ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

مطرود- (EXPELLED)

زودپز قل قل میکرد , مامان مدام یک خط در میون من رو صدا میزد و پدر بیمارم توی اتاق خواب نیمه روشن , مانند هر روز وقتی بیدارش کرده بودم که قرصهایش را بخورد مرا با سرفه های عمیقش فحش و ناسزا داده بود و بعد خوردن قرص هاش , آروم روی تختش خوابیده بود! .داشتم لباس مردونه میپوشیدم و گریم مردانه میکردم !. به صورتم کرم زده بودم و روی کرم تاپیک مشکی میپاشیدم که نشان دهد اقلن کمی ته ریش دارم ,مادر یک خط در میان با صدای سوت زود پز سمفونی راه انداخته و من را صدا میزند . من هم فریاد میزنم الان میام . بعد دوباره خودم را در آینه ی ترک خورده نگاه میکنم ,به نظرم در یک تکه شکسته از بقیه تکه های شکسته ی دیگرش جذابترم. مادر باز صدا میزند و با صدای سرفه های شدید می گوید :سوخت آخه!!. من شال را دور گردنم می اندازم و کیف کهنه بند بلند را روی شانه می اندازم و باز به آینه نگاه میکنم و آینه به من ! منتظرم تا آینه مانند فیلم زیبای خفته به این جادوگر تغییر چهره بگوید: برو تو مردی! ,از ریختی که برا خودم ساختم یه لبخند تحویل تصویرم تو آینه دادم.راه افتادم اومدم رفتم تو آشپزخونه زیر زود پزو که داشت خودشو میکشت خاموش کردم به مادر که رو ویلچرش رو به تلویزیون نشسته بود و پشتش به من بود گفتم:

- مامان به این زودپز دست نزن من برم بیرون یه کاری دارم انجام میدم میام نهارو درس میکنم .

- زود میای ؟

- آره تا این اداره پست میرم, در ضمن داروهای بابا رو دادم خودش خورده و دهنشو بسته و خوابیده بیدارش نکنی  .

-نه کاریش ندارم , منو صبح با صداش از چرت پروند,بزار بخوابه,فقط اون کپسول اکسیژنو بیار بزار دم دستم ,اونجاس

با دست کپسولو نشون داد ,رختخوابای خواب مامان هنوز رو مبل بود میترسیدم ببرم بزارم تو اتاق بابا دوباره بیدارشه ,منو با این وضع ببینه حمله کنه مرتیکه روانی مریض!.

از دم در اتاق بابا رد شدم نگاش کردم طاق باز خوابیده بود ولی صورتشو برگردونده بود سمت در ,به نظرم عجیب اومد ,کپسول را گذاشتم کنار ویلچر مامان . اومدم برم سمت اتاق بابا مامان دوباره صدام زد.

- محمود

- جان ؟ یادم رفت بت بگم یه نامه چند روز پیش اورده بودن برات ,گذاشتم رو جا کفشی

- پس چرا  زودتر نمیگی .

 تو دلم گفتم بابا زودتر میگفتی این همه خودمو مرد کردم!. به بابا تو اتاق نگاه میکردم رفتم سمت جا کفشی ,نامه رو اول پیدا نکردم بس که آشغال اونجا گذاشتن اینا ,روزنامه ,مجله خرت و پرت , ولی بعد پیداش کردم بله همون نامه بود از بهداری که رفته بودم آزمایش برای تعیین هویت جنسی, تازه یکی از جوابا بود که براش کلی معاینه بدنیم کرده بودن ,نمیتونم بش فک کنم واقعن ,البته حرفای روانپزشکا بد نبود به هر حال میخواستن بدونن واقعن با یک ترنس واقعی طرفن یا یکی از این راه گم کرده های شیاد که خودشو زده به ترنس بودن , به دکتره گفتم مگه کسی خودشو میزنه به ترنس بودن؟, گفته بود ,خیلیا برای پول و تیغ زدن خودشونو زن میکنن ولی پشیمون میشن, این عمل تغییر جنسیت برگشت نداره و اونوقته که میفهمن چه اشتباهی کردن و خودکشی میکنن یا بلا سر خودشون میارن , من اونموقع با حیرت نگاش کردم ولی قبلن از منیر شنیده بودم که اینجوریشم داریم و خیلیا این کارو میکنن. به این فکر بودم که اینو باید ببرم دادگاه ببینم برای تغییر هویت باید چه کار کرد ,در چه شرایتی شناسناممو عوض میکنن ,آیا بدون عمل کردن میشه تغییر شناسنامه داد؟ ,هزار تا مشکل دارم برای رانندگی تو این شرکتای اینترنتی هویتم مرده ,خودم زنم وای نمیدونم . تو این فکرا بودم که چشمم به دهن بابا تو اتاق افتاد به نظرم رسید خون گوشه ی دهنش دیدم,درونم شروع به لرزیدن کرد, با تردیدی رفتم تو اتاق , خون از گوشه ی دهنش آروم میریخت بیرون روی ملافه سفید , انقدر سگ اخلاق و با من بد بود که آروم رفتم جلوتر که یه وقت چشماشو باز نکنه فحش رو بکشه و بم حمله ور بشه, دستام شروع به لرزیدن کرده بودن ,خودمو فحش میدادم ,اینم دردسراش برا من مونده بچه های زن اولش دارن عشق و حال میکنن نمیگن مرده یا زندس ! .

 پدر مرده بود , یه نفس عمیق کشیدم ولی تمام بدنم میلرزید نمیدونم چرا,یهو به فکر افتادم مادر کو ,نکنه بیاد تو یهویی,مادر و از دم تخت با چشمای وق زده پاییدم, داشت سریالشو نگاه میکرد و حواسش اینور نبود . آروم ملافه رو کشیدم رو صورت پدر بازم ملافه خونی شد ,نمیدونستم چه کار کنم ,میگفتن اگر خون میاد باید پنبه بکنی تو سوراخ دماغ و دهنش ,من که نمیتونستم از این کارا رو بکنم کلن رعشه گرفته بودم , نبضشو گرفتم بله مرده بود, دستمو کشیدم و گفتم ولش کن, بزار بچه های مردش بیان برش دارن! سرم تیر میکشید و نبض رو پیشونیمو حس میکردم ,داغ شده بودم ,آروم و عادی سعی کردم از اتاق بیام بیرون مامان نیم چرت بود و به سریالش نگاه میکرد .

در اتاق پدر رو آروم بستم که مادر نره تو سکته بزنه و آروم قفلش کردم و کلیدو برداشتم  با صدای تق کلید مادر سر حال شد و گفت:

-محمود برگشتی چرا در اتاق باباتو بستی ؟

یخورده حول شدم ولی لبمو گاز گرفتمو دردش جمع و جورم کرد برگشتم طلبکارانه گفتم:

- ساکت مامان خوابیده براش خوبه بزار استراحت کنه داروهاشو خرده صدای تلویزیونو بلند کردی از خواب میپره .

- با نارضایتی نگام کرد گفت: باشه ,غذا آمادس؟

- مامان هنوز ساعت ده صبحه! ,صبحانه خوردی صبح که

- باشه یه موز بیار برام

- الان میوه میارم برات

- محمود؟

چشامو از حرص بستم و گفتم:

- بله ؟

- نگاه کن اینا رو ,زناشون کسی فوت میکنه تور مشکی میزارن رو سرشون , فک کنم فرانسوین ,منم دوس دارم!

من بهت زده به تصویر تلویزیون و مادرنگاه کردم,مادر در عالم خودش بود ,با مکثی بلندگفتم منم دوس دارم!

برا مادر میوه اوردم موز دوس داشت با چنتا میوه دیگه و یه کارد کند که دستشو نبره ,دادم بش و رفتم تو اتاقم ,در رو بستم ,کیفو انداختم رو جا لباسی قدیمی مادر بزرگم که از خونش اورده بود یه لحظه ایستادم و چشامو بستمو دستمو گذاشتم رو سرم و یهو لبخند عصبی زدم و بعد خندم گرفت جلو دهنمو گرفتم , هول هولکی رفتم در گنجه رو که به هزار زحمت بسته بودم قل و زنجیرشو باز کردم و با سبک بالی انداختمشون کنار و بشون گفتم برای همیشه برید به جهنم ,شیطان مرده ,دستم میلرزید! دستی به لباسای حریر و زنونه شیکم کشیدم ,دستم میلرزید,همه رو جمع کرده بودم از لباسای خانم بزرگم وقتی که مرد و داشتن میبخشیدن کش رفته بودم از لباسای مامان که دیگه یادش رفته بود اصلن این لباسا رو داشته و از کمد زن داداشای پولدارم وقتی که مسافرت میرفتنو کلید خونشونو به مامان میدادن تا به خونشون سر بزنه ,سالها این لباسهای شکیل رو با خون دل جمع کرده بودم که وقتی این مرتیکه وحشی با اون سل مزمنش سرشو گذاشت عروسی بگیرم برا خودم و چه زود این اتفاق افتاد ,کاراش یادم نمیره از هزار تا بلایی که سرم اورده بود یدونش همیشه جلو چشم بود, اون موقه دوران دبیرستان که تو پارک بغل خونه مینشستم و یخورده رژ میزدم و یغه پیرهنمو باز میکردم و برا پسرای دبیرستانی دلبری میکردم یه روز از سر کار خارج از برنامه با موتور رسیده بود خونه چیزی بر داره که منو دیده بود با یه پسره که داشت دستمالیم میکرد پشت شمشادا و همون توی پارک منو و اون پسره رو به باد کتک گرفت ,پسره از زیر دستش فرار کرد و هر چی دق و دلی داشت سر من پیاده کرد و من مگس وزنو بلند کرد و عین یه هندونه پرتم کرد وسط بوته های خار گلهای رز رونده که تمام بدنم پاره شد و چون نمیتونستم بیام بیرون ,جیغ و فریاد کردم و چون اون نمیتونست بیاد وسط خارا دهنمو ببنده ولم کرد و رفت , مردم جمع شدنو زنگ زدن آتش نشانی و اونا هم دو ساعت طول کشید تا منو از وسط خارا بیرون بیارن ,خونین و مالین رسوندنم درمونگاه و مادر بدبختم عین دیوونه ها دنبالم گشته بود تا آخر سر بیمارستانو پیدا کرده بود و آخرش بعد سی تا بخیه شب مرخصم کردن برم خونه , به لطف آقا کریم که خودش با زنش بچه نداشت و زنگ زده بود آتش نشانی البته و بعدم به آمبلانس ,تو بیمارستانم از مادرم پرسیده بودن کی با این بچه این کارو کرده ,اون که چیزی نمیدونست منم چیزی نگفتم, گفتم موقع بازی رفتم تو خارا گیر کردم که داستان بیخ پیدا نکنه . مامان اون شب تا صبح گریه کرد انگار پیش خودش میدونست داستان چیه.

اگر بچه دیگه ای نداشت ,اگر اون نره غولا بچهاش نبودن جسدشو از همین بالا پرت میکردم تو این خونه متروکه پشت خونه که هزار ساله کسی بش سر نزده ,جلو چشم آروم بپوسه!. ولی بچه های قلدر تخم حرومش که تا بحال یه سر به این مرتیکه از وقتی مریض شده نزدن ,الان که مرده میلیون میلیون پول میریزن رو قبرش برا پوز و چوساشون ,من که نیستم ,کارم تموم شده از این به بعد رومینا زاده خواهد شد ,یک بانوی متشخص زیبا روی که به انسانها رحم نمیکنه چون ازشون رحمی ندیده ,فقط یه زنگ باید به توله سگاش بزنم, بیان جسدشو آروم ببرن که مامان نفهمه ,ممکنه دق کنه قربونش برم. تلفونو برداشتم از اتاق اومدم بیرون ,مامان تو چرت بود آروم رفتم بیرون از راه پله ها رفتم بالا پشت بوم ,شماره نادرشونو گرفتم زنگ خرد و نادر با صدای کلفت گفت چیه؟ گفتم:

- پدرسگ پدرت مرد .

-نمیفهمم زنگ زدی چی زر زر میکنی اوا خواهر ,بت گفته بودم زنگ نزن رو گوشیم,ما با آبرو زندگی میکنیم!

- بی شرف پدرت مرده خون از دهنش فواره داره میزنه ,مادرم الان سکته میزنه بفهمه, بلنشین بیاین آروم ببرینش از این سگ دونی بیرون مامانم نفهمه حالش خوب نیست اگر چیزیش بشه من براتون آبرو نمیزارم ,میام جلو خونه تک تکتون آبرو ریزی.

ککشم نگزید گفت:

- زر نزن ایشالا زودتر ننتم گور به گور شه , الان کار دارم دو ساعت دیگه میایم با آمبو لانس میبریمش بهشت زهرا

میخواست به حرف زدن ادامه بده که قطع کردم ,دیگه زنگ نزد ,آفتاب بالای بالا بود ,خورشید خوشحال بود و دنیا برای من زیباتر شده بود ,ابرا ,باد,نفسم بازتر شده بود, دیگه نمیلرزیدم .برگشتم پایین رفتم تو آشپز خونه قیمه را همه چیزشو آماده کرده بودم ,خورشت رو درست کردم گذاشتم جا بیوفته برنج را با زعفرون فراوون دم کردم به هر حال روز خوشی بود . رفتم تو اتاق خودم گریم مردونه ی مزخرفمو با اون لباسای مردونه مزخرفتر از تنم در آوردم پرده ها نیمه کشیده بود و تابش خورشید اتاقو سرخ کرده بود ,به اتاقم کسی مشرف نبود با خیال راحت لخت شدم و شورت زنونه توریمو پوشیدم و دم و دستگاهمو حرفه ای دادم زیر, سینه هام بزرگ شده بود هورمونا کار خودشونو کرده بودن, باندایی که بسته بودم تا زیر لباس مردونه معلوم نشن حسابی اذیتم میکرد ,بازشون کردم سینه های خوشکل لیمویی و درشتم بیرون افتاد, تو آینه نگاهشون کردم و به خودم بالیدم ,یه چنتا کرست داشتم که یکی از دوستای استریت بوتیک دارم, سورپرایزم کرده بود و برای تولدم هدیه داده بود با یه سری لباس ناز زنونه دیگه,با یه لباس شب ابریشمی  خوشکل که میخواستم بپوشم برای نهار ,برای اولین بار جلو مامان!, ولی یخورده از واکنشش میترسیدم .

موهامو باز کردم ,تازه پیش دوستم فرشون کرده بودم ,چون میخواستم برم بیرون کشیده بودم بسته بودم که فرش معلوم نباشه ,ولی بازش که کردم یهو موها پرید بالا و ریخت دورم تا زیر شونه هام بود ,باز تو آینه نگاه کردم ,آینه گفت: به به زیباترین! نشستم پاش گفتم بگو چه کار کنم ,آینه گفت : لباتو رژ جگری بزن ,همون که از تو کیف دختر خاله مادرت که از کانادا اومده بود کش رفتی! گفتم حله دوس دختر ,دیگه؟, گفت : سایه بزن, اون چشمای شهلا رو با اون سایه هایی که خاله منیر بت داده ,گفتم خوبه گفتی خاله منیر ,اومدن مرده رو بردن ,عصری یه سر میزنم بش, اگه وقت داشته باشه,آینه گفت: از همه چیزا خوبشو استفاده کن نا سلامتی امروز بابات مرده! روز شادیته!, گفتم: باشه تو هم این ترکتو از جلو صورت من بر دار! گفت : رومینا جان منم آخر عمرمه دیگه باید به فکر یه آینه ی مجلسی برا خودت باشی گلم ,گفتم پس تو چی ؟گفت : میگن آینه که شکست هفت سال بدبختی میاره تو تازه هفت سال بدبختیت تموم شده, یه آینه ی نو میخوای که خوشبختیه جدیدتو خوشکل نشون بده یه آینه سنگی سحر آمیز سر کوچه تو اون لوکس فروشیه هست منتظرته اونو بخر, زیر چشی نگاش کردم گفتم خودم تو دلم اون مونده ولی چون تو راضی هستی باشهدر اولین فرصت که پول دستمو بگیره میخرمش .

رو مینا آرایشش تموم شد ,مثل این بود که یه دیازپام خورده آروم شده توی اون آرامش یاد کتک خوردنش یک ماه پیش تو خیابون از پدرش افتاده بود زمانی که پدرش از سرفه جلو پاشو ندیده بود و خورده بود زمین و محمود اومده بود کمکش کنه , جلو مردم انقدر بش گفته بود کونی دستتو به من نزن نجس کثافت میدونم به کیا کون میدی آشغال! , محمود خیس عرق شده بود و همه در و همسایه بش خندیده بودن ,سرش تیر میکشید وقتی این داستانا یادش میومد و هر بار ما تیکشو غلظتر میکرد انگار لورازپام بود که آرومترش میکرد! و پشت سر هم تکرار میکرد دیگه تموم شد از این به بعد دوتا قبر میکنم ,یکی برا تو اکبر آقا یکی برا پسرت محمود !. لباس ابریشمی رنگارنگشو با اون سینه ی بازش پوشید و جلو آینه چرخی زد و کفش آبی پاشنه بلندشم از کمد بیرون اورده بود که یه پسره برا تولدش خریده بود ولی الان نمیخواست کفشو بپوشه شروع کرد ناخوناشو چسبوندن و لاک زدن و بعدم ناخونای پاشو لاک زد ,اونم چه لاکی, سرخ جگری رو به سیاه,مثل ناخنای تیز امپراطور شب تو سریال بازی تاج و تخت ,آخه مد شده بود ,لاک سیاهشم گذاشته بود برا تشییع جنازه ,مثل یک ملکه عقوبت برای تشییع یک گنه کار!. یه چرخی با عشوه گری زد و ریز خندید و دستشو با اون ناخونای نوک تیز تو هوا رقصوند .

رفت سمت در اتاق وقت نهار بود و مامان گشنش میشد باید به موقع غذا میخورد . در رو باز کرد باتعجب دید مامان صندلیشو چرخونده به طرف در اتاق قفل شده بابا و ماسک اکسیژنو میزنه و بر میداره و تند تند نفس میکشه !

مادر که فهمیده بود محمود در اتاقو باز کرده گفت: محمود گشنمه باباتم گشنشه براش غذا ببر !

- مامان چرا اونجوری به پشت در زل زدی بیا بیارمت جلو تلویزیون میزتو برات باز کنم نهارتو بزارم بخوری برا بابا هم میکشم میبرم تو اتاق, بیدارش میکنم بخوره !

- باشه

پشت صندلی مامانو گرفتم و اوردم جلو تلویزیون ,اصلن به من نگاه نکرد شاید زیر چشمی منو میدید ,رفتم تو آشیزخونه و براش نهار کشیدم و گذاشتم تو سینی و اومدم جلوش میز غذا خوریشو باز کردم و غذا رو براش چیدم بازم منو نگاه نکرد . رفتم تو آشیزخونه ,گفت: این پیرهن مردونه که با شلوار پوشیدی خیلی بت میاد ! . من یخورده شکه شدم این لباس زنونه ابریشمی با دامن و آرایشو یه پیرهن و شلوار مردونه دیده؟!

گفت: خودتم غذا بکش بیا بشین همینجا بخور چن وقته ندیدمت مادر!.

-باشه مامان بزار غذا بابا رو بدم. اینو گفتم که شک نکنه یه بشقاب غذا کشیدم و بردم دم در اتاق و وانمود کردم آروم دارم قفلو باز میکنم که بابا از خواب نپره ,در باز شد و رفتم تو و در اتاق رو بستم که مامان یهو نیاد با ویلچر تو, غذا رو گذاشتم رو پاتختی روشو زدم کنار خون دیگه نمیومد همون یه مقدار بود و خشک شده بود و سفید مثل مرمر با او سیبیلای پهن خاکستری بش نگاه کردم و گفتم میبینی منو ؟ ولی چشاشو باز نکرد.من اسمم رومیناس ,رومینا ,ظرف غذا رو برداشتم خالی کردم تو سطل اتاق و ظرفو گذاشتم تو کشوی پاتختی ,در کمدا رو امتحان کردم که باز نباشه میخوان بیان جسدشو ببرن یه دزدی هم بکنن و آروم دوباره اومدم بیرون و درو بستم این بار مامان بیرون اومدنمو با دقت نگاه میکرد گفت:

- باباتو بیدار کردی ؟

- آره داره غذاشو میخوره

درو دیگه قفل نکردم که مامان شک کنه . برای خودم نهار کشیدم و اومدم نشستم کنار مامان ,مامان به من نگاه کرد گفت چقدر این لباس مردونه بت میاد اول فک کردم اینم داره منو مسخره میکنه ولی دیگه چیزی نگفت نهارشو خرد و من ظرفا رو جمع کردم و شستم یه حدود بیست دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد نادر بود گفت:

- ما آمبولانس گرفتیم داریم میایم جسدو ببریم ,خودت و ننت از خونه گمشین بیرون با اون قیافه بی آبروت آبرومونو نبرین ,مامانم داره میاد اون زنیکه چلاقو نبینه !

- از دهنت گوه نخور میریزه رو لباست بوش در میاد کثافت ,اون ننه سحرخیزت بیاد تو خونه مادر من میام تمام مراسمتونو میشاشم توش,ما میریم پارک بعد جنازشو بردین زنگ بزن ما برگردیم کلید زیر زیرپاییه دم دره.

تلفنو قطع کردم , مانتو ی مشکیم را با روسری مشکیم پوشیدم و عینک آفتابی زدم و به مامان گفتم مامان میریم بیرون یه هوایی بخوری . مامان گفت: من میخوام یه چرت بزنم مادر نمیام حالا عصری .گفتم نه مامان الان برات خوبه بعد نهار دکتر به من گفته . آمادش کردمو با ویلچر بردمش پایین همش دو طبقه میبرمش پایین ولی کار سختیه ,بردمش بیرون رفتیم پارک کسی متوجه من نمیشد وقتی کاملن زنونه میومدم بیرون ,مامانم مدام میگفت ماشالا پسرم چه خوشتیپ لباس پوشیدی از همه برادرات سلیقه ات بهتره, یک ساعت بیرون مامان رو چرخوندم دیگه رو ویلچرش خوابش میبرد ,دیدم زنگ نزدن به نادر زنگ زدم گفت : بردیمش برید خونه . برگشتیم خونه مامانو بردم بالا و دم در شرو کردم لباساش رو کم کردن و خودم اول رفتم تو ببینم چگار کردن ملافه خونی رو انداخته بودن وسط حال ,کلی فوحششون دادم و جمش کردم و سریع بردمش کردم تو ماشین لباسشویی ,مامان خودش آروم آروم داشت میومد تو در اتاق رو بستم و خودم تو اتاق موندم رو بالشتی و بالشت و ملافه همه خونی بود همه رو جمع کردم و کردمشون تو یه کمد تا سر وقت بیام سراغشون دوشک هم مقدار کمی خونی شده بود , برش گردوندم . و از اتاق اومدم بیرون ناخونم چنتاش شکست ولی دیدم مامان اومده جلو تلویزیون  و روشنش کرده ,گفت سریالم شرو شده, خوبه برگشتیم ,گفتم آره مامان جان نگاه کن . قفل در اتاق خودمو باز کردم و لباسامو عوض کردمو یه لباس راحتی گشاد صورتی پوشیدم و سینه هامو توش ول کردم هوایی بخورن و برگشتم با موهای پریشون تو آشپزخونه ,تو ماشین لباسشویی پودر ریختم و رفتم تو اتاق بابا که دیگه نبود و بقیه ملافه ها رو هم اوردم مادر دیگه نه از بابا مبپرسید نه به من نگاه کرد ,همه رو ریختم تو ماشین و ماشینو روشن کردم صداش زیاد بود چنتا ضربه بش زدم تا صداش کمتر شد و زنگ در آپارتمانو زدن ,گفتم نکنه این روانیان چیزی جا گذاشتن,از چشمی نگاه کردم ,خانم بدیعی ,همسایه بالایی بود ,به ساعت نگاه کردم ساعت نزدیک پنج بود با همون لباس صورتی در رو باز کردم ,حدس زده بودم احتمالن بردن جسد بابا رو دیده, اومده تسلیت بگه درو باز کردم یهو جا خورد پریدم بیرون و با اون موهای پریشون و آرایش منو که دید یهو گفت:

- ماشالا آقا محمود ,ببین فقط خودت یل این محله ای به ولله هیچ کس زورش به زور بازوت نمیرسه !

من بی مقدمه گفتم خانم بدیعی هر چی دیدی مامان هنوز خبر نداره ها ,گفت مادر بابا رو میگی که به رحمت خدا رفتن اومدم  اتفاقن تسلیت بگم !, مادر بیچارت حتمن حالش خرابه نیاز به هم دم داره !,یهو شاکی شدم از دست این پیر زن نود ساله زبون نفهم گفتم خانم بدیعی ببین ما به مامان نگفتیم بابا به رحمت خدا رفته متوجه هستین نباید تسلیت بگین فک میکنه دواهاشو خورده هنوز تو اتاقش خوابه .

- چی مادر نمرده پس عروسک بردین بیرون تشییع جنازه ! خوب بش بگین بدونه شوهر مرده شده شاید خواست بزنه تو سرش مادر!

- من دیگه نمیدونستم با کدوم زبون به این پیر سگ بگم زنیکه برو بالا بعدن که گفتیم بهش که مرده, بیا پایین تسلیت بگو !

گفتم: خانم بدیعی راستش الان مامان تازه خوابیده شما برو من وقتی بیدار شد بش میگم ,زنگ میزنم شما بیا پایین

-گفت باشه مادر مزاحمش نمیشم به هر حال شوهرش مرده ,سخته دیگه!

اومدم تو درو بستم مامان پای تلویزیون صدای سریالو بلند کرده بود شکر خدا هیچی نشنیده بود ,از رفتارش معلوم بود که چیزی نفهمیده, صدام کرد محمود

- گفتم جان مامان

- گفت بستنی داریم؟

- گفتم نه مادر میرم بیرون برات میخرم میارم ,من یه یک ساعت میرم و میام باشه گلم

- گفت باشه ,شب که میای؟

- گفم آره حتمن ,گفت آخه همیشه میگی میای نمیای!

- گفتم حتمن میام ,برات بستنی هم میخرم

آماده شدمو خودمو هفت قلم آرایش کردم و دوباره ناخن گذاشتمو و کفشای آبی پاشنه بلندمو پوشیدم و اون مانتو حریرمو که یکی از این دوس پسرام بم کادو داده بود با یه شال حریر انداختم دورم

یهو یادم افتاد به منیر خاتون زنگ نزدم بگم اصلن وقت داره من انقدر میزان پیلی کردم دارم میرم خونش یا نه ,از گیجی خودم اعصابم خورد شده بود ,گوشیش زنگ خورد و جواب داد گفتم سلام خاتون هفت اقلیم ,گفت : اوا میبینم گل از گلت شکفته ,چه خبر؟ گفتم دارم میام یه توک پا ببینمت یه فال قهوه برام بگیری برگردم خونه .

گفت: قدمت رو چشم اتفاقن الان وقت دارم ,یه ساعت پیش زنگ زده بودی وقت نداشتم بلن شو بیا بینم چی شده کبکت خروس میخونه خانومی!

خدا حافظی کردم و یهو یاد خوشی زندگی بعد از مرگ بابا افتادم رفتم یه مانتوی قرمز گوجه ای داشتم ورش داشتم از تو کمد و اونو بجای اون مانتو حریره پوشیدم , اینم کادوی این آخریه بود که فعلن بلاکش کردم جلو آینه رفتم دیدم کفشام به لباسم نمیخوره ,آینه هم مرده بود ترکش بیشتر دهن باز کرده بود و دیگه ازم تعریف نمیکرد . کفاشامو عوض کردم و یه پاشنه بلند مشکی لیدی گاگایی که قبلن با کش رفتن از پولای بابا خریده بودم, پوشیدم. مامان شش ماه پیش که هنوز رو پا بود منو برد بانک و تمام دارایی بابا رو به نام من کرد و منم قسمتیشو طلا خریدم و مقداریشو گذاشتم تو بانک که خرج داروهای مامان و بابا در بیاد , اون زمان مامان به من گفت محمود ما رفتیم به بچه های این بگو این هیچی ازش نموند, صحبت پولو نکونیا اون خونه هم به نام منه میزنم به نامت که بی پناه نباشی و یک ماه بعدم این کارو کرد ,اون موقع دستاشو گرفتم گفتم مامان بابا خوب میشه ,بلند میشه پدرتو در میاره بفهمه پولو زدی به نام من ها,گفت اون دیگه بلند نمیشه ,با دکتر صحبت کردم زنده هم بمونه با اون وضعیت ریه هاش مردنیه ,سالها گاز کلر تو اون کارخونه بی صاحاب دخلشو اورده ,خسارتم که بش میگم بگیر میگه نه رفیقمن ,منم گفتم همون رفیق عاقبت آدمو سیاه میکنه ,مثل همون رضا که بعد پانزده سال یه روزه فروختت ,دوست قدیمی و جینگ بابا رو میگفت ,داستان دشمنیای بابا با منم از همونجاها به خیالم شرو شد ,رضا آدم بیماری بود و عقده ی حقارت داشت , بابا بعدها میگفت خیلیم ترسو هست ولی بابا اینو اولای دوستیش نمیفهمید ,از بابا خیلی خورده بود یه روز فک کرده بود بابا زیر آبشو میزنه ,دقیقن همون کاری که خودش میکرد , به یکی از دوستای صمیمی بابا که به نظر من ترنس بوده ولی تو اون زمان خودشو نمیتونسته مطرح کنه و از بابا گاهی پول قرض میکرده و رفت و آمد میکرده ,طرح دوستی میریزه و بش قولهای الکی میده و اطمینانشو جلب میکنه و بش میگه ببین این صداقت کجاها نشسته از من حرف زده و پشت سر من چه چیزایی گفته ,صداشو ضبط کن برا من بیارتا بی آبروش کنم ,اونم که کلی قول و قرار از رضا گرفته بوده ,شروع میکنه هر آخر هفته میاد خونه بابا و شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن تا سر وقت مقتضی که بابا شروع میکنه پشت رضا صحبت کردن ,صداشو ضبط کنه , خیلی میره و میاد ولی این اتفاق نمیفته, یه روز که بابا از رضا عصبانی بوده جلو این یارو ترنس مخفیه دهنشو باز میکنه و پشت رضا چهار کلمه صحبت میکنه و ترنسه صداشو ضبط میکنه البته بابا از تو آشپزخونش اون زمان اینو میبینه و چیزی نمیگه ,خلاصه رضای احمقم که دنبال اهداف خودش تو جمع دوستان و برتری و خراب کردن بابا بوده بهانه میفته دستشو زنگ میزنه و به بابا توهین میکنه و خلاصه دعوای شدیدی میشه و دوستیشون برای همیشه تموم میشه و بابا اون ترنس رو هم دس به سر میکنه بعدها برا مامان گفته بود که این موجودات دوجنسی خیلی پست و بی شرفن و انقدر بی آبرو و حروم زادن که باید مثل سوسک زیر پا لهشون کرد و نون و آبشونو هر جا که هستن قطع کرد تا مثل سگ بمیرن , اون رضای عقده ای که هنوز اون زمان عقده انتقام داشته و از قطع رابطه بابا داشته میسوخته ,بعد چن سال از طریق پسر یکی از همسایه های قدیمی ما که پدرش  اتفاقی دوست رضا بوده اتفاقی متوجه میشه که من که اون زمان سنم هنوز خیلی کم بوده مثل دخترا عاشق پسر اون همسایمون شدم  ,یه روز از طریق یه نفراز همسایه ها که بابا رو تو خیابون دیده بود به گوش بابا میرسونه که پسرت ,پسر نیست و باید عمل کنه ممکنه زیرآلت تناسلیش آلت زنونه باشه! , از اون زمان بابا روانی شد ومنو به عنوان بچه آخریش از زن جدیدش طرد کرد و منو گذاشت جای اون دوجنسه ی آشغالی که دوستی پانزده سالشو با اون آدم آشغال بو گندو به نام رضا بهم ریخته بود و هزار بلا تو دوران کودکی سرم اورد ,کچلم کرد و یه بچه شش ساله رو با لگد از جلو متورش پرت میکرد کنار وقتی گاهی جلوش وایساده بودم و بازی میکردم و غیره , به نظر من هر وقت منو فحش میداد و کتک میزد و آبرومو میبرد ,دلش خنک میشد .خلاصه که دوستی و نزدیک شدنم و بخشایشام تا این روزای آخر هم  کار ساز نشد ,من تلاشمو کردم الانم جشن شادیمو تو مرگ آدم نفهم و روانی میگیرم که بجای اینکه زندگی رضا و اون یارو جاسوسشو سیاه کنه زندگی بچشو میخواست سیاه کنه که خودش سقت شدو دست روزگار جلوشو گرفت ,به هر حال هر کس یه خدایی داره که براش جای حق نشسته.

از خونه اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم عینک آفتابیمو زدم با لباس زنونه کامل کسی منو تشخیص نمیداد .گوشی موبایلمودر اوردمو در حالی که آروم راه میرفتم به خانم رحیمی ,همسایه روبروییمون زنگ زدم ,سریع گوشی رو برداشت و با اون صدای رسا گفت :بله بفرمایین ,سروصدای بچه هاش میومد ,گاهی هم یه نکن وسط تلفن حرف زدنش به بچه ها میگفت ,عصرا اغلب خونه بود و بچه هاشو رتق و فتق میکرد ,صدامو مردونه تر کردم و گفتم سلام خانم رحیمی, محمودم پسر خانم صداقت ,همسایه روبروییتون ,گفت سلام آقا محمود شرمنده باز این بچه ها سر صداشون مزاحم شده! معتلش نکردم ادامه بده , گفتم نه خانم رحیمی این چه حرفیه برا این تماس نگرفتم, دارم میرم بیرون چند ساعت دیگه میام ,براتون زحمت نبود کلید زیر پا دریه به مامان داخل خونه یه سری بزنین اگر میوه ای چیزی خواست گذاشتم تو بشقاب تو یخچال بش بدین ,ممنون میشم ,گفت: چشم ,اتفاقن یه کیک بزرگ هم درس کردم که همین الان آماده شده یه تیکه براش میبرم یه چایی هم براش درس میکنم , گفتم : زحمت میکشین فقط گاز خدای نکرده روشن نمونه مامان نمیتونه خاموشش کنه ,گفت : نه اینجا چایی درس میکنم میبرم براش. گفتم خانم رحیمی یه چیز دیگه ,شرمندم وقتتونم میگیرم ,بابا امروز فوت کرد فکر کنم متوجه شدین بردنش؟! گفت : وای خدا بیامرزه نه متوجه نشدم ,ادامه دادم گفتم : من نزاشتم مامان متوجه بشه ,خواهشن شما هم چیزی بش نگین این خانم بدیعی هم طبقه بالا اگر اومد پایین سراغ مامانو گرفت صداشو شنیدین نزارین مامانو ببینه فعلن داستانش طولانیه بعدن براتون میگم , کنجکاوی نکرد گفت: حتمن کلید و الان میارم تو که نتونه هم بره تو این پیر زن فضول!. خداحافظی کردم و به سمت خونه منیر راه افتادم خونش از ایستگاه مترو نازی آباد زیاد فاصله ای نداشت توی کوچه ناز از محله های خیلی قدیمی نازی آباد بود به فلکه دوم نمیرسید , دیگه جای بدی نبود ,خیلی به اونجا رسیده بودن ولی خونه منیر خیلی کوچیک و داغون بود اصلن بش نمیرسید و پول خرجش نمیکرد . رسیدم مترو, رفتم تو واگن خانوما راحت و بدون مزاحمت و جلب توجه رسیدم ایستگاه نازی آباد و تا در خونه منیر یه ماشین سوار شدم ,دهنمو میترسیدم باز کنم از صدام بفهمن مردم با مردم اصلن حرف نمیزدم به زور با نازک ترین صدایی که میتونستم از دهنم در بیارم گفتم پیاده میشم ,راننده تو هپروت بود اصلن توجه نکرد و نگه داشت,پیاده شدم ,اعتماد به نفس هنوز نداشتم ,گاهی یهو احساس میکردم لباس زنونه تنمه ,من یه مردم ,مردم !!!وای مردمو نگاه میکردم فکر میکردم دارن نگاهم میکنن ولی در واقع همه بی توجه رد میشدن میرفتن ,من دیگه یه زن شده بودم! .

زنگ تیز خونه منیر صدای نا هنجاری داشت ,زنگ زدم ,صدای لاخ لاخ دمپایای گشاد منیر که میدویید تا دررو باز کنه تو اون حیات کوچلو با اون دیوارای بلند طنین انداخت ,البته اگر اصلن بش بشه گفت حیات ,در آهنی با صدای رعد آسایی از کشیده شدن آهن روی آهن باز شد و دیدم منیر خاتون با یه چادر گل گلی که نصفش لای دندوناش بود و نصف دیگش رو سرش با اون چشای آرایش کردش یه چشی به من نگاه میکنه ,جلو خندمو گرفتم , گفت بفرمایین؟ گفتم : وا زنیکه منو نمیشناسی ؟. یهو انگار بش برخورده باشه درو طاق باز کرد و چادرو زد زیر پستونای شماره صد. ده ش و دست به کمر گفت : آکله تو کی هستی اومدی اینجا , به خاتون میگی زنیکه!؟ ,دیدم نخیر نشناخته چون همیشه منو با لباس پسرونه دیده بود , منم شوخیم گرفت گفتم لفتش بدم, گفتم : رومینا هستم . گفت:

- رومینا کدوم خریه؟

- بعد دور و ورو نگاه کرد و یه سر و بالامو خریداری نگاه کرد و صداشو یخورده پایین اورد و گفت:

- اگه از این جدیدا هستی که از شهرستان اومدی باید بت بگم در خونه من ظاهر نمیشی ,پتیاره فهمیدی! کارت داری؟ ,شماره داری؟ ,به اون انی که معرفیت کرده بگو شماره بده بت یا کارت, زنگ میزنی وقت میگیری ,شمارتو میخونی, میای دیدن خاله تازه اگر بت وقت بدم فهمیدی جنده خانم!.

اومد در رو ببنده گفتم:

- وای منیر چه آتیشت تنده صبر کن منم محمود!

یهو جا خورد گفت:

- محمود ,پس محمود فرستادتت ,خودش کو؟

- وای منیر از دست تو خودمم محمود

عینکو برداشتم و روسری رو انداختم زیباییام ریخت بیرون منیر چشاش گرد شد دستمو گرفت گفت:

- آکله بیا تو ببینم چی شده انقلاب کردی!.

- رفتم ت چادرو با دستش جمع کرد انداخت رو یه دستش ,پستونای گندش و بدن گوشتالوش توی اون لباس گلدار یقه باز انگار به زور جا داده بود . موهاشو بالا شنیون کرده بود و یه آرایش غلیظ سلیطه وار کرده بود , ناخناش از همیشه کوتاهتر بود و یه دمپایی صورتی مردونه سایز چهل و پنج پاش کرده بود با اون پاهای کوچیک سی و هفت و لاخ لاخ جلو راه میرفت  . دستمو گرفت انداختم جلو خودش , گفت: بریم تو, جلو  راه برو ببینم این لباسا از کجا؟ با دست سر تا پامو اشاره کرد ,گفت یخورده نگات کنم زنیکه ,دیدنی شدی!, این همه خرج کردی از کجا ؟! اوف چی شدی دو روز بفروشمت میتونم برات سه ,چهار میلیون با این تیپت, جور کنم ,مشتری خوبم دارم !.

من زیر زیریرکی میخندیدم وارد یه راهروی قدیمی شدم که خیلی سعی کرده بود تمیزش کنه ولی خوب همه چی فرسوده بود , از یه سری پله ی باریک رفتیم بالا ,بوی تریاک میومد ,راهرو خیلی تنگ بود . وارد آپارتمان تاریکش شدم  , بوی تریاک خیلی شدید شد گفتم منیر تریاک میکشی ؟ در رو کوبید بست

- نه بابا داستانشو برات میگم .

رو کانتر آشپزخونه پر از بسته ای رشته و نخود لوبیا بود اون کنار سه تا موبایل مدل گوشکوبی قدیمی با یدونه آیفن خوب کنار هم چیده شده بود با یه دفتر بزرگ و خودکار, اینجا مجموعه اداریه خاله منیرو تشکیل میداد, بیزنس ترنسای پایین شهر .

رفتم تو گفت:

- پرده ها رو بزن کنار

گفتم: تو تاریکی نشسته بودی ؟

-نه بابا این  مختاری اومده بود مرد خوبیه از بزرگای محله ,چون میخواستم آش درس کنم, وسایل گرفته بود -یه بست براش چاق کردم ,کشید یه ملاعبه ای هم کردیم و رفت !قاه قاه زد زیر خنده, مرد خوبیه زنش یائسه شده اینم نمیتونه خودش نگر داره میاد من نگرش میدارم , باز بلندتر زد زیر خنده.

- وا دختر پس زهرشو حسابی کشیدی؟!آره؟!

- دیگه رویا جون همینه ,البته اگرچه جواب نیست اگر این جوونای زمین فوتبال پشتی نباشن که هیچی! رویا؟

- رومینا!

- رویا بودی که تا دیروز , حالا اسمو ولش ,پس بابات مرد!؟

- آره

- واقعن اون که سالم بود خوب کتکت میزد ,داشتی عادت میکردی !

بلند خندید منم خندیدم ,گفتم : الا که منیر باید با دمپایی ابری فقط به حساب کفل پر گوشت تو رسید ,دختر شیطون !

لباشو غنچه کرد گفت: اوف اونو که حاجی هر بار ردیفش میکنه!

خندیدم گفتم دیونه یه قهوه بیار یه فال برام بگیر

-چیه ایندفه دیگه چی رو میخوای ببینی اصل کاری که مرد ,خوشبختی رو بغل کن دختر

- منیر باید کارکنم پولم کمه

دستی به ماهاش اون بالای شنیونش کشید و جدی گفت:

- با این همه میزام پیلی گفتم شاید ارث و میراث کلونی بت رسیده ,وضع کار اصلن خوب نیست .

با دست دوباره سر تا پای منو نشون داد و ادامه داد

-با این وضعی که تو با قرصا برا خودت ساختی ,باید مشتری ببینی ,هیچ راهی برای بازگشت به یه کار نرمال تو این جامعه مرد سالار بزا ما نیست دختر و یه آهی کشید و یهو تمام خندها و لودگیهاش محو شد و سایه ی غم و ترس و تاریکی تو صورتش زد بیرون ولی خودشو جمع و جور کرد و گفت :

- اون روزی که اومدی گفتی منیر میخوام دیگه زن بشم سینه در بیارم و یه زن کامل بشم ,وقتی اولین قرصو تو دستم با اون لیوان آب برات اوردم گفتم محمود ,این از گلوت که رفت با این آب پایین باید بری تو مانو ! باور کردی یا نکردی الان خودتو تو آینه ببین! دیگه یه زن ترنسی دختر ,این جامعه مال ما نیست ,ما رو پذیرفته ولی به عنوان یه لذت یه فاحشه ,اگر تو این جامعه سکس برات جذاب نباشه زن که شدی باید بعدش فکر راحت کردن خودت بیوفتی چون لای منگنش له ت میکنه , همون زن بودنشم هزار داستانه که خرج دوا درمونش کلی پول میخواد دختر تازه اگر نخوای دروازه بهشتو باز کنی ! باز که کردی خرج دکترت دیگه تا روز مرگ وای نمیسه داشته باشی یا نداشته باشی ! خلاصه که اینا رو شاید خودتم بدونی ولی الان که این لباسو پوشیدی خوشی یاش و خندهاش به نظر من که تا اینجا اومدم به زحمتش نمی ارزه !.

دیگه جا نداشتم فکر کنم ,نه بیشتر از این!, با استرس و کمی لرزش دست ,دستی به موهام کشیدم ,گفتم:

- نه بابا فقط خیلی از مردنش خوشحالم ,مشکلات که همیشه هست باید یه فکری به حال کار بکنم فعلن . نمیتونم مشتری ببینم فعلن ,روحیم خوب نیست!

-خواستی, بیا خودم میفرستمت خونه مشتری مطمئن یه ساله خونه میخری ,شیش ماهه ماشین

- نه روحیم فعلن خرابه, خونه دارم ,ماشینم یه کاریش میکنم

- چی میگی ,چی شد از مردنش خوشحال بودی که یهو روحیت خراب شد ؟! ,اون سگ دونی رو میگی خونه!

- والا منیر جون تو هم همون سگ دونی رو داری ! در ضمن فعلن روحیم خرابه نه بخاطر سقط شدن بابام ,بخاطر بیپولی خرج داروهای مامان ,روانی بازی بچه های قلدرش! , اینا باید حل بشه ببینم چه کار میکنم!

- من اینجا رو دوس دارم رویا میدونی , ارث خدا بیامرز مادرمه

-خوب منم خونه مادرمه ,چکارش کنم ,حالا سگ دونیه که باشه!

- ولی خوب رویا جان من تو شهرستان دو تا آپارتمان کوچیک با همین بیزنسم خریدم !, ماشینم نمیخوام ماشین حاجی هست هر وقت بخوام !

- ببین منیر من نمیتونم با هر کسی باشم عمل هم نکردم ,پولم ندارم برا عمل در ضمن من یه دروازه بهشت تایلندی میخوام نه از این سیاهچاله ایرانیا که دکترای ایرانی وسط پای ترنسا درس مسکنن!

- خوب عزیزم تایلندیش خرجش خیلی زیاده ,باید پول مول داشته باشی , اون زمان که ما عمل کردیم تو این خراب شده, دانش الان که نبود ,حالا مال من خوب از آب در اومد عقلن یه چاه تنگ و تاریک و خوش فرم از آب در اومد, مال اون بد بخت اقدس شاسی رو که میشناسی ,موهای لخت بلندی داره ,ییلقه , مال اونو افتضاح در اوردن ,خودش میگه مثل سطل ماسته .

از حرفش هر دور ریسه رفتیم دل درد گرفته بودم با خنده ادامه داد, یادم میاد میگفت هر کس میاد سراغش مجبوره دورشو با دست جمع کنه که ادا تنگارو در بیاره! دوباره از خنده قش کردیم ,گفتم زنیکه تو دیونه ای من اصلن اینجا عمل نمیکم اگر قرار باشه نتونم برم تایلند عمل کنم, ترجیح میدم باز نشستش کنم !.

- اقلن برو تخماتو در بیار که هورمون میخوری سرطان نگیری! من آشناشو سراغ دارم اخته میکنه دو سوت !

- جل الخاق بعد اونوقت چی میشه فقط سرطان نمیگیرم ؟!

- آره اون قضیه رو هم بعدن سر وقت میری عمل میکنی

نشسته بودیم رو مبلای رنگ و رو رفته ی گل بهی و یه میز شیشه ای کهنه جلومون بود ولی سلیقه منیر خوب بود خونه رو شبیه خونه یه خانم رئیس حرفه ای دیزاین کرده بود!

- ببین منیر حالا فعلن از این داستانا بیا بیرون ,دنبال کارم کسی رو سراغ نداری جایی منشی دکتری چیزی بخوان

- یه دقه سب کن قهوه بیارم

بلند شد تو اون آشپزخونه فک حسنی یخورده ایور اونور کرد و به نظر میرسیدداره تلاش کفل گوشتالوشو بین کانتر کوچیک آشپزخونه و گاز جا بده,  قهوه رو آماده کرد و اورد ,در حال خوردن قهوه بودم که مال خودشو تموم کرد و گفت رویا بجنب بخور فقط تهشو نگه دار برا فال  , گفتم منیر ولش کن حوصله ندارم!

- وا دختر خودت گفتیا

- منیر کسی رو سراغ نداری برا کار فعلن این خیلی مهمه ؟

- چرا یه پسره هست تو مدیریت این تاکسی اینترنتیاس ,ازش میسپرم ببینم مینتونی بری سر کار ,ماشینم نداری آخه ؟!

- ماشین میخرم یا جور میکنم, یخورده پول دارم تو بانک که سود میگرم بدرد نمیخوره سودش کمه ,یه پراید میگیرم .

- اونجوری باشه این پسره رو اوکی میکنم, ولی گفته باشما باید مردونه مثل عکس شناسنامت کار کنی با اینا!.

-عذاب آوره ولی مشکلی نیست ,گریم میکنم ریشم با تاپیک میزارم ,لباس پسرونه میپوشم ,اوکی میشه

- خود دانی به هر حال کار راحتی نیست هر روز لباس مردونه پوشیدن و او پستونا را بستن تا ساعتهای متمادی خیلی سخته !

کمی دیگه با هم گپ زدیم ساعتو نگاه کردم دو ساعت بود که پیش منیر بودم باید میرفتم خونه شام مامانو میدادم ,بلند شدم و از منیر خدافظی کردم ,از در حیات که پامو گذاشتم بیرون, منیر گفت: رویا. مکث کرد و گفت: خوشحالم بابات مرد!

هر دو لبخند زدیم ,براش دست خداحافظی تکون دادم و از منیر دور شدم و رفتم تو دل غروب تنهای کوچه و خیابون و شهر سرد! ,رسیدم به مترو و همونجور که اومده بودم در سکوت و آرامش برگشتم خونه ,مثل این بود که جامعه با لباسای زنونم روان پریشانش آروم شده بود و چشاش دیگه منو حیض نگاه نمیکرد انگار تنش از حرکت باز ایستاده بود و رفته بود سر کار خودش و من آروم از روی بدنش عبور میکردم و میرفتم خونه !. کلید انداختم رفتم تو خونه, تاریک بود و فقط نور تلویزیون , آبی روی دیوارا بازی میکرد و سایه مینداخت . مادر روی ویلچر خواب بود و ماسک اکسیژن توی دستش رو زانوش ,دلم هری ریخت پایین نکنه مرده ! رفتم جلو دیدم نه نفس میکشه و صدای خرخرش آروم میاد . چراغا رو روشن کردم و رفتم توی اتاقم مامان بیدار شد گفت محمود اومدی مادر ؟

- آره مامان اومدم

- خسته نباشی مادر , کار چطور بود امروز !

- کدوم کار مامان؟

- کارخونه دیگه؟

منو با بابا گاهی اشتباه میگرفت ,گفتم : خوب بود مامان ,الان شامتو حاضر میکنم ,میارم ,گشنته؟

- این زنه روبروییه اومد, کیک اورد یکم خوردم سر دلمو گرفت , زیاد نموند ,اون بچه ها رو کی میتونه ول کنه مادر در دیوار خونشو میگفت اگه نباشه میجوون .

- مامان این خانم بدیعی که نیومد پایین ؟

- نه در زد با احترام بش گفتم ,خیلی حرف میزنه ,همینجوری ده تا شوهر کرده دیگه!,همرو کشته

-رفتی دم در گفتی؟ مامان سه بار ازدواج کرده کلن !

- نه از همینجا گفتم حوصلشو ندارم ,فوضوله!

لباسامو عوض کردم و اون پیرهن گلدار صورتیمو پوشیدمو رفتم تو آشپزخونه غذا رو گرم کردم ,برا مامان یه بشقاب غذا کشیدم و برا خودمم یه مقدار موند ,بشقاب پدر رو که خالی بود روش یه کاسه دمر کردم که مثلن دارم میبرم تو اتاقش نمیخوام غذا سرد بشه و مادر اگه پرسید بگم این کاسه رو گذاشتم غذاش سرد نشه و نفهمه خالیه.

میز غذای مامان رو باز کردم و گذاشتم جلوش ,دستشو یهو گذاشت رو دستم با اون ناخونای بلندو لاک زدم ,ترسیدم!, گفت: این دستای مردونه هنوز داره نونمونه میده , خسته نباشی محمود جان مادر ! جواب نمیدادم مامان کلن نطقای نا مفهوم زیاد میکرد ,گفتم مامان مشغول شو, سرد میشه ,گفت : تو نمایی با من شام بخوری ؟

- الان میام , شام بابا رو ببرم براش و بیام

یه نگاهی به بشقابی که روش کاسه بود کرد و یه قاشق غذا اومد بزاره تو دهنش گفت :

- نرو, تو اون اتاق بابات نیست !, مرگ با خودش بردتش!, بابات مرد محمود بت نگفتم ناراحت نشی!!!,فک کنم بچه هاش از طبقه پایین سوراخ کردن زمینو اومدن جسدشو بردن دفن کردن مخفیانه! ,تو که نبودی خودش اومد به من گفت قبرش کجاس ,خودمون آروم و بی سر و صدا میریم دیدنش محمود!!!.

دستش شروع به لرزیدن کرد و اشک از چشمش سرازیر شد یه لحظه دنیا رو سرم خراب شد, وقتی اشکاشو دیدم و بدن نحیف پیرشو که میلرزید . حول شدم چنتا دستمال کشیدم از جعبه بیرون یهو احساس گناه کردم از اون همه خوشحالی برای مرگ بابا ,خودمم گریم گرفت , تمام اون آرایشا داشت میریخت پایین , دستمال رو دادم به مامان و چنتا برا خودم بیرون کشیدم و گذاشتم رو چشام که اشکاش گوله گوله بی اراده میریخت بیرون , مامان گفت : پدرت هیچ وقت نفهمید چه مردیه آخرین بچش ! شیک و خوشکل و خوش لباس و زرنگ ,سنگ زیر آسیابه! , ببخشش محمود!, و گریه میکرد و ادامه داد فردا منو ببر سر قبرش! بزار کسی اونجا نباشه از برادرات که منو ببینه با تو, اونا ارزش دیدن تو رو ندارن مادر, اون کت شلوار فرانسویتو با اون شال گیپوردار سیاه رو , روی سرت بزار مثل مردای فرانسویه شیک و اشراف زاده ,بزار پدرت بدونه که تو آخرش شکست نخوردی ,پیروز شدی تو زندگی یه مرد شدی برا خودت که پای حرفش میمونه ,مادر! .

فردای اون روز با اس ام اس نازنین دختر نادرکه تنها فرد دوست داشتنی تو اون فامیل برای من بود, آدرس قبر بابا رو برام فرستاد, عصر, موقع غروب که دوم پدر میشد و ریخت و پاش بچه هاش سر قبرش تموم شده بود و به خاک سپرده بودنش, من و مادر که زن دوم بابا بود و من تنها فرزند از زن دومش بودم, رفتیم سر خاکش , خورشید غروب, تو افق شهید شده بود و خون از افق انگار جاری شده بود و دور قبرشو با رنگ سرخش گرفته بود ,من یه لباس مشکی گیپور دار با یه مانتوی سیاه یقه ایستاده ی فرانسوی پوشیده بودم و یه آرایش سیاه و غلظ کرده بودم ,یه تور گیپوردار سیاه رو سرم انداخته بودم و مادر هم رو سرش یه تور سیاه گیپور دار و یه کلاه سیاه که همیشه دوست داشت گذاشته بودم ,مادر یه بیوه سیاه عزا دار تو غروب خورشید شهید بود ,سر قبر پدر یخورده با خاک سرد حرف زد من نفهمیدم و آخرش که خورشید خونین سر خورد و رفت پشت مذبح ,گفت بریم مادر!. موقع برگشتن تو راه به من گفت :محمود امروز مثل یک مرد فرانسوی خیلی شیک شده بودی ,همیشه همینطوری که دوس داری زندگی کن! .

 ****************************

نویسنده: ضربان تاریک

  این داستان فقط جنبه داستانی و ادبی و تخیلی دارد و هرگونه استفاده غیر از آن از نظر نویسنده مردود است.

استفاده از هرگونه محتوی داستان مطرود در داستانهای دیگر یا کپی یا برداشتهای نزدیک یا فیلمنامه ممنوع است و نویسنده پیگرد قانونی آن را برای خود محفوظ میداند و هرگونه استفاده از داستان منوط به هماهنگی با ضربان تاریک میباشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد