شد وشعله کشید , شعله های خشم بود و نابودی که نماد و خانه ی نفرت آن شیطان نادیدنی تاجدار همه گیر را که هزاران انسان را در زمین کشته بود به آتش میکشید , یزش با نفرین بر او و پاک کنندگی شعله های دژمناک آتش شروع شد و مشعل فروزان به داخل ورودی  قلعه نابودی پرتاب شد و شعله های بلند, زبانه کشید! , یزش نابودی با صدای هزاران نفر به یک نیروی عظیم بدل شد و مانند هیولایی آتشین به ناگه بر برجهای بیست و چهار متری و باروهای قلعه گرفت و مردم و شمن از سرخوشی نابودی, به رقصهای شگفت انگیزی روی آوردند و چشمها را خیره میکردند . در این هنگام بود که احساس کردم با چنین یزش نابودی , قطعن آن دژخیم نابود خواهد شد! و خوشحالی از این نتیجه گیری روی خواهد داد در واقع ما ذره را دیدیم و خوشحال شدیم یک نتیجه خوب !.

وقتی به سمت چادر برگشتم آگاهی اشیاء با من سخن گفتند! , قالیچه نجوا میکرد !, چادر زمزمه ,که نابودی هنوز ادامه دارد !, با خوشحالی به خودم گفتم نابودی که رخ داد! , قلعه ی بیست و چهار متری را بنگرید چون کومه ای گداخته از آتش نابود شد و فرو ریخت!, نبض اشیاء میگفت :نه هنوز باید دید! , نابودی نابود میشود و غم از نابودیش زندگی را میبلعد !, ابلهانه خندیم , آگاهی دستانم را گرفت بر قالچه چون برده ای زنجیر شده ریشه های فرش دستانم را بلعید و به پرواز در آمد چادر بر دوشهایم خزیدند و به کت خز و بعد از مدتی به شنلی ارغوانی بدل شد که زمزمه میکرد و من گوش سپرده بودم , داستان را ببین و گوش کن!.

عمر نابودی فقط بیست و چهار ماه بود! . قایق در توفان دول میخورد!,میچرخید !, جمعیت زیاد مانند ریشه های درختی بر عرشه ی کوچک یک قایق بیرون زده بودند!, آب در طغیان قل قل میکرد!, بالا می آمد و ناگهان چنان رها میشد که قایق را یک دور میچرخاند, همه خیس شده بودند و با آن لباسها که به کهنه پاره هایی می مانست و شکمهای چسبیده به استخوان و چشمان وق زده ی سرخ از شوری موجهای شورشی تشخیصشان از یکدیدگر کاری بی فایده بود توده ای شده بودند ,له شده و چسبیده بر هم , با آرزوی زندگی به توده ای بدل شده بودند دفع شده , فراموش شده , توده ی کاغذی خیس و در حال تجزیه بر موجهای توفان دریا در نزدیکی جزایر قناری , و ناگهان نابودی در آبها رها شد!, او پنج روز را در این توده ی چسبنده ی انسانی یکی شده با قایق بر آبهای اقیانوس اطلس سرگردان بود , روز پنجم نابودی در اقیانوس رها شد , در آغوش اطلس ,آغوشی که توهم است چرا که او زمین را نگاه داشته است و آغوشش شاید خود نابودی باشد! , روزی او را از آب گرفتند که قلبش از تپش ایستاده بود !. نیروهای امداد اسکله آرگوینگوین نابودی را احیا و به بیمارستان منتقل کردند! , او یکی از پنجاه و دو نفری بود که از سواحل غربی آفریقا راهی اسپانیا بودند , زنان , کودکان و مردان و همه در سرنوشت چسبیده بر امواج! , نابودی در شرایط بحرانی که داشت بیست و چهار ماه بیشتر عمر نکرد !, او نوزدهمین قربانی مهاجرت در سال دوهزاروبیست و یک بود!,پدرو سانچز , نخست وزیر اسپانیا بعد از مرگ نابودیه بیست و چهار ماهه, برای نابودی یزش کرد و گفت: هیچ کلمه ای برای توصیف این همه درد وجود ندارد!. آقای سانچز از همه کسانی که کمک کردند تا نابودی زنده بماند تشکر کرد, و او در ادامه پیامش یا یزشش که در جهان موازی آگاهی سایبری و مجازی توییتر نوشته بود ,چنین ادامه داد : این ضربه ای به وجدان همه ما بود, نابودی تنها بیست و چهار ماه عمر داشت!. البته حقیقت این است که احساس تاسف همیشه بعد از رخداد برای موجودی به نام انسان طبیعی است, آنچه برای دیگر موجودات غیر طبیعی است, آن است که انسان خود مسبب رخدادها است و بعد از اتفاقات ناگوار از کرده خود بی خبر است و فقط احساس تاسف میکند که چرا اتفاق رخداد , البته درصد کمی از آنها که اکثرن به بقیه نا آگاهان انسانی حاکمند, احساس تاسفشان قطعن تبرا از کرده یا سیاست یا نیرنگ است !. نابودی فقط دختر بیست و چهار ماهه ای از کشور مالی نبود او موج کوانتومی بود!, حالا ذره- موج, بنیادی را ببینید ؟! آیا میبینید؟باز هم نه , سفر پانزدهم را دوباره بخوانید , دو داستان را با هم ببینید , داستانهای مخفی یا کرم لوله ها را هم بخوانید! ,آنها را به هم منگنه کنید! آیا هنوز نمیبینید؟!, من هم از کنار این قایق شکسته نجات یافته ی مصیبت بار مهاجران به غار خود باز میگردم.

*******************************************************

نویسنده: رامبد.ع.فخرایی(ضربان تاریک ) در تاریخ دوم از ماه فروردین سال هزار و چهارصد

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد