ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

منظومه همراز

 

 

تیک تاک ساعت دیواری

خبر میدهد بازگشت تو را  هر دم

فکر میکرد

کلبه ی خالی

به انگشتان کوچک پایت

در روفرشی های ترمه ی ژولیده خواب

فکر میکردند ,پرده های مخمل خانه

به لباس مخملین سرخ رنگت ,حین خواب

آن درختان بلور پشت پنجره به یادت هست؟

وقتی می آمدی

شاخه هاشان را بلرزاندند

 با بارهای گران چون سنگ

سیب الماسها بودند

در دستان شاخه های نازک دلتنگ

یادت هست که باغ بعد از حضور کوچک تو

خاکش پر از سیب های سرخ گران می شد

و دزدان می چیدند در میانه ی قیلوله های ظهرگاهان تابستان

سیبها را از میان نازکین چرت باغچه بان پیر, هر بار

یادت هست آن روز , صبحگاهی بود

موهای شلالت را پشت به گلخانه شانه می کردی

همان گلخانه از حسرت

کلوخی از میان خاک

غافلانه در آستین باغچه بان افکند

باغچه بان رفته بود به باغ

می رقصید گرد بلورین درختان, چو باد

مینشستند سیبها بر کف دستان پیرش

ناگهان بدبختی رها شد زآن آستین پیراهن

گلوله وار و نامرئی رفت ره نابودی باغی   

آری, پاره سنگ خارا ریشه ها بر دار می آویخت

ترکها بر تن شیشه ی درختان رست

 باغی و درختانی از پی هم فرو می ریخت

باغچه بان از ترس چون قلعه ای از خاک

 درون خود فرو می ریخت  

نماند از او جز تپه خاکی بر مرکز باغش

باغ شد ,بیکران ریگ های بلور بر قامت صحرای درخشانی

بعد قائله, همراز هم گم شد

غلو کردند و میگفتند,

ببینید,هان درختان شیشه ای کشتند همراز را با خویش

 و مدفون است به زیر آوار خرده شیشه ها جایی

آنها از هرم نجواشان

بی خبر بودند در پژواک عزا ,هر روز

ولی امید می رقصید

خاک باغچه درخشان بود و روزها پر امید می رویید

با خودم گفتم به صد باره

که همراز را دزدیده اند دزدان

میان آن همه بلوا  

ولی همراز با صدای خوش گهی می خواند

از میان شیشه های خرد

از میان تپه گاه باغچه بان که مرد ,گهی می خواند

و اما روزی کتابی نو به روی میز هویدا شد

نوشته بود

به افسانه بخوان هر روز

تا راز مرا بینی

گشودم با دلی نالان , افسانه ی همراز ,می تابید

به افسانه ندا دادم

که او را دزدیده اید از من ؟

جواب آمد ,منم همراز

 از ترس حسرتهای بی دلیل خانه و خاطرت, رفتم  

سوار بر دوش شب رفتم

به شهر شعر و افسانه پرواز می کردم

از کلبه ی قیلوله های ظهر

 رسیدیم سوی قصر افسانه

مرا حالا بخوان هر دم برای پرده های سرخ

 برای گلخانه ی نا بودی و حسرت

برای آنکه دیوانه شده از رفتن همراز کوچولو

بخوان افسانه همراز را با من

********************

ضربان تاریک ایروان پاییز-۲۴ آبان ۱۳۸۲

شعر همراز بر اساس خاطره ی فردی واقعی به این نام, که بیاد آوریش امروز لزومی ندارد به یک افسانه منظوم ویراست شد . دهم شهریور.1402

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد