ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من
ضربان تاریک

ضربان تاریک

شعرها و داستانهای من

انتحار



مردی سفر گرفته  

خسته به گوژسنگی

لنگان پایی چه زخمی

از دوزخینه راهی

تفتیده به هرم خورشید

گویی خراش دشنه

خورده به جان هشته 

آمده کنار ساحل  

فرو خورده شکنجش 

آورده انبانش را

انباشته زخم هایش را

دوخته با تار غم ها

درزهای کوله اش را

گناه آژینه اش را

چهر اش رعد غران

طاقی یه سرد طوفان

این حال مهلک او

عاصی از روزگار است   

راهش پایان زندان روزگار است

***

آن مرد سخت تنها

خسته شده زغمها    

طغیانها و دردها

از رنج هرزگی روزها   

خورده به سر خدنگی

سنگی و پاره سنگی

از بی وفایی آدما

شکسته جام قلبش

از پوچی زمانه

امید را گم کرده هر زمانه

چندین صبا گذر کرد

 کلاغ به کلاغی

گفتا

خبر بدانی؟

در  گوری نهادند

بی سر امید او را

رازی نگفته دارد

در پشت دیوار مرحمت ها  

آن شب در پس روز     

کشید دشنه ای را

هرزه ی کورحیلت

نامش سپند سیرت

در ژرفنا بپوسید

پتیاره ی  پلشتی  

 باد دروج وزیدش

خیانتی در آنگه

نا گاه با تن شب تا صبح همدمی کرد

سروش صبح آنروز

مه گینوار در سایه همرهی کرد

روزی دیگر برآمد

آن سان پوچی او

فزونتر شد به سیاهی

زآن هورشید تابان رویش در خفا کرد

نه, در انگاره ی تو با یک تنی ریا کرد

او ساز و کار عالم با مردی بی ریا کرد

مردی شکسته در خویش

می کوبد بر سرش تیش    

فریاد کشان از حسرت 

مشت ستبر خود را

از بغض و کینه او

می کوفت بر رخ خویش

هر دم  گناه او را

دریایی هراس و غیض است

امواج شور و مرگش

تا سوی آسمانها تا اوج میرهاند !

سخت عذاب برده از باور آدمی

 پس از آن سکوت یکتا

فکری دگر ندارد

جز راه انتحارش ,چاره ای دگر ندارد

چشمانش آبراه ,خونین چشمه ای بود

راهی دگر ندارد 

تنیده درد و زجر

میان ابروانش 

شکافهای پیری

راه رسوخ خشم است

بوی تعفن عشق

بیمار کرده او را

قدمها بی مهابا تا سوی قلعه ی سرخ با آن تغزل کفر   

بسوی دریای خروشان

جز مرگ 

راهی دگر ندارد

تنش سبک بار و سبک بال

مگر دردی ندارد؟

دگر خوابی ندارد 

جز مرگی به راه هستی 

موجی دریا ندارد

آوازی تار می خواند

آواز او بلند است

***

روزی باسازهای شادی

در زادروز یک عشق

بر برجهای افلاک

تا بیکرانه می خواند

پر شور ,پر از احساس

کل ها میکشیدند

اما در خط پایان

امروز می نوازد

با سازی خیالی

جز یک زبان خشک و یک دندان شکسته 

آواز حزن و پایان

کمر کشان به امواج

گویا که خواب گردی     

بیهوده می خرامد

سوی عروس دهشت

تا مرگ را ستاید

سپس آن را می سراید

در عالم خیالش

دیگر توان ندارد

در ژرفای آبهای تیره گم گشته هستیش را

دریای خروشان

سرد و برهنه از شرم

بر سینه ی کبودش بعدها, سرها می گذارند

شنیده درد او را

گرفت جان او را

از سوگ این بی ریا

آرام شد امواج سخت مرگش

این دریای آدما   

************************

ضربان تاریک - تابستان1377

آژینه:ابزاری پولادی مانند تیشه