ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

سفرهای سند باد در اینستاگرام ! - دهمین سفر-قاتلی میان رودخانه و یخها!

همان نیمه شب و بی خوابی همیشگی !- برای سن و سال یک سند باد میان سال با احساسات پیتر پن - بیخوابی هنوز واژه ای جا افتاده نیست . هنوز این سند باد میانسال پیترپن سعی میکند خود را جوانی در حال بلوغ ببیند ! - هنوز دلگرم است که در این سرما با یک لباس تابستانی در حیاط بچرخد ولی در واقعیت تمام زمستان را مانند یک میانسال واقعی جورابهای حوله ای میپوشد که در جوانی حتی به آنها نگاه نمیکرد ! - خلاصه تا تخیلات زنده اند !- واقعیات مهم نیستند و جزء مشکلات پیش و پا افتاده قلمداد میشوند . با این وضع بی خوابی و کتاب پشت کتاب خواندن و تفسیر کردن و پست کردن در اینستاگرام - آبی برای من گرم نمیشود جز داغ کردن سوپاپهای تفکر! و بعد بخارات را باید کنترل کرد و با بی خوابی کنار آمد !- داستان از این قرار بود که در این اواخری که مثل همیشه پست معرفی کتابی را آماده میکردم و با دقت کپشن تحلیل مینوشتم تا زیاد اطلاعات ارزشمند تحلیلی دست کاسبان و ماهیگیران آماده خور تحلیلهای ناب ولگرد در اینستاگرام ندهم  از مرکز شهر عبور کردم و چون به یک فضای آرام برای تحلیلم نیاز داشتم راه خانه های کم ارتفاع و کارمندی را که در بارش برف سکوتشان هزار برابر شده بود در پیش گرفتم - نفهمیدم چگونه شب شد و خود را در برابر خانه ای یافتم که از پنجره اش نور سرخ چراغ آباژوری بیرون می آمد ولی یک چیزی حواسم را پرت کرده بود و من را به آن خانه نزدیک کرده بود - میدانید چه بود ؟ - یک جیغ بلند و صدای شکستن شیشه ای احتمالن بزرگ یا یک چیزی شبیه آن و سپس سکوت و بعد از آن گریه ای با صدای بسیار بم در آن آرامش برفی!.

داستان عجیب بود و من نمیدانستم این پست - قسمتی از یک فیلم هالیوودی یا اروپایی است یا یک فیلم کمدی ترسناک آماتور یا هنری! - پس بنابر این -بعد از پست کردن و معرفی کتابم و فرستادنش به مرکز هشتکهای وابسته !- احساس کردم در ناکجا آبادی میان یک رخداد یا خبر واقع شده ام که عجیب است!. در چشم بر هم زدنی یک ماجرای داستانی با یک دکوراسیون خاص ادگار آلن پویی شروع به رخ دادن کرد ! - منم فرصت را غنیمت شمردم و با یک حرکت ذهنی در عالم مجازی تغییر لباس دادم و از یک سند باد با لباس سنتی افسانه های هزار و یک شب به تیپ یک پلیس سی اس ای با کروات قرمز تغییر شکل دادم ولی چند لحظه بعد فکر کردم بهتر یک دست کت شلوار تمام مشکی با کرواتی مشکی است با یک کلاه شاپوی قشنگ و شیک و کمی هم راز آلود - ولی نمیدانم چرا خنجر مرصع طلایی سند بادیم بدون تغییر در کلاف کمرم ماند! - بی خیال آن شدم و کت را رویش انداختم ولی هنوز نمیدانستم در این فضای جدید چه حادثه ای رخ خواهد داد - شاید چند نفر به سویم حمله میکردند و شاید تیر اندازی میشد و یک جنگ تمام عیار خیابانی رخ میداد و کمی هیجان به مغز من تزریق میکرد ولی هیچ اتفاقی نیفتاد - فقط سکوت بود و  سکوت و درختان بلند سیاه کاج و برفی سنگین و خانه هایی ویلایی و کج و ماوج که از چوب درختان جنگلی ساخته شده بودند و در جنگلی از آن درختان بلند سیاه و بزرگ پراکنده زیر بار برف مخفیتر و مخفتر میشدند ! و فقط یک خانه که من در برابرش ایستاده بودم - لای درش کمی باز شده بود و نوری سرخگون از آن بر برفهای سپید می پاشید و صدای گریه ی خفه ای هم در آن آرامش برفی از داخل شنیده میشد - من به خودم جرات دادم و آرام - پای از پای برداشتم و گام به گام - قدم به قدم در آن برف سنگین به در نیمه باز نزدیک شدم و نور سرخ مانند ردی از زخمی بر صورتم تابید و در چشمم نفوذ کرد و آنگاه دیدم  پارچه ی  حریری سرخی بر آباژوری بلند و ایستاده که کلاهکش کج شده افتاده وخرده های آینه ای بزرگ و شکسته بر زمین پخش شده است که شعاع های سرخ رنگ نور آباژور را به هر سمت و سو پرتاب میکرد- از زیرش رد خونینی پر رنگ تا وسط خانه و نزدیک میز نهار خوری معرقی سنگینی کشیده شده بود - داخل خانه بسیار طراحی شده و تمامی مبلمان از چوبهای قهوه ای درختان جنگلی و شبه ماهونی ساخته شده بود و بسیار کم نور بود - زیر نوری متمرکز که بر میز نهارخوری بزرگ دوازده نفره تابیده بود - هیئت مردی را تشخیص دادم که بر توده ای که روی میز نهار خوری قرار داشت خم شده بود و با ابزاری که مشخص نبود در حال اره یا بریدن بود و به حالتی خفه گریه میکرد و تکان میخورد! . به آرامی دستم را بالا آوردم و بر در بلوطی نیمه باز چند ضربه زدم . کمی احساس هراس میکردم ولی شاید حیوانی از این جنگل و سیع وارد شده بود و آن مرد او را کشته بود- این تنها دلیلی بود که در آن برهه یافتم ! به هر حال مرد خود را در آن تاریکی که من بر آن از لای در اشراف داشتم جمع و جور کرد و دستهایش را به بغل لباسش مالید و در تاریکی به سمت در آمد تا به نور سرخ آباژور رسید و در را کامل باز کرد . مردی بود  متوسط با عینکی گرد بر چشم و صورتی اصلاح شده که ردی از خون بر چهره اش مالیده بود و انگشتانش غرق در خونی بود که سعی کرده بود آن را پاک کند ولی نتوانسته بود و در نور سرخ هم به سیاهی متمایل شده بود- گفتم : عبور میکردم که صدای جیغ شنیدم و ناگهان از میان شهر و خانه های سازمانی منظم و برف سبک به این جنگل سروهای کهن و خانه های قدیمی پراکنده پرت شدم شما چیزی متوجه نشدید ؟ مرد که شاخه های عرق کرده و به هم چسبیده ی موهای جوگندمیش چون سوزن بر پیشانیش میریخت از پشت در دولا شد و بیرون را نگاه کرد و گفت: عجب ! پس به آرزوهایم هم میرسم ! و ادامه داد و گفت: بفرمایید داخل !- گفتم البته میدانم که ممکن است شما قاتل باشید ! ولی ارتکاب به قتل در دنیای مجازی ممکن نیست! و من از دعوت شما هراسی ندارم !- با لبخندی گفت: آه نه !به چیزهایی فکر میکنید ! قانون بازی را کی نمیداند؟! بفرمایید داخل یک چای بنوشیم ! قاتل یا غیر قاتل شما قربانی نیستید!. با کنایه و لبخند گفتم: از کجا معلوم شاید روزی باشم! گفت: این را نمیدانم ولی الان چای سرد میشود قبل از اینکه در بزنید برایتان ریختم!!.قدم زنان به سمت میز نهارخوری مجلل رفتیم و او گفت:  ولی یک نکته را قبل از این باید بگویم- زمانی که رویاها به دنیای واقعی برسند - یعنی دیگر در خواب شما نیستند که نادیده شان بگیرید - در زندگی واقعی باید دنبالشان بگردی - البته این یه مشکل نیست گاهی یه نعمت است !- چون کابوسها را به هر شکلی که باشندیا تبدیل بشوند در دنیای  واقعی میتوانید بکشید ! و گاهی اونها ممکنه نود درصد رویاهای تبدیل شده به واقعیت باشن! . چند صندلی سنگین معرق نهارخوری چپ شده بود و افتاده بود و جنازه ی بی دست یک زن بلوند غرق در خون با چشمانی باز روی میز نهار خوری خوابانده شده بود!. صندلی رو بلند کردم و با فاصله گذاشتم پشت میز نهارخوری و نشستم و اون سینی نقره ی چای را گذاشت روی دریاچه ی کم عمق خون اون زن و خون موج برداشت و با یک سونامی مینیاتوری ریخت روی زمین و احتمالن پاشید به شلوار مشکی مجلسی و شیک من که از فرط تیرگی خوشبختانه اون قطرات شتک کرده ی خون را نشون نمیداد ! گفت: احتمالن منو میشناسین گفتم : نه اتفاقی داشتم عبور میکردم! کمی با چشمان آبیش از پشت عینک مجازیش نگاهم کرد و گفت: ولی اخبار میخونین چون راهها در جهان مجازی بر بستر خواستگاهها شکل میگیرن ! - اینو که واقفین؟!- گفتم: بله - من اخبارها را سفر میکنم! . دستش را جلو آورد و گفت: کاملن مشخصه - من ولگ سوکولوف - استاد رشته تاریخ در کشور روسیه هستم و البته همون جایی که فعلن شما در ساختار افسانه ی مجازیش حضور دارین! گفتم خوشبختم - دستمو بالا اوردم با اشاره به جسد اون زن گفتم : و چرا این خانوم به این وضعیت اینجاس ؟!گفت: بفرمایید چایتون دیگه کم کم داره یخ میزنه بجای سرد شدن تا شما مشغول نوشیدن هستین من داستانو براتون میگم! - چای سرد شده بود - ولی جرعه دوم را که خواستم بنوشم کاملن داغ شده بود و این اعجاز جهان مجازی است - خواستگاه تا چه باشد!- استاد برجسته تاریخ فرانسه - ناپلئون شناس - و اینها چیزهایی بود که بعدن فهمیدم داستان را ادامه داد و گفت: اون زمان دوست دخترم خیلی جوان بود و با حسرتی بر چشمان باز جسد نگاه کرد - ولی من غرق در عشق بی پرواش بودم میدونی عشق به یک استاد چندین سال بزرگتر از خودت در هیچ نقطه ای از دنیا طبیعی تلقی نمیشه مگر عشق - چجوری بگم عشق اسطوره ای در کار باشه - خوب اون دختر جذابی بود با زیباترین اندامی که تابحال دیده بودم - مانند مرمر - با بویی به مراتب خوش بوتر از گلهای بهاری دشت ولگا و دستش را لای موهای طلایی آغشته به خون کرد و آنها را از آن ملات چسبناک خون سرد بیرون کشید در حالی که رد موها روی دلمه ی خون مونده بود و ادامه داد و موهاش مانند موج رودی از طلای مذاب داغ و شگفت انگیز زیبا بود و یا شاید به زیبایی باد چون همیشه باد در ذهن من از اون به بعد موجهای طلایی موهای اون بود و اگر بهار میشد فکر میکردم بوی موهای اونه که در باد تکرار میشه و همه جا رو پر میکنه !- ولی خوب بعضی مواقع اهداف یا احساسات درونی  تغییر میکنه زمان که میگذره آدما عوض میشن  - و با نگاهی زل با آن چشمان یخی در فضای نیمه تاریک ادامه داد : و این خیلی میتونه خطرناک باشه! - چون باید ببینیم پایبندی در اون زمان تغییر از چی به چی بدل میشه ! و میدونین چیه اون دیگه تموم شده بود ! من 64 سال سنمه و اون 24 سالش بود و دیگه نمیخواست بره ! - در حالی که ولگ سوکولف رفته بود و فقط یک کالبد خالی اونجا بود که پایبندی  به شمایل  اون دختر را نمیخواست - سوکولف آرامش میخواست تا کتاب بنویسه و با کسی باشه که افکار بلندتری داره!- متوجه حرفم هستید که؟!- در حالی که فنجان چای را از لبم فاصله میدادم گفتم: در واقع نه! و ادامه دادم این یک ترک موضع کردن غیر منطقی یا یک از زیر بار شعور شانه خالی کردنه در واقع خود شما جناب سوکولف از دوست دخترتون خسته شده بودین! گفت: من سوکولف نیستم - من یک کالبد خالی هستم که  ترجیح میدم با نوع نگرش تحقیقی خودم که در زندگی حرفه ای و تحقیقیم به اون رسیدم به ماجرا نگاه کنم  بدون در نظر گرفتن اصالت باورهای سوکلف ولی لزومن این یک حادثه بود نه یک رخداد عمدی  و بعد روی مبلی یک هفت تیر را درتاریکی به من نشان داد که سرد بر کاناپه لمیده بود و از اونجایی که من اسلحه ها رو نمیشناسم در  اون تاریکی فقط فهمیدم که در ابتدا به دوست دخترش شلیک کرده ! ولی چون من اصلن جنازه رو بازرسی نکردم - اول فکر کردم با وضعیت دستهای قطع شده ی جنازه -حتمن قاتل یک قاتل سادیسته ولی هیچ چیز سر جاش نبود تمام فلسفه ها اینجا جابجا شده بود و همه چیز به شکل عجیبی یک رخداد ناگهانی خارج از کنترل به نظر میرسید که یک قاتل نادیدنی داره! . سکولف گفت: آناستازیا دختر خیلی عصبی شده بود - برعکس من و میخواست نقش تاریخی داشته باشه -نقش ژوزفین رو بازی کنه میدونین که !- من اصلن موافق نبودم ! حتی گاهی میخواست ماری آنتوانت باشه خوب بفرمایید اینم نتیجش ! و با دستی افراشته به جنازه اشاره کرد و گفت: که البته اون سرشو با گیوتین از دست داد ولی خوب این دستهایش رو ! متوجه شد من چایم تمام شده به من گفت: کمک کنید جنازه را به زیر زمین ببریم ! و ادامه داد باید اون رو اره کنم به قطعات کوچیک و بدون خونی که بشه با کوله پشتی حملشون کرد توی این جنگل قطعن گوشت به این شیرینی زود خورده میشه! من با من و من گفتم من واقعن نمیتونم ! گفت: اوه اشکال نداره قاضی پرونده دادگاه سن پترزبورگ این پشت توی حال بین هیئت ژوری نشسته - اونا دارن حکم منو صادر میکنن ! -اونو صدا کنین لطفن بیاد برای کمک ! با تعجب گفتم:  اونا هم اونجان !-گفت : اوه بله - همه اینجان حتی اون پلیسایی که سوکولف بدبخت اصلی رو  دستگیر کردن در حالی که  با یه شیشه ودکای سیب زمینی آنقدر خودشو مست کرده بود که تو گذشتن از اون رودخونه سهمگین وسط جنگل که یه قسمتشم از توی همین خونه و اتاق ولگ سکولوف و آستازیا یشچنکو میگذره - از مستی با صورت افتاده بود تو یخها و سنگها و خلاصه مثل یک موجود افسانه ای بدبخت با بالهای به اهتزار دراومده در آسمان شب که به صورت اتفاقی اون بالها - دستای کشیده و خوش فرم ولی به رنگ بنفش آناستازیا که من بریده بودم با ناخونای لاک زده ی قرمز از آب در اومده بود!. و خندید ! خیلی خنده دار شده بود وقتی گرفتنش!-و اشاره کرد- پلیسها هم اون پشتن دارن کنیاک میزنن حتی اونا هم وقتی از توی اون رودخونه بیرون اومدن به یه نوشیدنی قوی احتیاج داشتن ! - من نمیدونم سوکولف با اون صورت یخ زده که قندیلها ازش آویزون بود چجوری زیر آب یخ رودخونه به گریه کردن ادامه داده بود که بعد از پیدا کردنشم داشت هنوز همون کارو میکرد ! بلند خندید و گفت: گفتم که اون آدم دیگه ایه - اون مدتها پیش آناستازیا رو رها کرده بود ! ولی خوب بقیه کارا را من باید انجام میدادم -من و تمام کالبدهای مجازی بی احساس یک پروفسور - پلیس - قاضی - و هیئت منصفه ای که در واقع جزء بی کالبدان بی احساس هستیم ! به ما میگن قانون ! چه قانون ادامه حیات! چه قانون یک کشور! . قاضی در قسمت دیگری از خانه در شور با هیئت منصفه بود من آرام به آنجا رفتم و او را صدا کردم و او با کمال میل از مشورت دست برداشت و به سمت سوکولف رفت - البته در راه از او پرسیدم :نتیجه دادرسی چه شده او گفت: دوازده و نیم سال زندان ! گفتم حکم مرگ صادر نمیشه؟ گفت: اوه نه سند باد ! برای هیچ آدم گران مغزی یا بگیم اندیشمندی حکم مرگ صادر نمیشه ! و تکرار کرد و گفت: مراتب - مراتب -و ادامه داد سوکولف دوازده و نیم سال در سکوت فرصت داره به کار زشتش فکر کنه و در اون آرامش کتاب بنویسه ! و این از نظر ما براش کافیه ! . اونها با هم جسد آناستازیا رو بلند کردن و به زیر زمین بردن سپس قاضی به هیئت منصفه پیوست و به مشورتش ادامه داد و سوکولف با خوشحالی یک پیک ودکای سیب زمینی بالا انداخت و گفت: حالا باید تیکه تیکش کنم و رو کرد به من و گفت: میتونم اون کارد بزرگ طلایی را ازت قرض بگیرم سند باد؟!!!!!.

*********************************************************

نویسنده: ضربان تاریک

تاریخ نگارش : 8. دی ماه . 1399

نظرات 1 + ارسال نظر
Zakum یکشنبه 14 دی‌ماه سال 1399 ساعت 19:57

قدرت تخیل بالایی داشت این سفر از دید من

زیبا بود

تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد